شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖇💛🌿•• #وضوازشرشیطان!📿👿 . هرموقعمےخواست . ازفضاےمجازےاستفادهڪند، . وضومےگرفتومعتقدبودڪ
بِھِشگٌفتَـند:
میخواۍبِࢪۍمٌدافِعِخـٰانٌم
حَضࢪَٺِزِینَب"س"بِشۍ..؟!🌿🖇
گٌفت: مَـنڪۍهَسٺَمڪہ
مٌـدافِعِخـٰانٌمبِشَم..!؟
منمیرم که خانم، مدافع ما بشه..✋🏻♥️
#شهید_عبدالله_باقری🥀
#هر_روز_با_یک_شھید🌱
➣@AhmadMashlab1995
خوش بھ حالٺ ڪھ به آرزوت رسیدےو امام حسینو دیدی🕊
سلام مـاࢪو بھ محضر
حضࢪت زهرا و آقا امام حسین برسون🙂🍃
باشھداتاسیدالشھدا🖐
ارسالیازکربلابهنیابت#شهید_احمد_مشلب
#حذف_لوگو_حرام❌
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 اونجاڪہسٌھرابسِپھࢪۍگفت: کٌجاسٺجـاۍِࢪِسيدَن🔗 وَپَھنڪَࢪدَنِیِڪفَرش وَبیخیـٰالنِشَستن..!؟🌿 د
💔
حرم نرفته ولی دلخوشیم اینقدری
که صاحبِ حرم از حالِ ما خبر دارد ...💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995
#تلنگر⇩
چند وقت پیشا
که زلزله اومده بود،
بعضی از مردم از ترس جونشون
با لباس راحتی👕،
حتی بعضی بدون کفش👞
اومده بودن تو خیابون🏃
رفتم به چندتاشون گفتم:
٢۰میلیون💵 میدم بهتون
برید تو خونه هاتون☺️...
گفتن:
مگه دیوونه ایم😱 برا ٢۰میلیون
جونمون رو به خطر بندازیم😒...
یادم اومد بعضی از
همین مردم میگفتن:
مدافعان حرم برای پول میرن😏👊🏻
✅ @AhmadMashlab1995
پیامبراکرم(ص)میفرمایند :🌹
آنڪھ حسین را دوست بدارد،خداوند دوستداࢪاوسٺ!💞
#حدیث_ࢪوز🌱
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آجـرڪاللّٰہیـاصـاحبالزمـاݩ..💔🕯 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـمعجـللول
>•🌸•<
درفرقتتوعمرعزیزمبهسرآمد..
برآرزوےآنکهتوروزےبهمنآیۍ♥️:)
#یاایهاالعزیز🍃
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌾
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿📸
برای رفاقت با بعضے ها باید دوید!🍃
گاهے هم باید گذشت...
از همان چیزهایے که کمکم او را از تو میگیرد...!💔✨🕊
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🕊
#رفیقانہ🔗
#صبحتـون_شہـدایے♥️
#ارسالے🍃
#پیشنہاد_دانلود👌🏻
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‹🖤✨› هرجراحتڪھ دلمداشت،بہمرهمبِہشد... داغدورۍستڪھ جزوصلتودرمانشنیست
بچهها..!
مواظب امامحسینِ اون تهتهِ دلمون باشیم
نزاریم کسی ما رو از امامحسین دور کنه
یه روزی بخاطر همین دوست داشتنِ یواشکی
هم امامحسین دستمون رو میگیرن!
•آخه کی از امامحسین مهربونتر
تویِ دنیا هست؟!
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#مقام_معظم_رهبرے:
با انتشار افکار صحیح در فضاے مجازے بہ معناے واقعے کلمہ جهاد کنید.
اصل قطعے، پیروے از شیوه اخلاقے است.
1400/7/5
#حکم_جهاد📜
#رهبرانہ💚
☑️ #AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌿🖇 من در پے خویشم به تو برمیخورم اما! :)♥️ #شهید_احمد_مشلب🌹✨ #هر_روز_با_یک_عکس ☑️ @AHMADMASHLAB19
✨!
چہ خوش باشـَد دل امیدوارے....
ڪہ امید دل و جانش تو باشے🖐🏻♥️🕊
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستونهم9⃣0⃣2⃣ بعد عمیق بو کشید و گفت: –بو
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستودهم0⃣1⃣2⃣
مژگان و مادر آرش هم تعجب کرده بودند. بخصوص مژگان، همین طور به کاسه ی حلیم خیره مانده بود. نمیدانستم چطور باید تشکرکنم. عذاب وجدان ناجوری گرفته بودم واقعا نباید درمورد آدمهاقضاوت کرد شایدم باید دیر قضاوت کرد خیلی دیر باصدای آرش به خودم امدم که آرام گفت:
– بخوردیگه،
روبه کیارش باخجالت تشکر کردم. او هم باتکان دادن سرش جواب داد احتمالا از ان مدل مردهایی است که محبتش را بازبانش بروز نمیدهد.
زیرگوش آرش گفتم:
–میری یه کاسه خالی بگیری؟
باتعجب نگاهم کرد.
دوباره آرام گفتم:
–واسه مژگان میخوام، حاملس، یه وقت دلش میخواد. آرش رفت کاسهایی گرفت وآورد. من هم نصف حلیم را داخلش خالی کردم و به آرش گفتم که به مژگان بدهد.بعداز خوردن صبحانه، همین که ازسرمیز بلند شدیم. کیارش سینی که آورده بود را برداشت تاببرد وبه صاحبش بدهد.
آرش گفت:
–داداش من خودم می برم، بیشتر از این شرمنده نکن.
باهمان صدای بمش گفت:
–نه، تو نمی دونی از کجاگرفتم، زود میام. دلم می خواست دوباره بروم جلو و تشکر کنم. اماجرات نکردم و از آن اخم هایی که اکثرا روی پیشانیاش بود ترسیدم.
کیارش رفت و ما هم به طرف ماشینها راه افتادیم.
مژگان باطعنه گفت:
–خداشانس بده انگار بعضیها مهرهی مار دارن.
آرش باخنده گفت:
– اینجوری نگو داداشم چشم می خوره، حالا یه بار یه حرکت باحالی زده بعد از مدتها من که جای شاخام داره میخاره بعدسرش را خاراند.
–تاحالا که واسه من از این خلاقیتها به خرج نداده نمی دونم چطور شدکه..
آرش حرفش را برید و گفت:
–مژگان خیلی بی انصافی اون که هرچی تومی خوای برات مهیا می کنه
–همون دیگه مسئله همینه من باید بخوام، این که خودش تشخیص بده بدون خواست من برام کاری انجام بده مهمه
آرش حرفش را به شوخی گرفت وچشم هایش را گرد کرد و صدایش راآلن دلونی کردو گفت:
–مسئله این است بودن یانبودن
حرف مژگان درست بود چرا کیارش رفتارش با من عوض شده بود البته هنوز هم، با من حرف نمیزد. ولی همین کار امروزش خیلی برایم سوال بود.
آرش ومژگان تا امدن کیارش باهم حرف زدند ولی من آنقدر غرق آنالیز کردن شخصیت کیارش در ذهنم بودم که طعنههای گاه به گاه مژگان را جدی نمیگرفتم بعد از این که سوار ماشین شدیم و دوباره راه افتادیم آرش گفت:
–از حرفهای مژگان ناراحت نشیا، هیچی توی دلش نیست، فقط سادس و هر چی توی دلشه میاره سر زبونش.
–آره می دونم.
آنقدر از کار کیارش شرمنده بودم که دلم نمی خواست دیگر در موردکسی قضاوت کنم. اصلا دوست نداشتم از کسی ناراحت بشوم. آدمها هر چقدر هم خصوصیات بد داشته باشند، خوبیهایی هم دارند فقط باید دنبالشون بگردیم تا پیدا کنیم.
دیگر حسابی خوابم گرفته بود. آرش که متوجه شد اشاره کرد بخوابم. من هم سرم را روی بالشت گذاشتم و تکانهای ماشین حکم گهواره را برایم پیدا کردو باعث شد چشم هایم گرم بشود و خوابم بگیرد وقتی از خواب بیدار شدم ساعتم را نگاه کردم. تقریبا یک ساعت خوابیده بودم.
همانطور که روسری ام را درست می کردم آرش از آینه نگاهم کرد و لب زد:
–خوبی؟
باچشم هایم جوابش را دادم ونگاهی به مادرش انداختم خواب بود دقیقا پشت آرش نشستم و دستم را دراز کردم وبه صورتش کشیدم و آرام گفتم:
–خسته نباشی با یک دستش فرمان را و با دست دیگرش دستم را گرفت و به لبهایش نزدیک کردو بوسید.
از آینه نگاهم کرد چشم هایش پر از عشق بودند. لبخند پهنی خرجش کردم دستش را به طرف صورتم آورد و لپم را کشید و از آینه لب زد، "دوستت دارم"
من هم برایش با دستهایم از همان آینه شکل قلب درست کردم لبخند زد. حتی چشم هایش هم می خندیدند مادرش تکانی به خودش داد و من خودم را جمع و جور کردم چشمم افتاد به سبد کوچکی که پشت صندلی جلو، روی زمین بود بازش کردم دیدم مقداری خوراکی و میوه داخلش است.
آرام از آرش پرسیدم:
–میوه می خوری برات پوست بکنم.
بالبخند گفت:
–اون که دیگه میوه نمیشه میشه عسل.
لبی به دندان گرفتم و با ابرو به مادرش اشاره کردم و انگشت سبابه ام را روی بینیام گذاشتم.
آرش نگاهی به مادرش انداخت و با اشاره سرش را کج کرد و برای لحظه ایی چشم هایش را بست و لب زد:
– خوابه.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستودهم0⃣1⃣2⃣ مژگان و مادر آرش هم تعجب کر
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستویازدهم1⃣1⃣2⃣
سیب رو برایش تکه تکه می کردم و در دهانش می گذاشتم همین که خیار را پوست کندم، فکر کنم بویش باعث شد مادر آرش بیدار شود، نگاهی به من انداخت و گفت:
–میوه پوست می کنی؟
–بله مامان، بعد یک تکه از خیار را که زده بودم سر چاقو جلویش گرفتم و گفتم:
–بفرمایید.
گرفت وتشکر کرد و گفت:
–بده من براتون پوست می کنم.
–فرقی نداره مامان جان پوست می گیرم.
چند تکه خیار هم به آرش دادم که گفت:
–خودتم بخور.
–حالا می خورم، تو این رو بگیر تکهی دیگری به طرفش گرفتم.
–از اون وقت واسه ما پوست کندی خودت اصلا نخوردی.از این ابراز محبتش جلوی مادرش خجالت کشیدم و در آینه نگاهش کردم ولب زدم:
–بگیر.
باتعجب گرفت و سوالی نگاهم کرد.
–مادرش خنده ایی کرد و گفت:
–حالا من هر دفعه که شمال میرفتیم پوست میکندم برات یه بارنگفتی خودتم بخورها ببین چقدر حواست به نامزدت هست.
آرش خندید و گفت:
–آخه مامان شما به خودتم می رسی بعد بازوی مادرش را گرفت و فشار داد:
–ببین برو بازو رو ولی این نامزد مظلوم من
حرفش را بریدم واز پشت بازویش را فشار دادم و گفتم:
–آرش مامان راست میگه ما بچه ها مامانامون رو زود یادمون میره ولی اونا تا ابد برامون مادری می کنند من خودمم فقط وقتی کارم گیره یاد مامانم میوفتم.
بعد از خوردن میوه ارش گفت:
– راحیل اونجا رو ببین چقدر قشنگه نگاهم را به جایی که آرش گفته بود دوختم همه جا سبز بود، آبی آسمون وابرهای هم رنگ پنبه آنقدر زیبایی به تابلوی روبرو داده بود که باعث شدنفس عمیقی بکشم و بگویم:
–خیلی قشنگه
بعد از چند دقیقه پرسیدم:
چقدر دیگه مونده برسیم آرش؟
نگاهی به ساعت ماشین انداخت و گفت: چیزی نمونده، یه چُرت کوچولوی دیگه بزنی رسیدیم. بعد از آینه نگاهم کرد و پرسید؟
–خسته شدی؟
–نه فقط دلم واسه دریا تنگ شده فکر کنم یه پنج سالی بشه که شمال نیومدم.
بعدشم مگه شلمانم که انقدر بخوابم؟ حیف این قشنگیا نیست آدم از دیدنشون سیر نمیشه.
زیاد طول نکشید که آرش جلوی یه ویلا نگه داشت و بوقی زد در بزرگی که روبرویمان بود باز شد و داخل شدیم نگاه به پیرمردی که در را برایمان باز کرد انداختم.
آرش گفت:
–باغبونه گاهی میاد واسه آبیاری و رسیدگی به اینجا
هوا کمی گرم بود مادر آرش شالش را درآورد و نگاهی به من انداخت و پرسید:
–دختر تو نپختی توی اون چادر؟
–چرا خیلی گرمه.
–آرش فوری در ماشین را بازکردو گفت:
–بیا پایین، بریم داخل ویلا، اونجا خنکه.
کف محوطه ی پارکینک پر بود از سنگ ریزه. قسمت سمت چپ و راست پارکینگ هم به طور خیلی زیبایی فضا سازی شده بود. نرسیده به در ورودی سمت چپ یک سته میزو صندلی سفید فرفوژه ی شش نفره بود وسمت راست هم یک تاب سفید از همان جنس.
مادر ارش هم دنبال ما میآمد. نزدیک در که شدیم ایستادم تا مادرشوهرم جلوتر داخل برود. تنها که شدیم آرش گفت می خوای پشت ویلا رو ببینی ورفع دلتنگی کنی؟ باتعجب نگاهش کردم، دستم را گرفت وباخودش برد.بوی دریا میآمد طول ویلا را که طی کردیم روبرویمان دریا را دیدیم.
نگاهی به آرش انداختم وگفتم:
–اصلا فکر نمی کردم دریا اینقدر نزدیک ویلا باشه. ذوق زده پاهایم را رساندم به موجهایی که برای خیس کردن کتانیهایم باهم دیگر مسابقه گذاشته بودند.هر دو مقابل دریا ایستادیم و زل زدیم به دور دستها، باد چادرم را به بازی گرفته بود.
–هوای این سمت ویلا خنک تره
–آره اینور خنکه، دلیلش هم دریاست. البته اگر آفتاب نبود خنکتر میشد. بعد بازویش را جلو آورد وپرسید:
– قدم بزنیم؟
با ذوق بازویش را چنگ زدم وگفتم:
–اگه تو خسته نیستی من از خدامه.
نگاه مهربانی نثارم کرد.
–مگه باتو بودن خستگی داره
لبخند پهنی زدم و با هم، هم قدم شدیم.
کلی از ویلا دورشده بودیم که آرش گفت:
–روی شنها بشینیم؟
–اهوم.
او نشست و من هم کنارش، سرم را به بازویش تکیه دادم.
گوشیاش را از جیبش درآورد.
–یدونه از اون خنده های قشنگت رو تحویل بده تا یه سلفی بگیرم.
نزدیکه بیستا عکس در ژستهای مختلف گرفتیم. چندتاعکسم تنهایی فقط از من گرفت.
با صدای زنگ گوشیاش از عکس انداختن دست کشید و جواب داد.
–امدیم مامان، شما شروع کنید ماهم میاییم.
حرفش که تمام شدگفت:
–راحیل جان بدو، همه منتظر ماهستند، ناهار یخ میکنه.
به طرف ویلا پاتندکردیم.
–آرش مسابقه بدیم؟
–برو بابا عمرا تو به من برسی.
–چیه فکرکردی یوسین بولتی؟
–اولا که اون اوسین بولته...دوما همچین کم از اونم نیستم.
–اولا؛ فرقی نمیکنه هر دوش درسته.
دوما: واسه یه خانم کُری نخون.
اولا: زنمی دلم میخواد کُری بخونم،
دوما
–ای بابا، تافردامیخوای اینجا اولا، دوما کنی؟
بعد خم شد به حالت دو، گفت:
–یک، دو، سه
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖇💛🌿•• #وضوازشرشیطان!📿👿 . هرموقعمےخواست . ازفضاےمجازےاستفادهڪند، . وضومےگرفتومعتقدبودڪ
به قول #شهیدحجتاللهرحیمی:
« هر کس دوست داره
برای امام زمانش
تیکه تیکه بشه
صلوات بفرسته . . . »🍃🖐
#هر_روز_با_یک_شھید🌱
✅ @AhmadMashlab1995
#سخن_بزࢪگانツ
اگر نمازتان را
محافظت نڪنید حتے میلیاردها
قطره اشك هم براۍ اباعبدالله بریزید
در آخرت شما را
نجات نمےدهد ..!🔥
#آیتاللّٰهبهجت✨
↬ @AhmadMashlab1995
#کلام_شهید🌸🕊
شھیداحمـدمَشلَـب:
من بہ دخترے در این زمانہ فڪر نمیڪنم، چون عڪساشون تو فضاے مجازے بیشتر از نمازشونہ..!
پس وصیتم بہ شما دختران، حیا و عفت زینبے در ڪارهاتون هست((:
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد سجاد تختی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨ 🌴ولادت⇦10اردیبهشت سال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦ار
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد حسین الیاسی💫
✨جـزء شهـداے مدافعوطـن✨
🌴ولادت⇦17اردیبهشت سال1354🌿
🌴محـل ولادت⇦زواره🌿
🌴شهـادت⇦16اسفند سـال1398🌿
🌴محـل شهـادت⇦بیمارستان شهرستان اردستان🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦شهید مدافع سلامت حسین الیاسی رئیس کلانتری 12 قم، هنگام تأمین امنیت شهروندان مقابل بیمارستان کامکار به بیماری کرونا مبتلا و بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#مقام_معظم_رهبرے: با انتشار افکار صحیح در فضاے مجازے بہ معناے واقعے کلمہ جهاد کنید. اصل قطعے، پیروے
#ولایتمدارۍ_بہ_سبڪ_شھدا🌷
رهبررا،علۍزمانراتنہانگذارید
ویارویاورشباشید🌾
بدانیدکہاونایبمہدۍ(عج)است✨
واطاعتامرشواجبمۍباشد🌱
ازاومحافظتکنید📎
#شهید_محمد_عبدے🌸🖇
☑️ @AHMADMASHLAB1995
لطفا نماز لیلةالدفن براے علامہ حسنزادهآملے فراموش نشہ🖤🕯
حسنابنعبداللّٰہ🥀
✔️نحوه اقامہ نماز لیلةالدفن:
دو رکعت؛
1⃣ در رکعت اول بعد از حمد، یک مرتبہ آیةالکرسے
2⃣ در رکعت دوم بعد از حمد، ده مرتبہ سوره اناانزلناه
▪️بعد از اتمام نماز، صلوات فرستاده و مےگوییم: «وَ ابْعَثْ ثَوابَها اِلی قَبْرِ حسن ابن عبداللّٰہ = ثواب این نماز را بہ قبر حسن فرزند عبداللّٰہ برسان»
▪️صدقہ هم فراموش نشود امشب بہ نیت ایشان بدهیم انشاءاللّٰہ کہ قیامت از شفاعت این بزرگوار بهرهمند شویم.
☑️ @AHMADMASHLAB1995
هروقتخودمانࢪااصلاحڪࢪدیم؛
آنوقټاست . . .
ڪھامامظهوࢪمیڪندツ
#شهید_احمد_مشلب🌸
#سلام_علے_غریبطوس 🦋
#رفیق_شھیدمـ☆
#کار_خودمونه💛
✅ @AhmadMashlab1995
جالبه...
یعنی بقیه ادمین های کانالای شهدایی نمی دونن #حق_الناس، مانع شهادت میشه؟🤔
حالا باز نیایین بگید کانالای مستهجن و اینا کپی آزاده و ...
یه کوچولو فکر کنین این حرف از #راحت_طلبی و #تنبلی نشات میگیره...
ما هم مثه شما درس میخونیم و وقت میذاریم عکس ادیت میکنیم پس مواظب قضاوت هاتون باشین
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 حرم نرفته ولی دلخوشیم اینقدری که صاحبِ حرم از حالِ ما خبر دارد ...💔 #صلےاللهعلیڪیااباعبدال
💔
ڪآششِیخعَبـآس...
جـآیۍاَزمَفـآتیحُالجَنـآن..
ذِڪرِتَسڪینِفِـرٰاقِڪَربَـلآرٰامینِوِشـت❁••
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995