کودکی گریزپای بودم، همراه مادر، راهی بازار شدم. با دیدن اسباببازیهای عجیب و غریب دلم قنج میرفت آنها را برایم بخرد. مادر که میدانست چه چیز برایم خوب است و چه چیز بد، دستم را میکشید و به دنبال خودش میبرد! بهحدی غرق در آنها شده بودم که گوشهایم کر بودند و صدایِ مادر را نمیشنیدم. من عقب را نگاه میکردم و مادر من را دعوت میکرد به دیدن زیباییهای که پیشرویم بود!
صدای مادر در گوشم اکووو شده بود و به صبر و بردباری دعوتم میکرد، اما من پایم را بر زمین میکوبیدم و بر خواسته خودم اصرار میورزیدم! مادرم چه زجری کشید تا سربهراهم کند.
وقتی با خودم میاندیشم زندگی من در این دنیا شبیه همان دوران کودکیم است.
من با اصرار خواستهای را از خداوند میخواهم که حکمت آن خواسته را غیر او نمیداند. من با عقل ناقص خود، در درخواستم الحاح و پافشاری میکنم او من را دعوت به صبوری میکند و با مهربانی من را در آغوش میگیرد و میگوید:
ای بنده من!
من برای تو بهترینها را در نظر گرفتم، پیشرویت را ببین، آیاتِ لذتهای بهشتم را ببین! پس صبر پیشه ساز تا به زودی به آنها دست یابی! اما من چنان غرق در این لذتهای کاذب و زودگذر دنیا گشتهام که فراموش کردم
"دنیا پل آخرت است نه آخرت را فدای دنیای فانی کنم"
گاهی وقتها چه زود حکمت کارهایِ خدا برایم آشکار میشود، کافی است فقط و فقط اندکی صبوری به خرج دهم!
#پینوشت
" یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ اسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ
اى کسانى که ایمان آورده اید! مدد جویید به صبر کردن در مصائب و خواندن نماز در اوقات آن (بعضى از مفسرین گفته اند: مراد از «صبر»، روزه است که در آن صبر بر گرسنگى و تشنگى است) البته خدا با صبرکنندگان است"
(سوره مبارکه بقره، آیه ۱۵۳)
@AhmadMashlab1995❤️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
رمان_طعم_سیب #قسمت40 مامان_بهتره که به اتفاق خانواده بیایین... علی_بله حتما... بعد از چند دقیقه
رمان_طعم_سیب
#قسمت41
گوشیم زنگ خورد...
پشت خط:هانیه...
آهی کشیدم و از سر عصبانیت رد تماس دادم...
دوباره زنگ زد و من دوباره رد تماس دادم...
پیام داد:
+معلوم هست چی میگی؟؟؟این چرتو پرتارو کی بهت گفته؟؟ینی چی که برام متاسفی؟!
جوابشو ندادم...
بازم پیام داد:
+زهرا جواب بده ببینم...خب بگو چی شده تا من بتونم جواب درست بدم...
بازم جواب ندادم و همچنان پیام پشت پیام...
گوشیمو سایلنت کردم و بعد از مدت کمی تفکر خوابیدم...
صبح با صدای زنگ خونه از خواب پاشدم...
تلفن رو با بی حوصلگی برداشتم و گفتم:
-بله؟؟؟😒
صدای آشنایی گفت:
-سلام دخترم.
-سلام.
-حالت خوبه.
-ممنونم!!!!
-شناختی؟
-صداتون آشناست ولی نمیدونم کی هستین؟!
-خانم صبوری هستم!
چشمام گرد شد دستو پامو گم کردم و گفتم:
-إ...!!!سلام...مهناز خانم حالتون خوبه؟؟
-الحمدلله مامان جان تشریف دارن؟؟
-نه نیستن خونه...
-برای امر خیری مزاحم شدم!
خندمو کنترل کردم و گفتم:
-تشریف ندارن.
-خب دخترم اینو که گفتی!هروقت اومدن منزل بگین من تماس گرفتم.
-بله چشم.
-ممنون عزیز.خدانگهدار.
گوشیو محکم کوبیدم سرجاش!!!فقط از استرس و شایدم خوشحالی!!!یا شاید عصبانیت!!!
زنگ زدم مامان...
بوق اول بوق دوم...
-جانم؟؟
-سلام مامان کجایی کی میای کی رفتی؟
-سلام عزیزم چخبره!!!
-مهناز خانم زنگ زده بود.
-إ جدی؟
-کی میای؟
-پشت درم.
گوشیو قطع کردم و رفتم جلوی در.
درو باز کردم نتونستم خندمو جمع کنم گفتم:
-مامان مهناز خانم زنگ زده بود...
مامان خندید گفت:
-دختر نیشتو جمع کن تو چرا انقدر هولی؟؟؟؟
-یه بار گفتی زنگ زده دیگه!
تلفن دستم بود گفتم:
-بیا بیا!!شمارش افتاده زنگ بزن!
مامان یکم نگاهم کردو بعد گفت:
-حقا که دختر منی!!!
بعد هم دوتایی زدیم زیر خنده...
مامان زنگ زد مهناز خانم و کلی حرف زدن مقرر شد فردا شب قرار خواستگاری بذارن انگار علی هماهنگ کرده بودو قضیه رو به مادرش گفته بود...
و اوناهم تو راه برگشت به تهران بودن...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
@ahmadmashlab1995
رمان_طعم_سیب
#قسمت42
گوشیم هم چنان سایلنت بود...میلی به چک کردنش نداشتم...
حوصله ی دوباره حرفای بی خود هانیه رو نداشتم...
امیرحسین هنوز هم توی اتاقش خواب بود...از آشپز خونه یه لیوان آب یخ برداشتم در اتاقشو یواش باز کردم...رفتم بالا سرش و ریختم توی یقش یک دفعه مثل برق از جا پرید!!!!
امیرحسین_چیکار میکنی؟؟؟؟؟
زدم زیر خنده اونم که تازه از خواب پاشده بود عصبی بود از کارم یه دادی زد و پتو رو کشید روی سرش...منم پتو رو از روش برداشتم و گفتم:
-پاشوووو آبجیت داره عروس میشه!
یهو غیرتی شد بلند شد گفت:
-چه غلطا؟با اجازه ی کی؟
-اوووو توعه نیم وجبی واسه من تعیین تکلیف نکنا!!!
با اخم داشت نگاهم می کرد که یک دفعه با متکا رفتم توی صورتش اون می زد و من می زدم داشتیم میخندیدیم که یک دفعه مامان صدام کرد:
-زهرا؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-بیا تلفن کارت داره!!!
از جام بلند شدم با سرعت رفتم بیرون از اتاقش و گفتم:
-کیه؟؟؟؟
-دوستته...
اخمام رفت تو هم و گفتم:
-دوستم؟؟؟
-آره میگه اسمش هانیه س...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
ڪپی رمان بدون ذڪر نام نویسنده گناه محسوب میشه
@AhmadMashlab1995
این درد نسل ماست
مداوا نمی شود
چند تڪہ استخـوان
که بابا نمی شود ...
#امان_از_یتیمی
#شهدا_شرمنده_ایم
👉 @AhmadMashlab1995
عشقند
آن #عاشقانی ڪہ
پلاڪشان را از گردنشان ڪندند
تا #گمنام بمانند
اما عڪس #امام شان را
از سینہ نڪندند....😔💔
#تفحص_شهـدا
#شهـید_گمنام
@AhmadmAshlab1995
May 11
9275380_884.mp3
5.66M
به تو از دور سلام.. 😔✋
کربلا رفته ها
بیایید امشب برای اونایی که حرم نرفتن دعا کنید زیارت نصیبشون بشه 💔
°~•| @ahmadmashlab1995 |•~°
🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
🌼#ڪلام_شـہـیـد
💠#ولایتی بودن فقط به #سینه_زنی و#گریه_کردن نیست،
مراحلی پیش میآید که برای اثبات آن بایداز دار وندارت بگذری،حتی از#جانت......
#شهید_غلامعلی_رجبی
@AhmadMashlab1995
♥️✨
°سعـے ڪنيد🍃
° #امام_زمان معمار
°زندگـے شما باشند🌙
° تا #زندگـے شما را آنطور
° ڪ خدا فرمودھ بسازند.🌸
.
.
📚آیتالله سید حسن ابطحـے
══════°✦ ❃ ✦°══════
@ahmadmashlab1995