43.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"🐚🧡"
-
دیدے بهاے عشق
بجز خون دل نبود..
آخر شدے شهید در
این بلا تو هم 🖐🏻🚶🏻♂
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب و #شهید_جهاد_مغنیہ🥀🕊
#رفیقانہ✨
#صبحتـون_شہـدایے🌿
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#ولایتمدارۍ_بہ_سبڪ_شھدا🌷
برهمہواجباستمطیعمحض
فرمایشاتمقاممعظمرهبرےکہ
همانولایتفقیہمےباشدباشند.
#شهید_سیدمجتبے_علمدار🌸✨
☑️ @AHMADMASHLAB1995
•••❀•••
«تۅسینہزَدۍ،
وَعَـࢪشِالھۍشٌدجـٰایگاهَت♥️
ماهَمسینہزدیم..!
امانوڪرۍتوکٌجاوَنوڪࢪۍماکجا..!💔»❥︎
#قاسمنا🕊͜᷍🌸
☑️ @AHMADMASHLAB1995
ﻣـا اﻟﻔﺖ دیرینہ بہ اﯾﻦ در دارﯾـم،
انسے بہ ﺳﻼلۂ ﭘﯿﻤﺒـﺮ دارﯾـﻢ!
ﺧﻮاﻫـﺎن ڪﺮاﻣﺘﯿﻢ از درگھ ﻋﺸـﻖ♥️
کۍ دﺳﺖ ز داﻣـﻦ رقیہ ﺑﺮدارﯾـﻢ..؟(:
⁶روزتـااربعیـݩحسینے🕯
#روزشمار_اربعینحسینے🌿
#شهید_احمد_مشلب🌹
#ڪار_خودمونہ
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🧡👑 و چِھ آرام با غَزل های دو چشمانِ قَشنگِت دلم ریخت بِھَم . . . 💕 #شهید_احمد_مشلب 🌱 #رفیقشهی
‹🌸✨›
زیارتنامہ شھدا🕊
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
🌷| @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از گاندو
📲😅
میگن روحانی از وقتی فهمیده رئیسی با هر تماس تلفنی اش چند میلیون واکسن می خره، رفته اون موسسه ای که زبان دنیا رو بهش یاد دادن پولش رو پس بگیره:)))
💭شیرین پناهی
#جریان_تحریف
#واکسن
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
امامصادق(ع)میفرمایند: 🌹 اگر دوست دارےكه خداوند عمرت را زياد كند؛پدر و مادرت را شاد ڪن!😊 #حدیث
امامسجاد(ع)میفرمایند : 🌹
تعجب مےکنم از کسی که از غذای فاسد بخاطر ضررش دوری میکند؛
اما از گناه بخاطر زیان و ننگ آن پرهیز نمےڪــند!🤔
#حدیث_روز🌱
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
موڪِببِھموڪِب اَربـَ؏ِـینعُشٰـاقجَمعَنـد..!シ ⁸ࢪوزتـااربعیـݩحسینے🕯 #روزشمار_اربعینحسینے🌿 ☑
قشنگسنگینیِگناهاموحسمیکنم
وقتیمیبینم
اشکِچشامکمشده✋🏼
ولیاصلامیخوامبیامکه ...
بارمروسبککنیحسین🙂💔
#رخصت_زیارت_امسال_و_بدھ_آقـا((:
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌷 نیست نشان زندگے ... تا نرسد نشان تو!💔✨ پن: عڪس جبرانے✔️ #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز_با_یک_عکس
🕊✨
هر روز بیشتر بہ #تو دلبستہ مےشویم...
عشق از شناخت مےگذرد اتفاق نیست!🙃🖐🏻
#شهید_احمد_مشلب♥️🌸
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدونودوهفتم7⃣9⃣1⃣ وقتی نوبت من شد که عکس را
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدونودوهشتم8⃣9⃣1⃣
هنگام برگشتن از خانهی سوگند با خودم فکر کردم بروم به ریحانه هم سر بزنم، ولی وقتی یادم آمد که الان پدرش خانه است. پشیمان شدم.
گوشی را برداشتم و شمارهی عمهی ریحانه را گرفتم تا حال ریحانه را بپرسم.
چندین بار زنگ خورد، تا بالاخره صدای زهرا خانم توی گوشم پیچید که با ذوق سلام و احوالپرسی کرد.
وقتی حال ریحانه را پرسیدم گفت:
– اون روز که بردیش پارک تا چند روز حالش خوب بوده.
فکری کردم و گفتم:
–فردا صبح تا ظهر می تونم بیام پیشش.
ذوق زده شدو گفت:
–پس به باباش میگم که مهد کودک نبرش، تا تو بیای هم میارمش پیش خودم.
–باشه، دستتون درد نکنه.
–خدا خیرت بده راحیل جان، به نظرم اگه کمکم از خودت جداش کنی اون بچه هم عادت میکنه، یهو میری نمیای بهانه ات رو می گیره.
بعد خنده ایی کرد و ادامه داد:
– به حرف افتاده، دیروز صدام می کرد عمه.
از حرفش ذوق زده شدم و پرسیدم:
– دیگه چی میگه؟
–اکثرا یه کلمه اییها رو میگه و کلمه هایی رو که قبلا می گفت رو قشنگ تر ادا میکنه. دو کلمهایی فقط میگه، "آب بده."
دوماه دیگه میشه دوسالش، من همش نگران بودم این بچه چرا فقط دو کلمه حرف میزنه، ولی الان خیالم راحت شد.
–آره، فقط می گفت، «بابا و آب»
خدارو شکر که حرف زدنش بهتر شده.بعد از این که از زهرا خانم خداحافظی کردم، شمارهی آرش را هم گرفتم. الان باید سرکار باشد...ولی زود پشیمان شدم و قطع کردم. قرار بود او با من تماس بگیرد. نکند مزاحمش باشم. شاید هنوز مژگان پیشش باشد و نتواند راحت حرف بزند. چون اگر تنها بود حتما زنگ میزد. فقط به یک پیام اکتفا کردم.
«سلام، خوبی؟ نگرانتم و منتظر تلفنت.»
به خانه رفتم و بعد از این که کمی درس خواندم، به مادر گفتم که شام را من می خواهم درست کنم.
اسرا با خوشحالی گفت:
– راحیل پس سعیده رو هم بگم بیاد اینجا؟ حالا که هستی دور هم باشیم.
اخمی مصنوعی کردم.
–یه جوری میگی، انگار من هیچ وقت خونه نیستم، جدیدا خب با سعیده جیک تو جیک شدیدها.
–آره، هردفعه کلاس داریم با ماشینش میریم می گردیم خیلی خوش می گذره.
–خب، دیگه چیکار می کنید؟
–اسرا کنارم ایستاد و در مورد کلاس طراحیاش که با سعیده میرفتند، حرف زد. من هم شروع کردم به درست کردن شام. اسرا آخر حرفهایش گفت:
–راحیل برام دعا کن هر چی به جواب کنکور نزدیکتر می شه دلم بیشتر شور میزنه.
–اصلا بهش فکر نکن، با دلشورهی تو که کاری درست نمیشه.
–آره خودمم به این موضوع فکر می کنم ولی انگار دست خودم نیست، فکرش اذیتم میکنه.
–البته طبیعیه، ولی نه اونقدر که اذیت بشی.
صدای تلفن خانه باعث شد اسرا به سمتش برود.
از حرفهایش مشخص بود که دایی پشت خط است. بعد از چند دقیقه حرف زدن اسرا گوشی را به طرف من گرفت.
خیلی وقت بود با دایی حرف نزده بودم با لبخند گوشی را گرفتم.
–سلام دایی جان.
–سلام بی معرفت اگه من می دونستم شوهر کنی سراغی از ما نمی گیری یه عیب و ایرادی می ذاشتم روی آرش و شوهرت نمی دادم.
از حرفش خندیدم.
–ببخشید دایی جان. باور کنید وقت نمیشه.
–بله، آمارت رو دارم، هر دفعه زنگ زدم صدات رو بشنوم آبجی گفت، بیرون تشریف داره با آرش خان. حالا این نامزدت اذیتت که نمیکنه، پسر خوبیه؟
دوباره خندیدم و چیزی نگفتم.
–دایی جان اگه اذیتت کرد فقط لبتر کن تا حسابی گوشش رو بکشم.
چقدر خوبه که دایی همیشه حواسش به من و اسرا هست.
–چشم دایی جان، چند دقیقه ایی که حرف زدیم دایی گفت:
–راحیل جان آخر هفتهی دیگه میام دنبال تو و مامانت بریم گازو یخچال و این چیزها رو ببینیم. هر کدوم رو که می پسندی بگیریم. مامانت که اجازه نداد من برات بخرم، فقط ازم خواست یه جا قسطی پیدا کنم براش، اینجا که می خواهیم بریم خیلی مردبا انصافیه، قیمت هاشم مناسب تره.
–دایی جان هفتهی دیگه من نیستم. شاید با خانواده آرش بریم شمال.
–عه باشه پس هفتهی بعدش میریم، چون من وسط هفته تا دیر وقت سر کارم.
–باشه، دایی جان، ممنون.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدونودوهشتم8⃣9⃣1⃣ هنگام برگشتن از خانهی سوگ
سعیده امد و با هم دیگر شام خوردیم. ظرف شستن و جمع و جور کردن را سپردیم به اسرا و مامان و به طرف اتاق رفتیم.سعیده مدام از آرش می پرسید و من هم اتفاقات جدید را که پیش امده بود را در مورد مژگان و کیارش برایش تعریف کردم.برای او هم کارهای مژگان عجیب بود ولی بعد گفت:
–شاید چون آرش همیشه حمایتش کرده به عنوان یه حامی روش حساب می کنه. برای سعیده هم مثل من سوال بود که چرا مژگان از خانواده خودش کمک نمی گرفت، در حالی که هم پدر داشت و هم برادر. روی تختم دراز کشیدم وبه فکر رفتم.
–راحیل
–هوم
–یه چیزی بگم.
نیم خیز شدم و نگاهش کردم. او هم که روی تخت اسرا دراز کشیده بود بلند شد نشست و گفت:
–می دونم شاید این حرفی که می خوام بزنم بامدل شخصیت تو جور نباشه، ولی به نظرم گاهی لازمه.
با تعجب من هم بلند شدم نشستم
_ چی؟
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995