شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_نهم مهرزاد از روز تصادف حورا را ندیده بود و برایش این همه دوری سخت بود. کاش
#رمان_حورا
#قسمت_هفتاد
امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟ اصلا چرا حرفی نزد؟
مهرزاد به او چه گفته بود؟
_رضا؟؟؟ رضا چیشد؟
_هان؟
_ چی گفت؟
_فکر کنم خیلی حالش خرابه. اصلا نزاشت خداحافظی کنم.
_ چرا نگفتی میایم دیدنت؟؟ای بابا از دست تو.
_ مهدی آقا گفتم که نذاشت خداحافظی کنم. تقی گوشی رو قطع کرد. از دستت خیلی شکاره. اصلا می خوای بری اونجا که چی بشه؟ صبر کن حالش که خوب شد میاد دانشگاه، میبینیش دیگه.
_من.. من فقط.. میخوام بدونم حالش چطوره...همین.
_ مهدی جان درک میکنم نگرانی اما چاره چیه؟ باید صبر کنی.
_ نه رضا نمی خوام ببینمش فقط از هدی خانم سوال کن حالش خوبه یا نه همین و بس.
امیر رضا سری تکان داد و گفت: باشه میپرسم. حالا انقدر دپرس نباش دل به کار بده.
_ ساعت۴ کلاس دارم باید برم.
_ ای بابا همش که دانشگاهی من فقط مغازه رو میچرخونم.
امیر مهدی با بی حوصلگی گفت:غر نزن رضا دیشب تا ساعت۲ دم مغازه بودم. خدافظ.
سوار ماشینش شد و تا دانشگاه فقط به فکر حورا و جواب استخاره بود.
اگر به او نگوید که دوستش دارد پس چگونه از او خاستگاری کند؟
پس چگونه او را مال خود کند؟
فکر از دست دادن حورا مانند خوره به جانش افتاده بود و امانش را بریده بود.
فکر اینکه روزی مال مهرزاد شود عذابش می داد.
درسته مهرزاد پسر خوب و مومنی نبود اما می دانست تا چه اندازه حورا را دوست دارد.
کلاس آن روزش به سختی گذشت و موقع خروج از کلاس به کسی خورد و همه وسایل طرف ریخت.
امیر مهدی چشم باز کرد که دختری را دید که با اخم به او خیره شده بود.
_ داری راه میری یه نگاهم به جلوت بنداز عمو. مگه سر میبری؟ یکم احتیاط کن.
دختر مانتویی و پر فیس و افاده ای بود که حسابی از دست امیر مهدی عصبانی شده بود.
اما امیر مهدی مثل شکه زده ها ایستاده بود و به دختر نگاه نمی کرد.
_الو با توام میشنوی چی می گم یا کر و لالی؟
_ بله ببخشید.
_ ببخشید تمام؟؟ جبران حواس پرتیت ببخشید نیست.
امیر مهدی نگاهی گذرا به چهره پر از آرایش دختر انداخت و گفت: خانم محترم وسایلت ریخته طلب باباتو که نداری.
_ چه زبون درازی هم می کنه خچبه والا بجای خجالت و شرمندگی زبون میریزه واسه من.
امیر مهدی با عصبانیت دستانش را مشت کرد و گفت:خانم احترامتو نگه دار مگه با رفیقت داری حرف میزنی؟ فکر می کنی کی هستی؟ من از این اخم و تخما و شعارای الکیت نمیترسم برو کنار اعصاب ندارم.
امیر مهدی برای اولین بار عصبانی با یک دختر حرف زده بود. دختر انگار ترسیده بود اما دم نزد و خم شد تا وسایلش را جمع کند.
امیر مهدی هم سریع رد شد و رفت بیرون.
در بین راه هدی را دید که دوان دوان به سمت ایستگاه می رفت. اولین فکری که به ذهنش رسید، پرسیدن حال حورا از هدی بود. او هم به دنبال هدی دوید و صدایش زد.
هدی ایستاد و با دیدن امیر مهدی سلام کوچکی کرد.
_ سلام ببخشین مزاحمتون شدم. یه عرضی داشتم خدمتتون نمیخوام وقتتون رو بگیرم.
_ بفرمایید امرتون.
_راستش می خواستم از حورا خانم خبر بگیرم اما شمارتون رو نداشتم. میشه بگین حالشون چطوره؟!
_ خوبه دکتر گفته سک ماه باید پاش تو گچ باشه فعلا تو خونه درس میخونه. این یک ماهم مرخصی گرفته تا حالش خوب بشه.
امیر مهدی با خیالی راحت هوفی کشید و گفت: ممنونم خیلی لطف کردین.
هدی خواست بگوید که حورا سخت منتظر تماس توست اما می دانست حورا از گفتنش پشیمانش می کند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مهسا: #رمان_دلارام_من #قسمت_شصت_نهم یک دستش را دور شانه هایم می اندازد و لب هایش را نزدیک گوشم می
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هفتاد
زنگ پیامک از جا میپراندم ، هرکس که باشد نمی داند نباید این ساعت به من که تازه از کلاس برگشته ام ، پیام دهد ؟ بعله خودش است *نیما!* پسر گیتار و قهوه ووقت نشناس ! نوشته : میشه ببینمت ؟ خواهش میکنم ...دیگه مثل دفه های قبل نیست ....توروبه هرکی میپرستی جواب بده !
پیامک اول را در خواب می خوانم ، اما لحنش باعث می شود هشیارتر شوم وچند دور دیگد بخوانمش ، چشمانم گرد می شود و سرجایم می نشینم ، خواب از سرم پریده ... باورم نمی شود نیما باشد ....
هیچ وقت اینطور پیام نمی داد حتما دوست دخترش گوشی را برداشته و خواسته شیطنتی بکند ، یا.... چه میدانم ! از خصوصیات بارز نیما این است که در مشکلات دست به دامان کسی نمی شود و خودش انقدر دست و پا میزدند تا مشکلش حل شود ، مادر هردومان را اینجوری تربیت کرده ، روش تربیتی بدی نیست!...... ولمان کرده وسط مشکل وگفته : خودت حلش کن و گذاشته رفته ! مثل قدیم که برای اموزش شنا ، شاگرد را می انداختند توی رودخانه و می رفتن یا می مرد یا شنا یاد میگرفت ....
اما حالانمی دانم نیما چرا چنین پیامی برایم داده ، حتی شوخی اش هم برای نیما افت دارد!از پایین صدای حامد می اید که مثل همیشه رسیده خانه و بلبل زبانی می کند ....
جواب نمی دهم ، تا من لباسهایم راعوض کنم و ابی به صورتم بزنم ، حامد نشسته سرسفره وحالم را می پرسد وسربه سرم می گذارد او برعکس من ، خستگی و دغدغه های کاری اش را داخل خانه نمی اورد ، اما ذهن من هنوز درگیرپیامک نیما است ! طوری که نمی فهمم حامد کی غذایم را کشید و گذاشت جلویم ....
حامد معتقد است : ناهار مثل گلوله است تابخوری باید بیفتی !
اما من اعتقاد دیگری دارم ، برای همین وقتی حامد بعد ازناهار ، وسط هال دراز کشیده می روم سراغش وتکانش می دهم :
-پاشو پاشو کارت دارم !
حامد که چشمانش تازه در حال گرم شدن بوده زیر لب غر میزند : قدیما خواهرا میدیدن برادراشون خوابه ، ملافه می کشیدن روش
ناخرسند و خواب الود می نشیند و باچشمان خسته اش نگاهم می کند : بفرمایید! اوامر ؟
-نیما بهم پیام داده .
درحالی که پلک هایش را به زور نگه داشته می گوید : خب؟ جوابشو بده !
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا....
♥️@AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_شصت_و_هشت امام شیعیان، ابوراجح را به شکل اندرون زیبایش در آورده. ر
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هفتاد
گفتم: خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان می گفت، یک سال پیش شما آن خواب را دیده اید.در باره آن خواب، حرف بزنید. آیا واقعا" پدرتان را همان گونه که اینک هست در خواب دیده بودید؟
پیرزن به سراغ دیگی رفت که روی اجاق بود. ریحانه نیز همراه با او از من فاصله گرفت و گفت: بله او را چنان به خواب دیدم که اینک هست.
-- آن موقع چه تعبیری برای آن داشتید؟
-- به تعبیرهای مختلفی فکر کرده بودم، ولی هرگز حدس نمی زدم که چنین به واقعیت بپیوندند.
ریحانه به پیرزن گفت: بگذارید کمکتان کنم.
پیرزن گفت: از آن خیک،(مَشک) ظرفی دوغ برایم بریز.
از ریحانه پریسدم: چه شد که چنین خوابی دیدید؟
با لبخند گفت: جواب این سوال را تنها به جوانی می توانم بگویم که او را به خواب دیده ام.
ریحانه مشغول باز کردن بند خیک شد.
اگر می دانست که با آن جمله اش چگونه آسمان و زمین را بر سرم هوار کرده است، هرگز چنین با صراحت از آن جوان حرف نمی زد. چاره ای نداشتم جز این که به خواست خداوند، راضی باشم.
زمانی که احساس کردم صدایم دیگر نخواهد لرزید، پرسیدم: راستی قضیه آن جوان چیست؟
پدرتان مدتی پیش به من گفت که در خواب شما، جوانی در کنارتان ایستاده بوده و پدرتان به شما گفته:《 این شوهر آینده توست》.
پیرزن در همان حال که دیگ را به هم می زد، نیمی از دوغ را سر کشید و با رضایت، سر تکان داد.
ریحانه گفت: حال که نیمی از خوابم به واقعیت پیوست، تردید ندارم که آنچه پدرم گفته نیز واقع خواهد شد.
پیرزن بقیه دوغ را نیز سر کشید و گفت: هر کس در این مطبخ با برکت کار کند، مانند ام حباب، چاق و چله خواهد شد.
از ریحانه پرسیدم: اکنون که دریافته اید خوابتان، رویایی صادق بوده، چرا آن جوان را معرفی نمی کنید؟ شاید من بتوانم او را ترغیب کنم که...
حرفم را قطع کرد: راضی به زحمت شما نیستم. صبر می کنم تا خودش به سراغم بیاید.
-- اما او از کجا بداند که شما او را به خواب دیده اید؟
-- خدا که می داند.
نمی دانستم چرا آن قدر اسرار دارم آن جوان را بشناسم. شاید می خواستم مطمئن شوم که حماد است. حماد قابل تحمل تر از یک جوان ناشناس بود.
-- تقدیر چنین بود که پدرتان تا مرز مرگ پیش برود و آن گاه شفا یابد؛ اما ما هم بیکار نماندیم و این افتخار را پیدا کردیم که در مسیر عملی شدن تقدیر الهی، نقش کوچکی داشته باشیم.
آیا تلاش ما بیهوده بوده؟ آیا باید دست روی دست می گذاشتیم؟ حالا هم شاید لازم باشد قدمی بر داریم.
پیرزن به من نگاه کرد و لب ورچید. معلوم بود که از حرف های ما حوصله اش سر رفته است.
ریحانه گفت: حرف شما درست است؛ ولی فراموش نکنید که یک سال طول کشید تا نیمی از خوابم تعبیر شود.
بعید نیست برای تعبیر نیمه دوم آن نیز یک سال دیگر وقت لازم باشد. نباید میوه را قبل از رسیدن چید.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995