شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 اگر چه سنگ دل شدم ولی حسین قلب من، برای سنگ فرشِ حرم بدرد میخورد...❤️🖇 #صلےاللهعلیڪیااباعب
💔
دوستدارممرگرا
چونوقتمرگممیرسد...
ڪِیفدارد
لحظہهاۍاحتضارمبا #حسین
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مݩ زنـدھام بہ عشـق #تو یـا #صاحب_الزمان🌿 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـم
امام مھدے:
ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهے نمےکنیم و یاد شما را از خاطر نمےبریم وگرنہ محنت و دشوارےها شما را فرا مےگرفت و دشمنان شما را از بُن و ریشہ، قلع و قمع مےساختند.
[ بحارالنوار، ج ۵٣ ]
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
32.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چہ کسے گفتہ
فقط سنگ شکستن بلد است؟!
گاه یک خاطره تو را بدجور مےشکند..💔
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#مناسب_استورے📲
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#لحظہاےباشهدا🕊
「 بہ قول یکے از شهدا کہ در خواب بہ #سردارشهید_علے_چیتسازیان گفتہ بود: راهکار رسیدن بہ خدا و شهادت اشک مےباشد، سید هم از این راهکار مےخواست بہ شهدا برسد.
تو روضہها اشک امانش نمےداد، عاشق مناجات و روضہ بود (:🌿」
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوے🌷
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#تباھ🔥
اونایی که اصرار دارن بگن عاریایی هستیم
فقط اونجا که به جای سلام میگن درود چرا چون سلام مثلا عربیه
اما برا خدافظی میگن بای😶😐
اصن عاریایی فقط خودت، بقیه اداشو در میارن
#تناقضموجمیزنه :)
☑️ @AHMADMASHLAB1995
سلامکسیهسقمزندگیڪنه؟
یکیازاعضادرخواستدادنممنونمیشماگرڪسیهستبیادپیویڪه سوال اون بنده خدارو ازش بپرسم(:
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت 🌱 جهاد سیاسی؛ یک جهاد بزرگ در مقابل ملت مسلمان است. این جهاد لزوماً جهاد نظامی نیست؛
#پاے_درس_ولایت |💚
جهاد فرهنگۍ:
واقع قضیّه این است كه كارزار فرهنگی از كارزار نظامی اگر مهمتر نباشد و اگر خطرناكتر نباشد، كمتر نیست؛ این را بدانید؛ واقعاً یك میدان كارزار است اینجا. ۹۲/۹/۱۹
@AHMADMASHLAB1995 •[✨]•
سلامووقٺبخیر🖐
باتوجهبهاینڪهتولدشهیدمصادفشدهبامحرمالحرام
تصمیمگرفتیمڪهبجاۍ
روزشمارتولد...
مصاحبه...
کلیپواینچیزا...
چندتاپستویژهداشتهباشیم(:
ڪمکمونڪنیداعضاروببریمبالاترکههمهباداداشاحمدمونآشنابشن..
همراهمونباشیـد🙂✨
خادمالحقیر#بنتالزهرا
¦🦋¦
اشتیاقے ڪہ بہ دیـدار
#تو دارد دݪ من♥️؛
دݪ من دانـد و من دانـم
و دانـد دݪ من!⛓✨
#پنجشنبہ_هاے_شہدایے🥀✨
مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌸
#حذف_لوگو_حرامـ🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
مثلابریوایسیجلویضریحش،
بهشبگیآمدمتکهبنگرم،گریه
نمیدهدامان🖤🕊. . !((:
«اینلحظهمراآرزوست»
پ.ن:زیارتنیابتیبهنیابتشهیداحمدمشلبدرڪربلا
#یاحسین🖤(:
#رفیقشهیدمــ✨
#لیلةالشهداء🌸
#ارسالی
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مثلابریوایسیجلویضریحش، بهشبگیآمدمتکهبنگرم،گریه نمیدهدامان🖤🕊. . !((: «اینلحظهمراآرزوست
شبجمعهستهوایٺنڪنممیمیرم(:
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
شبجمعهستهوایٺنڪنممیمیرم(:
شده حسرت بخوری
چرا قالیچه نیستی..؟
مثلاً قالی حرم...
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوچهلوهشتم8⃣4⃣1⃣ دوسه روزی بود که کیارش به
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوچهلونهم9⃣4⃣1⃣
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. گلها رو به بینیم نزدیک کردم و بو کشیدم، آرش نیم نگاهی به من انداخت وگفت:
– چرا با خودت آوردیشون؟
دوباره بو کشیدم و گفتم:
– چون قشنگن، چون تو برام خریدی...می ترسم تا برگردم عمرشون تموم شده باشه و نتونم سیر نگاهشون کنم. می خوام جلوی چشمم باشن. میزارم تو اتاقت.
لبخندی زدو گفت:
– اتاقم که فعلا اشغاله.
اخمی کردم و گفتم:
– پس ما کجا میریم؟
ــ اتاق مامان.
می دونستم که مژگان اتاق آرش رو اشغال کرده ودلم نمی خواست به اتاق مادر آرش بروم. پرسیدم:
–پس این چند شب کجا خوابیدی؟
ــ توی سالن.
اصلا دلم نمی خواست مژگان در اتاق آرش بماند. باید کاری می کردم..."باید فکر کرد"
چند دقیقه به سکوت گذشت و من در افکار خودم غرق بودم. در ذهنم چند راه را حلاجی می کردم تا ببینم کدام بهتر به نتیجه می رسد.
آرش سکوت را شکست و گفت:
–ناراحت شدی؟
بالاخره یکی از راهها را انتخاب کردم و گفتم:
–آرش.
ــ جانم.
ــ میشه یه خواهشی ازت کنم؟
ــ تو جون بخواه، قربونت برم.
ــ من رو برگردون خونمون.
ناگهان پایش را روی ترمز گذاشت. ماشین ها با صدای ممتد وگوش خراش بو قهایشان از کنارمان گذشتند. با ترس به آرش نگاه کردم. ماشین را کنار زدوبا چشم های گرد شده و دهان باز گفت:
–چرا؟
ــ من نمی تونم توی اتاق مامانت باشم، سختمه، اصلا راحت نیستم.
با تعجب گفت:
–چرا؟ اونجا هم قشنگ تره هم بزرگتره.
ــ می دونم.
موشکافانه نگاهم کردو گفت:
–پس موضوع چیه؟
دوباره سکوت کردم. باید حرفی می زدم که نه سیخ بسوزد، نه کباب...بنابراین گفتم:
– معذبم، بعدشم دلم میخواد توی اتاق همسرم بخوابم. روی تختش، روی بالشتش، برای مژگان چه فرقی می کنه، خب بره اون یکی اتاق، ولی برای من خیلی فرق میکنه.
سرش را به صندلی ماشین تکیه دادو گفت:
–پس باید خودت بهش بگی...یه جوری بگو ناراحت نشه.
با عصبانیت گفتم:
– فکر نمی کنی زیادی داری ملاحظه اش رو می کنی؟
ــ آخه اون حاملس، خونه ی ما مهمونه، کیارش اونو به من...
حرفش رو بریدم و گفتم:
– من رو ببر خونمون...
به رو به رو چشم دوخت و گفت:
–باشه خودم بهش می گم.
ماشین رو روشن کردو گفت:
–فکر می کردم بیشتر از این ها گذشت داشته باشی...
حرفش عصبیم کردو گفتم:
–موضوع گذشت نیست، موضوع اینه که کار اشتباه، اشتباهه...
بعد از چند لحظه سکوت آرام گفت:
–راحیل جان، من می دونم اون کارهاش، رفتاهاش اصلا درست نیست. اون خودشم می دونه...ولی الان وقتش نیست که بهش بگم...
بعد آب دهانش را قورت داد.
–یه چیزی بهت بگم، بین خودمون میمونه؟
با سر تایید کردم.
ــ اون الان منتظره من یا تو حرفی بهش بزنیم قهر کنه بره، بعد به کیارش بگه دیدی داداشت از وقتی زن گرفته چقدر عوض شده، صدتا هم بزاره روش تحویل کیارش بده وتو رو مقصر رفتارهای من جلوه بده. کیارشم بیاد بگه نتونستی یه هفته دندون رو جیگر بزاری و مواظب زن و بچه ی من باشی و اونوقت با تو هم دشمن تر بشه. اینجوری من خیلی شرمنده داداشم میشم، کیارش برام خیلی مهمه، وقتی ازم چیزی می خواد هر طور شده باید انجامش بدم. بعد از فوت بابا، کیارش خیلی کمکم کردو پشتم بود، تنها جایی که مخالفت کردازدواجم بود، که اونم کوتاه امد که این برام خیلی ارزش داره. ما خانواده کوچیکی هستیم، به جز کیارش که پشتیبانمه کسی رو ندارم. نزار بینمون شکرآب بشه. نمی خوام بهانه دستشون بدم تا عروسی کنیم و بریم سر خونه زندگیمون، اونوقت دیگه خیالم راحت میشه...
ببین حتی اون مهمونی که براش مهم بود رو به خاطر من کنسل کرد.
اولش از حرف هایش ناراحت شدم. یعنی برادرش از من هم برایش مهم تراست...ولی وقتی حرف هایش را سبک سنگین کردم و خوب بهشان فکر کردم، دیدم اگر حسادت و احساساتم را کنار بگذارم و منطقی فکر کنم، آرش درست میگوید. بخصوص که خودش هم کارهای مژگان را تایید نمیکرد.درسته که من نامزدش هستم، ولی خانواده هم خیلی مهم هستند، وآرش میخواهد با سیاست خودش بین این دوتا را مدیریت کند و مثل آدم های ناپخته عشقش را نمیگیرد بقیه را رها کند...او هنوز هم می ترسد که اتفاقی بیفتد و ما نتوانیم با هم عقد کنیم.
–پیاده شو. نگاهی به اطراف انداختم، دیدم رسیدیم. یعنی اینقدر غرق فکر بودم متوجه نشدم؟
پیاده شدم، آرش از صندلی عقب ساکم رو برداشت و دستم رو گرفت.
–با همه ی حرفهایی که زدم، اگر تو بخوای حاضرم برم با مژگان حرف بزنم، با این که می دونم عواقب خوبی نخواهد داشت.
سرم پایین بود.
وارد آسانسور شدیم، با انگشت سبابه ی خم شده اش چانه ام را بالا داد.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوچهلونهم9⃣4⃣1⃣ سوار ماشین شد
–نگام کن...عاشق این تکه کلامش بودم. نگاهش کردم و آرامش و محبتی که در چشم هایش بود باعث شد تمام ناراحتیهایم فراموش شود. لبخندی زدم و گفتم:
–میریم اتاق مامانت...
چشم هایش خندیدند. سرش را به طرفم خم کردولبهاش را نزدیک صورتم آورد، همان لحظه در آسانسور باز شد. سرش را عقب کشید و گفت:
– ممنونم راحیل...
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوچهلونهم9⃣4⃣1⃣ سوار ماشین شد
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوپنجاه0⃣5⃣1⃣
*آرش*
همین که پایم را داخل آسانسور گذاشتم.
گوشیام را درآوردم وبه سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی را برداشت.
ــ الو...
داد زدم:
ــ گفتی چه غلطی می کنی؟
او هم با صدای بلند گفت:
ــ این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسها مون رو براش می فرستم.
با خودم گفتم، بلوف میزند.
سعی کردم آرام تر باشم.
ــ ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دوره ایی با هم بودیم، تموم شد.
با بغض گفت:
ــ ولی من بهت وابسته شدم، کمی مِنو مِن کردوادامه داد:
ــ من دوستت دارم.
پوفی کردم و گفتم:
– سوادابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن باهم بیرون می رفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من...
حرفم را برید و با صدای وحشتناکی گفت:
– خیلی پستی...حالا ببین یه کاری می کنم که به پام بیفتی و التماسم کنی... امیدوارم از عشقت خیر نبینی...امیدوارم به روزگار من بیفتی...
قطع کرد...
دوباره بهش زنگ زدم. میخواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانهایی نکند...ولی گوشیاش را جواب نداد.
به تره بار رسیده بودم. خریدهایی که مادر گفته بود را انجام دادم.
باید زود بر می گشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هرکاری ممکن بود انجام دهد. باید با راحیل حرف می زدم.
خرید ها را روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزهایی می شست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند میزند.
مادر جواب سلامم را داد و شروع به وارسی کردن خریدها کرد...
ــ وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟
ــ مگه خودتون نگفتید؟
خندیدو گفت:
– حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن.
مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و روبه راحیل گفت:
ــ راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده.
نگاهم به طرف راحیل چرخید، درحال خشک کردن دستهایش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت ولبخندی زد. ولی چشم هایش نمی خندیدند.
سبزیها را برداشت و روی میزچهار نفره ی آشپزخانه گذاشت و شروع به پاک کردنشان کرد وگفت:
– اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید.
مادر هم با بی میلی گفت:
–آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم.
مژگان دستهایش را به هم کوبید و گفت:
–ایول مامان.
مامان نگاهی به مژگان کردو گفت:
–اگه هوس کردی میخوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر.
مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت:
–اگه این کار رو کنید که عالیه.
رو به روی راحیل نشستم.
نگاهش را از من می دزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشم هایش تکان دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم:
ــ خوبی؟
با بازو بسته کردن چشم هایش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارها انجام نداده بودم. به دستش نگاه می کردم هر کاری می کرد من هم همان کار را تکرار میکردم.
در سکوت سبزی پاک می کردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، می خواست سبزی پاک کردن را به من یاد بدهد.
با ساقه های جعفری روی دستم زدوگفت:
ــ فقط برگهاش رو پاک کن.
ــ ولی راحیل با ساقه هاش جدا می کنه.
راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت:
ــ واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگهاش رو باید جدا کنیم.
مژگان برگشت از مامان پرسید:
ــ آره مامان جان.
مادرم که طبق معمول نمی خواست یک وقت آب در دل مژگان تکان بخورد گفت:
– هر کس هر جور دلش می خواد پاک کنه، فرقی نمیکنه.
بعد از پاک کردن سبزی مادر گفت:
–آرش فقط باید بری کشک بگیری.
به اتاق رفتم و راحیل را صدا زدم. وقتی امد پرسیدم:
ــ می خوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟
فکر می کردم استقبال کند.
ولی بی تفاوت گفت:
–نه می خوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟ فکری کردو گفت:
ــ آهان تکنولوژی فکر.
مدام سعی می کرد نگاهم نکند.
یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکند سودابه کار خودش را کرده است.
خواست از اتاق بیرون برود که دستش را گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم:
–اگر خواهش کنم با من بیای چی؟
نگاهش را به دستم دوخت. غمگین تر شد، آرام دستش را بیرون کشیدو گفت:
ــ باشه.
به خیابان که رسیدیم دستش را گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
ــ راحیل.
ــ بله؟
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوپنجاه0⃣5⃣1⃣ *آرش* همین که پایم را داخل آ
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوپنجاهویکم1⃣5⃣1⃣
ــ چیزی شده؟
نگاهی به صورتم انداخت.
– میشه نگم؟
ــ پس افتاده، بازم می خواهی خودت حلش کنی؟
شونه ای بالا انداخت و گفت:
ـ حل که نمی تونم...
ــ چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم.
نگران نگاهم کردو گفت:
ــ چرا؟ چی شده؟
با التماس نگاهش کردم.
–جون آرش بگو...مرگ من بگو...
سرش را پایین انداخت.
– دیگه جون خودت رو قسم نده، وقتی سکوت من را دید ادامه داد:
ــ به یه شرط.
ــ چی؟
ــ خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی.
خندیدم.
ــ مگه من گاو دریایی ام که عکس العملی از خودم نشون ندم.
او هم خنده اش گرفت و گفت:
ــ مگه گاو دریایی ام داریم؟
ــ معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه.
باخنده گفت:
– گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه.
هر دو خندیدیم وگفت:
–یه عکسی برام از یه فرد ناشناس امده، یه کم فکرم رو مشغول کرده.
قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا می کرد.
با صدای راحیل به خودم امدم.
ــ عکس العمل تو که از گاو دریایی ام کُندتره.
اضطرابم نگذاشت بخندم.
ــ میشه عکس رو ببینم؟ گوشیاش را درآورد و قبل از این که عکس را نشانم بدهد پیامی که زیر عکس آمده بود را پاک کرد، دو کلمه ی آخر را توانستم بخوانم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش را بهتر بشناسی.
وقتی عکس را دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود.
گوشی را از دستش گرفتم و عکس را پاک کردم.
ــ مسدودش کردم دیگه نمی تونه پیام بفرسته.
با این حرفش همهی خشمم جایش را به خجالت داد.
با شرمندگی گفتم:
ــ راحیل عذر می خوام.
این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دختر ها نه بیرون میرم نه معاشرت می کنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد...
حرفم را برید.
– مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمی خواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم.
گذشته ی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه.
دوباره شرمنده گفتم:
–تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم.
آرام گفت:
–من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود.
آهی کشیدم و گفتم:
–راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک می کنه. من کاملا بهت حق میدم. بی مقدمه پرسید:
ــ اسم این دختره سودابس؟
از حرفش جا خوردم و گفتم:
ــ آره. خودش گفت؟
ــ نه، قبلا کسی دیگه ایی بهم گفته بود.
ــ با تعجب گفتم:
–کی؟
ــ دیگه این رو نپرس.
کمی فکر کردم و گفتم:
–اون روز که سوگند با اون قیافه ی طلبکار من رو نگاه می کردامده بود این رو بهت بگه؟
شاکی نگاهم کرد.
مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه را برایش تعریف کردم.
حرفی نزد، فقط در سکوت گوش داد.
بعد از تمام شدن حرفهایم بی توجه گفت:
اینورها لبنیاتی هست، از این کشکهای باز بخریم؟
وقتی به خانه رسیدیم. مادر خبر داد که عمهام با دخترش زنگ زدند وگفتندکه از شهرستان قراره برای چند روز مهمانمان باشند.
با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخواند. مادر من را کنار کشید و گفت:
– حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقها هم که جا ندارند.
ــ مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان میخوابید. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه.
مادر جوری نگاهم کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حمله ی پانیک شدم.(نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی)
آب دهنم را قورت دادم و زود گفتم:
– اونا برن تو اتاق بخوابند من و راحیل تو ماشین می خوابیم، خوبه؟
خیلی جدی گفت:
–فردا ببرش خونشون،
شاکی گفتم:
– اگه مژگان بره خونه ی مامانش...
این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستم های باز خورد مغزم برگردد.
یعنی وقتی مادرم عصبانی میشود. بهترین کار ترک کردن صحنه است. چون دیگر کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمان داشتیم.
مادر با صدای کنترل شده ایی گفت:
–کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونه ی ننت.
از حرفش خنده ام گرفت .
–کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟
مژ گان وارد آشپزخانه شدو گفت:
–چی میگید مادرو پسر یواشکی؟
ــ هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم:
ــ عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط...
مادر چپ چپ نگاهم کردو باعث شد بقیه ی حرفم را بخورم.
زیر لب گفتم:
–میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 دوستدارممرگرا چونوقتمرگممیرسد... ڪِیفدارد لحظہهاۍاحتضارمبا #حسین #صلےاللهعلیڪیااب
💔
#کربلا شهرےست ای دل، شهریارش #زینب است
اعتبارش از #حسین و اقتدارش، زینب است...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امام مھدے: ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهے نمےکنیم و یاد شما را از خاطر نمےبریم وگرنہ محنت و دشوارےها
بہتمنــٰاۍطلو؏توجهانچشمبہراھ
بہامیدقدمتڪوۍومڪانچشمبہراھ :))♥️
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھیداحمـدمَشلَـب:
امـام زمـان، خـدا بہ شما صبـر دھـد..؛
زیـرا کہ مـا منتظـر اون نیستیـم و او منتظـر مـاست و اگـر خودمـان را اصلاح کنیـم ساعاتے بعد ظہور خواهـد کـرد.
کلیپے امامزمانے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#کار_خودمونہ..
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#تباھ🔥
فضای مجازی
کار آدم رو به جایی میرسونه که آدم میگه کاش قبلش یک دوره
سواد رسانه رفته بودم :)
#ازضروریات
『 @AHMADMASHLAB1995 』
میگن امام حسین {علیه السلام} رو
غروب روز جمعه به شهادت رسوندن
غروب روز جمعه شد
یادت رفت سلام بدی حالا حالا
باید بدوی... (:
#السلامعلیڪیااباعبدالله♥️
/ʝסíꪀ🌸➘
@AHMADMASHLAB1995