eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_هشتم و اما مهرزاد قصه ی ما.... مهرزاد تمام کار های ثبت نامش را کرده بو
و بلاخره تصمیمش را گفت... چند روزی از تصمیم مهرزاد می گذشت. مادر وپسر باهم سرسنگین بودند و مریم خانم به هر دری میزد پسرش راضی به نرفتن نمیشد. یک روز در خانه حوصله اش سر رفته بود. بیشتر عصبی شده بود. تلویزیون را روشن کرد. در حال غرزدن بود ناگهان مستندی که از شبکه مستند پخش می شد توجه اش را جلب کرد. مستند در مورد 3 دختر سوریه ای بود که هر سه از یک داعشی باردار بودندو سنشان زیر 15 سال بود. از روزهایی که اسیر این داعشی بودند، تعریف میکردند و مو به تن مریم خانم راست می شد. هی با خودش حرف میزد . _اسم اینا رو نمیشه انسان گذاشت از حیوان پست ترن. آخرای مستند بود که آقا رضا وارد خانه شد. مریم خانم اصلا متوجه آمدن همسرش نشد. _چیه چرا رنگت پریده؟ _بیا ببین این ظالما چی به سر زن و دخترا بی دفاع آوردن بی شرفا. _درمورد چی حرف میزنی؟ _داعشی های بیشرف. از آن روز مریم خانم اخلاقش تغییر کرده بود. دلش می خواست بیشتر پسرش را ببیند چون دیگر به او حق می داد به دفاع از مظلومان و حرم حضرت زینب به سوریه برود. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سی_و_نهم و بلاخره تصمیمش را گفت... چند روزی از تصمیم مهرزاد می گذشت. ماد
مریم خانم یک شب برای شامی مفصل تدارک دید. همه ی اهل خانه را دور میز شام جمع کرد. مارال گفت: مامان جون چی کار کردی. خبریه مگه؟! مریم خانم لبخندی زد و گفت: بله عزیزم یه خبر خوب برای داداشت دارم. مهرزاد که تا کنون ساکت بود گفت: چه خبری؟ باز چه اتفاقی افتاده؟! مریم خانم گفت: اول غذاتون و بخورید بعد میگم. حال این مونا بود که اصرار میکرد بداند مادرش چه خبری را می خواهد بدهد. همه در سکوت شامشان را خوردند و به مادرشان نگاه می کردند. مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و گفت:خب، من و رضا راضی شدیم که.. _که چی ؟! _مهرزاد بره سوریه. مهرزاد از خوشحالی نمی‌توانست حرفی بزند انگار در خواب بود. تعجب آور بود که مادرش چگونه رضایت داده؟! از مادرش تشکر کرد و خودش را با سرعت به طبقه بالا رساند. موبایلش را برداشت و شماره آقای یگانه را گرفت. _سلام داداش خوبی؟! _الحمدالله، مهرزاد جان شما خوبی؟! _ممنون من که عالیم. –خدارو شکر. چی شده این موقع شب یاده ما کردی مهرزاد جان سابقه نداشته؟! مهرزاد تک خنده ای کرد و گفت: ببخشید آقای یگانه می خواستم بگم که مادر و پدرم رضایت دادن من برم سوریه. _جدی میگی مهرزاد؟! _بله، همین الان مادرم گفت. _خب خداروشکر. دیدی گفتم حضرت زینب خودش این مهر و به دلت انداخته خودشم کارهات رو درست میکنه. _اره واقعا البته دعای خیر شما هم بی اثر نبود. _لطف داری داداش. _خوش به سعادتت. شفاعت ما رو هم بکن پیش بی بی. _ فردا میام پیشت داداش. مهرزاد بعد از تمام شدن حرف هایش خداحافظی کرد و با آرامش خوابید. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
مهرزاد عازم سوریه شد و رفت... در راه برگشت مریم خانم هی گریه می کرد و اعصاب آقا رضا را بهم می ریخت. _ خانم نمیبینی پشت فرمونم انقدر رو اعصاب من راه نرو. برو تو خونه گریه کن من حواسم پرت میشه. مریم خانم با جیغ جیغ گفت: خب بشه.. پسرت داره میره وسط میدون جنگ اونوقت تو فکر حواس خودتی؟ چقدر تو بی عاطفه ای مرد؟ _ای بابا چه ربطی داره به حواس پرت من؟ خودت اجازه دادی بره چرا تقصیر من می ندازی؟ _ تقصیر توئه.. همه چی تقصیر توئه. اگه نمیزاشتی بره اون راهیان کوفتی یا با اون رفیقای شیخش بگرده این جوری نمی شد. _ دیگه داری خیلی تند میریا دو دقیقه زبون به دهن بگیر. تو مشکل داشتی با اون بچه به من چه ربطی داره آخه؟ مونا با التماس گفت: مامان، بابا بسه تروخدا. _ نه بزار بگم دخترم. تو این۳۰سال جیگر منو این زن خون کرده. بس که غر زده، دستور داده، زور گفته.. منم گفتم چشم. اما الان دیگه قضیه فرق می کنه. مهرزاد نیست که بخوام بخاطرش سکوت کنم. _یعنی.. چی؟؟ _ خودت خوب می دونی یعنی چی؟ فقط مشکلت مهرزاد بود که رفت. حالا دیگه ازت نمی ترسم. مونا با تعجب پرسید: بابا چی می گی؟ چه خبره معلوم هست؟؟ _ آره. مهرزاد داداش تو نبوده و نیست. مارال با جیغ گفت: چی!؟ مریم خانم که دیگر ساکت شده بود، گفت: رضاااا؟! _ دیگه رضا تموم شد. تموم این ۲۵سالو فقط و فقط بخاطر پسرم مهرزاد صبر کردم اما دیگه صبر نمی کنم. بزار دخترا حقیقتو بدونن. من قبل مادر شما یک زنی داشتم که بعد از به دنیا آوردن مهرزاد فوت کرد. وقتی فوت کرد، دوستش که میشه همین مادر شما اومد جلو من هی رژه رفت، هی خودنمایی کرد تا دل من احمقو برد. قاپمو دزدید و با هم ازدواج کردیم. مهرزاد بزرگ و بزرگ تر شد و من بهش قبولوندم که مادرت مریمه نه زهرا خدابیامرز. اونم هنوز که هنوزه فکر می کنه مادرش این خانمه‌. مارال و مونا از تعجب سکوت کرده بودند و قدرت حرف زدن نداشتند. _ تا مهرزاد بود مادرتون هر چی می گفت می گفتم چشم چون می دونستم اگه خطا برم قضیه رو میره میزاره کف دست مهرزاد. اما الان که نیست دیگه از این خبرا نیست. من دیگه اون رضا نیستم. تو این ۲۵سال فقط سکوت کردم اما دیگه بسه، خسته شدم خستههه آقا رضا این ها را با داد می گفت و صدایی از مریم خانم ‌و دخترا در نمی آمد. همین طور داشت داد می زد که کنترل ماشین از دستش خارج شد و به کامیون بزرگی برخوردند. عاقبت مریم خانم با همین تصادف خانه نشین شد. نخاعش قطع شده بود و دیگر نمی توانست راه برود. روی ویلچر افتاده بود و همه کار هایش را دخترانش انجام می دادند. فراموشی هم گرفته بود و کسی را نمی شناخت. تنها اسمی که بر لبان او جاری بود، حورا بود. آقا رضا فقط گردنش شکسته بود و مونا هم دستش. اما مارال سالم و سلامت از تصادف برگشته بود. وقتی حورا فهمید که این تصادف رخ داده و مریم خانم را خانه نشین کرده به سرعت خودش را به خانه آن ها رساند. مریم خانم با دیدن حورا زد زیر گریه و فقط اسمش را زمزمه می کرد. حورا می دانست این حال و روز او برای چیست. اما او که... نفرینی نکرده بود. حورا هیچ وقت برای مریم خانم بد نخواسته بود. پس چرا به این روز افتاده بود. حورا در دل گفت: حالا به این جمله می رسم که میگن چوب خدا صدا نداره... اون روز حورا پا به پای مریم خانم اشک ریخت و او را از ته دل بخشید، شب هم امیر مهدی به دنبالش آمد و با هم به خانه پدرشوهرش رفتند. او خیلی خوشبخت بود.. با امیر مهدی خیلی خوشحال بود و زندگی آرام و خوبی داشتند. شاید بعد آن همه سختی، این خوشبختی واقعا سهم حورا بود.. حق او بود که خوشبخت شود. "آری خوشبختی سهم کسانی است که گذشته برایشان جهنم بوده. خوشبختی چیزی نیست که بخواهی آن را به تملک خود درآوری.. خوشبختی کیفیت تفکر است. حالت روحی‌ست. خوشبختی.. وابسته به جهان درون توست …! پس خوشبخت باش" ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
مهرزاد در اتوبوسی که مقصدش حرم بی بی زینب بود نشسته بود و با نوحه ای که پخش می شد گریه می کرد. او هنوز هم سرنوشتش را نمی دانست اما آرزوی شهادت داشت. دوست داشت او هم به جمع شهدان مدافع حرم اضافه شود. دوست داشت جنازه اش در خاک سوریه، در جوار حضرت زینب دفن شود. چقدر خوشحال بود که حضرت زینب او را طلبیده است. به چفیه دور گردنش نگاه کرد و دستش را روی قلبش گذاشت. آرامش خاصی را پیدا کرد. این چفیه حس خوبی به او می داد. او سرباز بود.. سرباز مدافعی حضرت زینب س الان می فهمید که چرا همه به حال او غبطه می خوردند و دوست داشتند جای او باشند. واقعا خوشحال بود. لبخند خدا را حس می کرد. چفیه را بر چشماش گذاشت و هق زد. "حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام منو یه کم ببین ، سینه زنیم رو هم ببین ببین که خیس شدم ، عرق نوکریمه این دلم یه جوریه ، ولی پر از صبوریه چقد شهید دارن ، میارن از تو سوریه منم باید برم ، آره برم سرم بره نزارم هیچ حرومی طرف حرم بره  یه روزیم بیاد ، نفس آخرم بره حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم یه دسته گل دارم ، برای این حرم میدم گلم که چیزی نیست ، برا حرم سرم میدم برای قربونی ، اسماعیل رو میدم با عشق خودم با بچه هام ،فدای بانوی دمشق منم یه مادرم ، پسرمو دوسش دارم ولی جوونمو ، به دست بی بی می سپرم بی بی قبول کنه ، بشه مدافع حرم حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام اینا که از جنون ، یه کلمه نفهمیدن شبیه شامیا ، به گریه هام می خندیدن کنایه می زنن ، دلمو می سوزونو می خوان با حرفاشون ، خالی کنن دل منو قسم به اون بدن ، که چیدنش روی حصیر منم شبیه اون ، عقیله ای که شد اسیر به غیر زیبایی ، نمی بینم تو این مسیر حسین(ع) آقام آقام حسین(ع) آقام آقام آقام ای سایه سرم ، تا که تو رفتی همسرم همش بهونه ی ، تو رو می گیره دخترم به جای لالایی ، روضه براش می خونمو دم بابا باباش ، داره می گیره جونمو گناه دخترم ، چی بوده که بابا ندید گلم بابا می خواد ، جواب ناله شو بدید فقط رقیه جون ، صدای بچه مو شنید حسین، آقام آقام حسین، آقام آقام آقام" فقط بزارین آخر رمانم یه چیزی بگم. فهمیدیم امنیت کشور مدیون امثال شماست نه مدعیان سازش و مذاکره. برای شادی روح شهدای مدافع حرم و موفقیت مدافعان امنیت صلواتی تقدیم کنیم «اللهم صل علی محمد و آل محمد » پــ🌸ـایــ🌺ـان ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
|به مناسبت سالروز ولادت تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۱۲/۲۸ كلام شهيد:ملتی که شهدایش را فراموش می کند ،این ملت تحقیر شده و شایسته عزت نیست ☑️ نسخه كاري از قرارگاه فرهنگی مجازی ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @AhmadMashlab1995
🔴پرواز پرستویی دیگر.. رزمنده مدافع حرم " " بعد از سه هفته اسارت؛ بدست گروه تروریستی جبهه النصره در سوریه به فیض شهادت نائل آمد @AhmadMashlab1995
اهدا بسته و ویژه شب عید به اقلامی مانند: ماکارونی،برنج،روغن،رب،سویا،تن ماهی سارافون،شلوار،روسری،پیراهن (دخترانه و پسرانه) شما می توانید کمک های خود را باهر مبلغی به شماره حسابی که در اختیارتان قرار میدهیم واریز کنید (از ۵ هزار تا....) همچنین میتوانید لباس های نو که استفاده نمیکنید با هر سایزی برای ما ارسال کنید تا در اختیار نیازمندان قرار دهیم جهت کسب اطلاعات بیشتر و ارسال کمک هاتون به آیدی های زیر پیام دهید @Mahsa_zm_1995 @Hamed_zm1991
دوستان لطفا از کپی نکنید کتاب داره به فروش میره
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠 بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب... ⁦⁉️⁩چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁦⁉️⁩ 🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه... حاج قاسم سلیمانی می گفت: در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچه‌های حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن. از رادیو و تلویزیون حزب الله و مناره‌های مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد! ⁦🤲🏻⁩ در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری چه اتفاقی افتاد⁦⁉️⁩چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁦⁉️⁩ ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سلام_مولا‌_جانم ❤️ 🦋 مولای مهربان غزل های من سلام 🤍 سمت زلال اشک من،آقای من سلام 🦋 نامت بلند و او
خداوندا رسان از ما سلامش به گوش ما رسان یا رب کلامش به سوز سینه ی مجروح زهرا نما تعجیل در امر قیامش 🌱 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سیره‌شهدا #شهيد_حسن_باقری🌹 دیدم از بچه های گردان ما نیست ،ولی مدام این طرف و آن طرف سَرک می کشد و
شهید مهدی باکری🌹 تاریخ تولد: ۱۲ / ۱ / ۱۳۳۳ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۲ / ۱۳۶۳ محل تولد: میاندوآب محل شهادت: دجله 🌹فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا، او برادر شهیدان حمید باکری و علی باکری است که جنازه هیچکدام از این برادران برنگشت🥀او حدود ۹ ماه شهردار ارومیه بود. بعد از ازدواج عازم جبهه های جنگ شد. دوشنبه ها و پنجشنبه ها را روزه میگرفت ، یکروز در جبهه ناهار مرغ بود، آقا مهدی که با سر و وضعی خاکی و و خسته🥀 از خط برگشته بود، به سر سفره آمد، تا چشمش به غذا افتاد، گفت آیا بسیجی ها هم الآن مرغ میخورند❓بچه ها سکوت کردند🥀مرغ را کنار گذاشت و به خوردن برنج اکتفا کرد💐 خربزه را نمیخورد و میگفت بچه ها توی خط از این چیزا ندارن🌷حتی نمیگذاشت همسرش در خانه از خودکار بیت المال استفاده کند✍🏻 در قسمتی از وصیت نامه اش نوشته بود: خدایا از تو میخواهم وقتی کشته میشوم جسدم پیدا نشود تا من یک وجب از خاک این دنیا را اشغال نکنم🌷این فرمانده در عملیات بدر در ۲۵ اسفند ۶۳ بر اثر اصابت گلوله مستقیم🖤 ندای حق را لبیک گفت🕊️ هنگامی که پیکرش را از طریق آبهای هورالعظیم انتقال میدادند قایق حامل پیکر او مورد هدف آرپی جی دشمن قرار گرفت🖤 پیکرش افتاد توی دجله و آب با خودش برد و به آرزویش رسید. شادی‌روح شهداوامام‌شهدا صلوات🌸 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🖼 #لوح | شیران روز ؛ عابدان شب 🔸 رهبر انقلاب: رزمندگان ما هم تدبیر داشتند، هم دلیری
🔥 : قبل از دوران مهدى موعود،آسایش و راحت‌طلبى و عافیت نیست. قبل از ظهور مهدى موعود، در میدانهاى مجاهدت، انسانهاى پاک امتحان مى‌شوند؛ در کوره‌هاى آزمایش وارد مى‌شوند و سربلند بیرون مى‌آیند و جهان به دوران آرمانى و هدفىِ مهدى موعود(ارواحنافداه) روزبه‌روز نزدیکتر مى‌شود. ♡اَللّـٰهُـمَّ احْفَظْ سِیِّدِنٰا وَ قٰائِدِنٰا وَ وَليِّ اَمْرِنٰا اِمٰامَ الْخٰامِنِہ اي♡ به صلابت حیدریش صلوات📿 اللهُمَ‌صََلِ‌عَلےمُحَمَّدِوآلِ‌مُحَمَّدوَعَجِل‌فَرجَهُم🌸 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی فرمودند: تقوای خدا را پیشه کنید... 🔖 #روزشمار_نیمه_شعبان #M
🌸 🔆 امام مهدی در ایام جنگ جهانی اول به میرزای نائینی فرمودند: اینجا (ایران) شیعه خانه‌ی ماست. می شکند، خم میشود، در خطر است، ولی ما نمیگذاریم سقوط کند... 🔖 @AhmadMashlab1995
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 🌸 @AhmadMashlab1995
🔅 پویش همگانی 👥 لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم. 🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا میتوانید در تمام شبکه های مجازی منتشر کرده و بعنوان خود قرار دهید. ♻️ لطفا کنید @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
نمیدانند بهانه هایم گوشه گیری ام و گریه های نیمه شبم از فراق توست یا را....💔 #شهید_احمد_مشلب🌸🌹
جاده‌ےزندڱےام... بدجور به‌ پیـچ وخم‌ افتاده!😔 💔دلم‌ محتاج‌ نیم‌نگاهــےازشماست؛ اے" "...🕊❣ اجابت‌ ڪن‌ دل‌ خسته‌ام‌را... 💔 🌺🌷 @AHMADMASHLAB1995
⚘﷽⚘ علیرضا پناهیان: توسل خانوادگی در شب سال نو را جدی بگیریم و به دیگران توصیه کنیم(۲۸اسفند۹۸) 🙏 به امید رهایی مـردم جهـان از ابتلا به بیماری کرونا 👈🏻 قرائت در شب شهادت باب الحوائج امام کاظم(ع) 🔻امشب، ساعت ۲۰، خانه هر ایرانی @AhmadMashlab1995
نَمـآز اَوَلِ وَقتِــش میچَسبِہ مومِـݩ |🌸🍃 اِلتِماسِ دُعا |🌸🍃
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او هرجا که رفت، رفت قلم پا به پای او شاعر «سکوت ـ ضجّه» زد و خُرد شد، ولی نشنیده مانْد مثل همیشه صدای او شهادت امام موسی کاظم تسلیت🏴 @AhmadMashlab1995