شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی: ملعون و نفرین شده است، کسی که نماز صبح را عمدا تاخیر بیندازد
#حدیث_معنوی🌸
#از_زبان_پدر
🔆 امام مهدی: هرکس در اجرای اوامر خداوند کوشا باشد، خدا نیز او را در دستیابی به حاجتش یاری میکند.
🔖 #روزشمار_نیمه_شعبان
#Mahdiaran
@AhmadMashlab1995
#میلادحضرتعشق😍🎊
#حضرتعلےاڪبرجان
#میلادتاݩمبارڪاباشہ✨🌙
#شبِتولد
|هرڪہیڪدفعہنگاهشڪرده
باخودگفتهاست...،
شڪندارماینجوانروزےپیمبرمیشود|☺️🌸
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼❤️✼═══┅┄
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#میلادحضرتعشق😍🎊 #حضرتعلےاڪبرجان #میلادتاݩمبارڪاباشہ✨🌙 #شبِتولد |هرڪہیڪدفعہنگاهشڪرده باخ
••😍🌈🎊••
پدر ڪنار علے و جهان شدہ خیرہ
بہ دلبرے ڪہ شدہ محو دلبرے دیگر
چہ ایدہ اے بہ سرش زد عمو ابالفضلش
علیِ اڪبر و یڪ آب آورےدیگر...
#تولدتمبارڪحضرتقاسم☺️❤️
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••😍🌈🎊•• پدر ڪنار علے و جهان شدہ خیرہ بہ دلبرے ڪہ شدہ محو دلبرے دیگر چہ ایدہ اے بہ سرش زد عمو ابا
روز"جــوونهاونوجـونهاۍ"ڪانالمونمبارڪباشہ✨😎
#عیدڪممبروڪ🌱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨باران زده و هواےفروردین است 🍃موسیقےباغ،بانگِ بلدرچین است 💫پلکےبگشاوبازکن پنجره را 🌾هرصبح بهارباتوع
°•😍🌈🎊•°
ازمناثرےنیسٺڪہجاماندهامامـا،
هرجاڪہنظرمیڪنمازتـواثرےهسٺ👀
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
💕 #یا_صاحب_الزمان_عج💕
خودت گفتے وعده در بهاراسٺ
بهار آمد دلم در انتـــظار اسٺ
بهار هرڪسے عید اسٺ ونوروز
بهار عاشقان دیدار یــــاراسٺ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_22 با صالح به همه ی فامیل سر زدیم. می گفت دوست ندارد صب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_23
دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب را دوست داشتم. هوا هم خوب بود و فصل گرمای جنوب هنوز شروع نشده بود. دلم تاب نیاورد.
ــ صالح جان...
ــ جان دلم؟
ــ اااام... تا اینجا اومدیم. منطقه نریم؟
ــ دو روز از مرخصیم مونده. همه جا رو نمی تونیم بگردیم. اشکالی نداره؟
ــ نهایتش چند جاشو می گردیم خب. از هیچی که بهتره
ــ باشه عزیزم. عجب ماه عسلی شد
دو روز باقیمانده را روی رد پای شهدا گذراندیم. حال عجیبی بود. همیشه مناطق عملیاتی حالم را عوض می کرد. نمی دانم چرا یاد شهید گمنامی افتادم که گاهی به مزارش می رفتم. بغض کردم و از صالح جدا شدم. گوشه ای نشستم و چادر را روی سرم کشیدم. مداحی گوشی ام را روشن کردم و دلم را سبک کردم.
"شهید گمناااام سلام... خوش اومدی مسافرم... خسته نباشی پهلوون...
...................................................
بعد از بازگشتمان زندگی رسما شروع شد. صالح را که داشتم غمی نبود. با زهرا بانو و سلما سرگرم بودم و حسابی غرق زندگی شده بودم.
گاهی پیش می آمد که صالح چند روزی نبود اما خیالم راحت بود که مراقب خودش هست. همیشه قولش را یادآوری می کرد و می گفت هرگز یادش نمی رود.
حالم بد بود. هر چه می خوردم دلم درد می گرفت و گاهی بالا می آوردم. سرم گیج رفت و دستم را به لبه ی تخت گرفتم و نشستم.
ــ سلما...
صدایم آرام بود و درب اتاق بسته. به هر ترتیبی بود سلما را بلند صدا زدم. سراسیمه خودش را به من رساند.
ــ چیه چی شده؟ مهدیه جان...!!!
ــ حالم بده سلما... برو زهرا بانو رو صدا بزن.
ــ بلند شو ببرمت دکتر. رنگ به روت نداری دختر...
ــ نمی خواد... بذار صالح برگرده باهاش میرم.
سلما بدون جوابی بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشمم را بستم و دستم را روی پیشانی ام فشار دادم. موبایلم زنگ خورد. بلند شدم و آنرا از روی پاتختی برداشتم. چشمانم سیاهی رفت و دوباره تلو خوردم.
ــ الو...
ــ سلام خانومم چی شده صدات چرا اینجوریه؟
صدای صالح بغضم را ترکاند. با گریه گفتم:
ــ ساعت چند میای صالح حالم بده
صدایی نیامد. انگار تماس قطع شده بود. بیشتر بغضم گرفت و روی تخت ولو شدم. زهرا بانو هم سراسیمه با سلما آمد و هر دو کمکم کردند که لباسم را عوض کنم و دکتر برویم. منتظر آژانس بودیم که صالح با نگرانی وارد منزل شد و کنارم زانو زد و دستم را گرفت و گفت:
ــ مردم از نگرانی. چی شده مهدیه جانم؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
#کپی_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_23 دو روز بعد به سمت جنوب حرکت کردیم. دریای نیلگون جنوب
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_24
روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند. قبل از سِرُم، آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود اما به روی خودش نمی آورد. با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت. سلما کلافه به زهرا بانو گفت:
ــ زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!
صالح حق به جانب گفت:
ــ چرا؟! مگه چیکار کردم؟؟!!
سلما به من اشاره کرد و گفت:
ــ بببن بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد. همش حرف می زنی. مهدیه... خودت بگو... اصلا متوجه حرفاش شدی؟
لبخند بی جانی زدم و گفتم:
ــ آقامونو اذیت نکن. چیکارش داری؟
صالح گفت:
ــ خوابت میاد؟
ــ یه کمی...
ــ ببخش گلم. اصلا حواسم نبود.
ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم.
ــ تنهام نذار صالح.
ــ باشه خوشگلم. دکتر گفت جواب آزمایش زود مشخص میشه. برم ببینم چه خبره؟
رفت و من هم چشمم را بستم. نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد.
با صدای زیر و بم چند نفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی که سراسر پر از شوق بود خم شد و پیشانی ام را بوسید.خجالت کشیدم.بابا و پدر جون هم آمده بودند. همه می خندیدند اما من هنوز گیج بودم. سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند.
ــ چی شده؟؟؟
صالح گفت:
ــ چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.
سلما سرک کشید و گفت:
ــ آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست.
و چشمکی زد. از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود. دستم را نوازش کرد و گفت:
ــ دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی. دیگه دونفر شدین.
هنوز گیج بودم. " مثل اینکه قضیه جدیه "
بابا و پدر جون تبریک گفتند و باهم بیرون رفتند. صالح ففط با لبخند به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم
ــ اینا چی میگن؟
ــ جواب آزمایشتو گرفتم گلم. تو راهی داریم ضعف و سر گیجه ت به همین دلیل بوده.
چیزی نگفتم. فقط به چشمانش زل زدم و سکوت کردم. "یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟"
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
#کپی_با_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_24 روی تخت، خوابم برده بود. سِرُم به دستم وصل بود و صال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_25
صالح دیوانه ام کرده بود. نمی گذاشت درست و حسابی حتی توی محیط منزل راه بروم. دکتر رفته بودم و استراحت مطلق تجویز کرده بود. می گفت جنین در حالت خوب و عادی قرار ندارد و با تلنگری احتمال سقط وجود داشت.من نمی ترسیدم. اولین تجربه ام بود و حس خاصی نداشتم. چشم صالح را که دور می دیدم بلند می شدم و کمی اتاق را مرتب می کردم. یکبار غذا درست کردم و از بوی غذا تا توانستم بالا آوردم. تنها بودم و از فرصت استفاده کردم. سلما پایگاه رفته بود و زهرابانو هم به خرید...
صالح که از سرکار بازگشت و حال مرا دید خیلی عصبانی شد. از آن به بعد سلما و زهرابانو شیفت عوض می کردند و کنار من بودند. در واقع نگهبانم بودند از جانب صالح... خودش که از سر کار بازمی گشت همه ی کارها را به عهده می گرفت و از کنارم جُم نمی خورد. حالم بهتر بود اما هنوز استراحت مطلق بودم. صالح دوست داشت هرچه زودتر جنسیت بچه مشخص شود. می گفت«اصلا برام فرقی نداره پسر باشه یا دختر... فقط دلم می خواد زودتر براش لباس و وسیله بخرم»
ــ خب صالح جان هم دخترونه بخر هم پسرونه
اخم می کرد و می گفت:
ــ اسراف میشه خانومم. تو که می دونی این کارا تو مرامم نیست.
یک روز به اصرار خودش مرا به دکتر برد برای تشخیص جنسیت. بماند که با چه مکافاتی تا آنجا رفتیم و حساسیت صالح در رانندگی و راه رفتن من
دکتر که پرونده را دید ابرویی بالا انداخت و گفت:
ــ هنوز که خیلی زوده
ــ اشکالی نداره خانوم دکتر... اگه ضرری برای بچه نداره لطفا امتحان کنید شاید مشخص شد.
دکتر هم در سکوت و با کمی غرولند کارش را انجام داد. هر چه سعی کرد نتوانست جنسیت را بفهمد. با کمی اخم گفت:
ــ آقای محترم گوش نمیدید... خانومتونو با این حالش آوردید اینجا که چی؟ هنوز زوده برا جنسیت. حداقل تا یه ماه دیگه مشخص نیست. فقط بدونید بچه سالمه.
توی راه بازگشت، صالح خندید و گفت:
ــ پدر صلواتی چه لجی هم داره.
و خطاب به شکمم گفت:
ــ نمی شد نشون بدی که کاکل به سری یا چادر زری؟ ولی مهدیه باید دکترتو عوض کنی. با طرز برخوردشو اخم و تَخمی که داشت بهت استرس وارد می کنه. دکتر باید خوش اخلاق باشه...
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
#کپی_با_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_25 صالح دیوانه ام کرده بود. نمی گذاشت درست و حسابی حتی
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_26
یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود. صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برایم اضطراب آور بود و می دانستم اتفاقی افتاده. بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی را حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی به آن داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود. گاهی با او حرف می زدم و برایش قصه یا لالایی می گفتم. برایش قرآن می خواندم و مداحی و مولودی می گذاشتم و با بچه به آن گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش می شود و شوق و عجله ی او از من بیشتر است برای به دنیا آمدن. چشمانم را روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آرام درب اتاق را باز کرد و تلویزیون اتاق را خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچکی برای اتاق گرفته بودند. درب کمد را باز کرد و آرام کوله را درآورد. قلبم فرو ریخت. سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کند خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن " قطره اشکی از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا آمد. کمکم کرد روی تخت بنشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها را به من می خوراند و لابه لای آن بعضی را توی دهان خودش می گذاشت که مرا اذیت کند. دوست نداشتم از غمم باخبر شود اما... امان از لب و لوچه ی آویزان
ــ چی شده قربون چشمات؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟
ــ نه چیزی نیست.
ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی گلم؟ بگو ببینم چی تو دلته؟
سینی غذا را پس زدم و خودم را به سمت او کشاندم و توی بغلش جا گرفتم. بغض داشتم اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتی اش احتیاج داشتم.
ــ صالح؟!
ــ جانِ صالح؟
ــ چیزی از من پنهون کردی؟
ــ مثلا چی خانومم؟
آرام خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نگاه پر بغضم به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پایش را گم کرده بود. باید به او می فهماندم که خودش را اذیت نکند. دستش را گرفتم و انگشتر فیروزه را توی انگشتش چرخاندم.
ــ من می دونم...
نگاهی گذرا به چشمانش انداختم و سربه زیر گفتم:
ــ کی میری؟
انگار نمی توانست حرفی بزند. دستش رافشردم و گفتم:
ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. آخه تازگیا یه تکون های ریزی می خوره. یه چیزی مثل نبض زدن.
اشک توی چشم هایش جمع شده بود. بلند شد و رفت کنار پنجره. آنرا باز کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جانی کرد و گفت:
ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟
ــ اونش مهم نیست. کی میری؟
ــ بعد از سال تحویل.
ــ امروز چندمه؟
ــ بیست و هفتم.
پوفی کشیدم و گفتم:
ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم.
ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...
صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم:
ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب حضرت زینب رو چی بدم؟
نوک انگشتم را بوسید و سینی را برداشت و از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید و توی تنهایی تا توانستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات.
#ادامہ_دارد...
نویسنده :طاهــره ترابـی
#کپی_با_لینک
@AhmadMashlab1995
۱۱شعبان سالروز حلول ماه حضرت دلبر خجسته باد🌺🌺🌺
ای عزیز دل لیلا؛
دلمان در پیچ وخمِ کوچه ی عشــ💕ـقتان و در پی نگاهتان آواره ی مجنونی است؛که دارایی اش تنها شش گوشه ای عطراگینِ محبت است که از آن هم دور است...💔💔💔
الحمدلله که پناه قلب هایمان هستید شاهزاده علی اکبر«علیه السلام »🌹🌱🌹🌱
حـَضـــْرَتِ أربٰابـــْ جـٰانـــــْ ؛پدر شدنتان مبارک👏👏👏
ما همه در به در لیلا ییم
بیش تر دوروبر لیلا ییم
سائل پشت در لیلا ییم
تو علـی اکـبـر لیلا هستی
نوه حضرت زهرا هستی
کیستی محشر در گهواره؟
فاتح خیبر در گهواره
یا که پیغمبر در گهواره
خنده ات اکبر در گهواره
همه را یاد نبی می انداخت
یاد میلاد نبی می انداخت
#حضرت_علی_اکبر_ع
#اولین_مجاهد_کربلا
#عزیز_دل_لیلا
ولادت حضرت علی اکبر(ع) و روز جوان
#یازدهم_شعبان
@AhmadMashlab1995
#jihad
#martyr
در يكي از خاطرات اين📙 كتاب، بردار"شهيده شفاهي" چنين مي گويد :
" در خيابان هاي نهاوند آن زمان ،زني پرسه🚶♀️ مي زد كه بيماري اش واگيردار داشت.او كثيف و ژوليده بود.عقب ماندگي ذهني داشت.هرجا كه ظاهر مي شد مردم از جلوش در مي رفتند.همه از او دوري🏃♂️🏃♀️ مي كردند. اما يك نفر بود كه مثل بقيه نبود. او براي زن بيمار دل💟 مي سوزاند.به دادش مي رسيد و برايش غذا مي آورد.مثل يك مادر👩👦 كنارش مي نشست و به او محبت💞 مي كرد.روزي نبود كه خورشيد🌞 در آن غروب كند و خواهرم غذاي🥘 او را فراموش كند. زني كه در خيابان هاي نهاوند پرسه مي زد، براي نخستين بار از اعظم آموخت كه محبت💮🌿 چيست و تا چه اندازه قويست💪! "
#شهیده_اعظم_شفاهی
#شهیده_بمباران_رژیم_بعثی
#معرفی_کتاب
#آن_روز_هشت_صبح
#سالروزشهادت
@AhmadMashlab1995
#jihad
#martyr
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
او شهیدی بود که مےخواست مانند جوان مولایش اربا اربا شود
علےاکبر فاطمیون
شهید #مهدی_صابری
@AhmadMashlab1995
ضلعِ پایینِ پای شش گوشه
ولی ثابت کرد
زیر پای یک پدر
هم میشود باشد بهشت
#یا_علی_اکبر_مددی
#شش_گوشه
#روز_جوان_مبارڪـ
🌹کانال رسمی شهیداحمدمَشلَب🌹
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
✋🏻لبیک یا زینب سلام الله علیها✋🏻
✍🏻مبادا فراموش ڪنیم
👈🏻روزی عدہ ای جوانی خود را دادند
👈🏻تا ما بتوانیم جوانی ڪنیم!
✋🏻سلام بر علی اڪبرهای امام زمان(عج) ؛
که نسل جوان را ، رو سفید ڪردند...
#روز_ولادت_حضرتعلیاکبر_بر_شما_جوانان_غیور_کشور_مبارک🌹🌹
#روز_جوان_مبارک
✅شادی روح 🌹شهدا🌹صلوات +وعجل فرجهم
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
+
نوشتیم علے اڪبر
بخوانید نبی اڪرم
اَشبهُ النّاس به پیامبر :
خَلقاً و خُلقاً و مَنطِقاً ....😌
ولادت حضرت علیاکبر مبارک❣
#روز_جوان_مبارک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
و برای خودم تا آخر عمر...😔✋🏻 #یاایهاالعزیز🌴 ❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️ @AHMADM
اسلام علیک یا صاحب الزمان.....❤️
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدجاویدالاثر #مجید_سلمانیان🌸 فرازی از وصیتنامه: اگر مےخواهید نذری ڪنید فقط گناه نڪنید مثلا نذر ڪ
#سـیـره_شــهــدا❤️
یکبار با حمید آقا داشتیم میرفتیم بیرون که بحث تقلب در امتحانات وسط کشیده شد😁من گفتم دانشگاه اگه تقلب نکنی اصلا نمیشه....😉
حمید آقا سریع گفتن نباید تقلب کنید مخصوصا تو دانشگاه حتی اگه رد بشےچون تاثیر مدرک روی حقوقتون میاد و حقوقت از نظر شرعی مشکل پیدا میکنه...🌸🍃
خودش میگفت بعضی وقتا ماموریت بودم و نرسیدم درس بخونم ولی تقلب نکردم و رد شدم ولی پیش خدا مدیون نشدم.....💚
و دوباره درس رو برداشتم و فرصت کردم بخونم ونمره خوبهمآوردم
واقعا اون لحظه به نوع بینش حمید جان و تفکرش غبطه خوردم که اینقدر مراقب اعمال و ایمانش هست و مالش پاک پاک هست.....🍁
#شهیدحمیــدسیاهڪالے🕊
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 اطلاعنگاشت | دولتمرد آمریکایی 🔻 رهبر انقلاب اسلامی، در سخنان نوروزی خطاب به ملت
#پای_درس_ولایت🔥
رهبرانقلاب: هر وقت که دل امام حسین (علیه السلام) براى پیامبر(ص) تنگ مىشد، به حضرت علی اکبر (علیه السلام) نگاه مىکرد.
ولادت حضرت علی اکبر (علیه السلام) و روز جوان مبارک🌺
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی: هرکس در اجرای اوامر خداوند کوشا باشد، خدا نیز او را در دستیا
#حدیث_معنوی🌸
#از_زبان_پدر
🔆 امام مهدی: اگر طلب مغفرت و آمرزش بعضی از شماها برای همدیگر نبود، هر کس روی زمین بود هلاک میشد؛ مگر آن شیعیان خاصی که گفتارشان با کردارشان یکی است.
🔖 #روزشمار_نیمه_شعبان
#Mahdiaran
@AhmadMashlab1995
با هر نفسـی سـلام
ڪردن عشــق است
آقا بہ تو احتــرام
ڪردن عشــق است
چون نام قشنـگت
بہ میان می آید
از روی ادب قیـام
ڪردن عشــق است
#عشق_سلام_علیڪ 💛
#حسین_سلام_علیڪ💛
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
°•😍🌈🎊•° ازمناثرےنیسٺڪہجاماندهامامـا، هرجاڪہنظرمیڪنمازتـواثرےهسٺ👀 #شهید_احمد_مشلب🌸🌷 #هر_روز
Γ⛈°🌙
..》°○
شهیـد بیدارت میڪند✨
شهیـد دستت را میگیرد👐🏻
شهیـد شهیـدت مےڪند اگرڪه بخواهی♥️~/
فرقـی نمی ڪند...🍭
" فڪه " و " اروند"
یا " دمشق " و "حلب"🎈
یا " صعده "و " صنعا "
...و این را بــدان:
『هر ڪسی با یڪ شهیدی خو گرفت
روز محــشــــــر آبــــرو از او گرفتــ🧡』
#شَھیدانہ:)
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
♧| @AHMADMASHLAB1995
+
نوشتیم علے اڪبر
بخوانید نبی اڪرم
اَشبهُ النّاس به پیامبر :
خَلقاً و خُلقاً و مَنطِقاً ....😌
ولادت حضرت علیاکبر مبارک❣
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
+ نوشتیم علے اڪبر بخوانید نبی اڪرم اَشبهُ النّاس به پیامبر : خَلقاً و خُلقاً و مَنطِقاً ....😌 ولاد
علی اکبرایِ امام زمان
روزتون مبارڪ🌸🌿
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
علی اکبرایِ امام زمان روزتون مبارڪ🌸🌿
جوانای کانال روزتون مبارک🎉🎊🎀