<🕊✨>
مــیلدیدآرڪسیدردلمن
نیـستڪہنیـست♥️
جـزتـو،ایشـاھدلـم،
ماھدلـم،یااباالحسن✨
پ.ن:پخـشبستههایشڪلات درگلزارشهدابهنیابٺازغریب طوس 🌸😌
#کار_خودمونہ😃
#بنتالزهرا🌱
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع❌
🌸✨@AhmadMashlab1995
#لحظہاےباشهدا🕊
یهرفیقۍبراےخودتانتخابکن،
کههروقتکنارشبودۍنتونۍگناهکنۍ
خجالتبکشۍوبهحرمتپاكبودنکارهایِ
رفیقتدستبهگناهنزنۍ((:🖐🏼
#شهید_علے_خلیلے🌸🦋
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⸀•🧡🌻🍃.˼ •🌨|شهید،بارانرحمتالهےاست •✨|کهبهزمینخشکبےجان،حیات •🙂|دوبارهمیدهد. •♥️|عشقشهید،ع
خسـتہام
ازاین همہ تکرار؛
دلـمــ♥️
حـریـم امنے مےخواهـد...✨
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 [ #امامحسین{علیهالسلام} ] آقا مرام تو ، بھ من از حـد گذشتـھ است 😔 اۍ بھترین رفیـق دو
💔
#سلام_ارباب_دلم
#حسین جانم
دگرهیچندارم💔ڪهڪنمپیشڪشگوشهنگاهت!
چهڪنم؟!
اۍهمهۍجانودلم🌱...
جانبهفدایت!🦋
بهفداۍحرموصحنوسرایت!✨
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
〖السݪامعݪیڪیاصاحݕاݪزماݩ〗 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪا
#تلنگر🌸🌿
ڪاشیجورےبشیمڪہ...
وقتےآقاماࢪومیبینہبگہ꧇
اگہدهتامنٺظرمثلتوبود؛
منظہورمیڪردم🌻✨
اللهم عجل لولیک الفرج
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹🍂🧡›
دردِلدَردیٖستازتوپِنھآنڪہمَپُرس..!
تَنگآمَدهچَندآندلَمازجآنڪہمَپُرس
بآاینهَمہحآلودرچنیٖنتَنگدِلۍ..¡
جآڪَردهمُحبّٺتوچنْدآنڪہمَپرس••🧡'((:
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
✅ @AHMADMASHLAB1995
#بدونتعارف!
با فاجعهایبِهنامصحبتهایِقبلِازدواجِ
یهعدهمواجهیم؛ ڪھپسرِ۱۷سالہ
ودخترِ۱۳سالہباهمحرفمیزنند/:
وچونصحبتهایقبلازدواجِباخودشون میگن:حَلالکههیچمستحبھمهس!
بهشونم تذڪر میدی میگن:
[مذهبیـٰا مگه دل ندارن..؟😐]
#فکنمیکنییکمزودهعمویی؟-
✅ @AHMADMASHLAB1995
••♥️••
ࢪنگلبخندتـو
بࢪهیـچلبۍنیستڪنیست...!
#حاج_قاسم🌹✨
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_بیستوهشتم8⃣2⃣ –اگه وقت کردم می خونمش. ن
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_بیستونهم9⃣2⃣
روی تَختم دراز کشیدم و مثل همیشه آیه الکرسی ام راخواندم و چشم هایم را بستم. باصدای پیام گوشیام، نیم خیز شدم و نگاهش کردم.
دختر خاله ام بود.نوشته بود:
– فردا میام پیشت دلم برات تنگ شده.
من هم نوشتم:
–زودتر بیا به مامان یه کم کمک کن تا من برسم.
ــ مگه چه خبره؟
ــ هیچی خونه تکونیه، بیا اتاق رو شروع کن تا من بیام.
_باشه راحیلی.می خوای بیام دنبالت؟
ــ سعیده جان نمی خواد بیای، از زیر کار در نرو.
ــ بیاو خوبی کن.میام دنبالت بعد با هم تمیز می کنیم دیگه، با تو جهنمم برم حال میده.
ــ باشه پس رسیدی دم خونهی آقای معصومی زنگ بزن بهم، بیام پایین...
–باشه، شب بخیر.
بعد از آخرین کلاس دانشگاه من و سارا به طرف ایستگاه مترو راه افتادیم.
سارا سرش را به اطراف چرخاندو گفت:
–کاش آرش بودو مارو تا ایستگاه می رسوندا.
با تعجب نگاهش کردم.
– مگه همیشه میرسونتت؟
ــ نه، گاهی که تو مسیر می بینه.
حسادت مثل خوره به جانم افتاد. چرا آرش باید سارا را سوارماشینش کند.
با صدای سارا از فکربیرون امدم.
–کجایی بابا، آرش داره صدامون میکنه.
برگشتم، آرش رادیدم. پشت فرمان نشسته بودوبا بوقهای ممتد اشاره می کردکه سوارشویم.
به سارا گفتم:
–تو برو سوار شو، من خودم میرم.
ــ یعنی چی خودم میرم. بیا بریم دیگه تو و آرش که دیگه این حرف ها رو با هم ندارید که...
باشنیدن این حرف، با چشم های گرد شده نگاهش کردم و گفتم:
–یعنی چی؟
کمی مِن ومِن، کردو گفت:
–منظورم اینه باهاش راحتی دیگه.
عصبانی شدم، ولی خودم را کنترل کردم وبدون این که حرفی بزنم، راهم را ادامه دادم. سارا هم بدون معطلی به طرف ماشین آرش رفت.
صدای حرکت ماشین نیامد، کنجکاو شدم. برای همین به بهانهی این که می خواهم بروم آن سمت خیابان سرم را به طرف ماشین آرش چرخاندم.
آرش در حال حرف زدن با سارا بود. سارا صندلی جلو نشسته بود، واین موضوع عصبی ترم کرد و بغض سریع خودش را باسرعت نور به گلویم چسباند.
پاتند کردم طرف ایستگاه.
نزدیک ایستگاه بودم که صدای آرش را شنیدم.
–خانم رحمانی.
برگشتم دیدم با فاصله از ماشینش ایستاده. سارا هم دلخور نگاهم می کرد. با دیدن سارا دوباره عصبی شدم و بی توجه به آرش برگشتم و از پله های مترو با سرعت پایین رفتم.
به دقیقه نکشید که صدای گوشی ام بلند شد، آرش بود.جواب دادم.
ــ راحیل کجا میری؟ مگه قرار نبود...
دیگر نگذاشتم حرفش را تمام کند، شنیدن اسم کوچکم از دهنش من را سر دو راهی گذاشت، که الان باید داد بزنم بابت این خودمانی شدنش یانه، با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
–آقا آرش من الان کار دارم انشاالله یه وقت دیگه. گوشی را قطع کردم.
تمام مسیر خانهی آقای معصومی فکرو خیال دست از سرم برنمی داشت، آنقدر بغضم را قورت داده بودم که احساس درد در گلویم داشتم.
با خودم گفتم: این حس حسادته که من را به این روز انداخته. مدام باخودم فکر می کردم کاش خودم را بیشتر کنترل می کردم و عادی تر برخورد می کردم.
دیگر رسیده بودم سر کوچه که دوباره صدایش را شنیدم.
شوکه شدم، او اینجا چیکار می کرد؟
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995