شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خسـتہام ازاین همہ تکرار؛ دلـمــ♥️ حـریـم امنے مےخواهـد...✨ #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #هر_روز_با_یک_عکس ✅
[🌼💛]
|ــگُفتنشــ|🗣
آساݩ اسټــ رفیقـــ🙂
ݦــرد میخۆاهــــد✌️🏼
گذشتݩ از دڷبـستگێــها❗️
وَگرنهـ حاڷا بهــ ناݥ خیلۍهایماݩ
واژهێ شھـ🌸ـید اضافهـ شده بۏد🖇
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 #سلام_ارباب_دلم #حسین جانم دگرهیچندارم💔ڪهڪنمپیشڪشگوشهنگاهت! چهڪنم؟! اۍهمهۍجانودلم🌱...
💔
عاشقی گفت...
آنچــــــه دل تنگت میخــــــواهد بگـــو!؟
با دلے غمـــبار
گفتم ڪــــربلا
گفتم حســینع
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
31.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمیـن...
مـانند قفس مےمـاند
و بعضےهـا آفـریده شـدهانـد
براے #پـــرواز🥀🕊
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#کار_خودمونہ☺️
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تبـاھ🔥
جـامعھاۍڪھعبـورازچـراغقـرمـزدرآن
منعمۍشود،چگونھبـاعبـورازخطعفاف
بـرخوردنمۍشـود؟!
#شهید_بھشتے!
✅ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از کانال حسین دارابی
🔴 نکاتی درباره واکسن زدن رهبری
حضرت آقا تصمیم گرفتند #واکسن_برکت را بزنند. دوستان از روی دلسوزی و دشمنان از روی بغض و آگاهی دارند فضا را سنگین میکنند. درحالیکه باید از هر اقدام رهبری دفاع کرد.
برخی از اهم ابعاد بسیار ارزشمند این اقدام:
۱. اطمینان آقا نسبت به واکسن ایرانی
۲. این افتخار است که آقا در عمل پیشتاز اعتماد به تولید داخل است.
۳. این نشان میدهد تیم متخصصین پزشکی ما چقدر نسبت به واکسن برکت اطمینان دارند.
۴. آغاز یک جهش علمی با پیشتازی رهبری است
۵. ایران جزء ۷ کشور تولید کننده واکسن در دنیا قرار گرفت.
۶. ایران اولین کشور مسلمان در جهان است که واکسن تولید کرد.
۷. اعتماد کامل به ظرفیتها و دانشمندان داخلی
۸. شکستن فشار عملیات روانی دشمن که برکت قابل اطمینان نیست
۹. برکت تمام مراحل بالینی را طی کرده و جای هیچ نگرانی نیست.
۱۰. رهبری، اولین رهبر جهان اسلام است که از واکسن تولیدی کشور خودش استفاده میکند. این یعنی نهایت باور به توان داخلی.
و ...
نشرحداکثری بدید تا فشار های خودی حداقل کم بشه
#حسین_دارابی 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هدایت شده از کانال حسین دارابی
جای تعجب داره برخی کانالهای طب اسلامی و سنتی میگن واکسن زدن رهبری صرفا نمایشی است و برای تقویت واکسن داخلیه و اصلا تزریقی صورت نمیگیره.
دوستان بدونید اگر رهبری صرفا برای نمایش این کار رو بکنن، بدلیل دروغ و نفاق از عدالت و ولایت ساقط میشن
اجازه ندید این مباحث رو به رهبری نسبت بدن
#حسین_دارابی
@hosein_darabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|🕊🌿|
پنجشنبہ است و دݪم هواۍ تو را دارد💔
پنجشنبہات بخیر🖐🏻
اۍ مہربان✨
آسمانۍ من🖇
#پنجشنبہ_هاے_شہدایے🥀✨
مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌸🦋
#حذف_لوگو_حرامـ🚫
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیام0⃣3⃣ نزدیک شدو سلام کرد. بی تفاوت
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیویکم1⃣3⃣
سکوت کردو به طرف اتاقش رفت.
بعد از این که برای ریحانه باشیری که پدرش خریده بود فرنی درست کردم، یک استکان دم نوش ریختم و با یک پیش دستی پر ازشیرینی، برایش بردم.
در باز بود، تقه ایی به در زدم و وارد شدم.
کلا وقتی در بازاست معنیش این است که می توانم واردشوم.
وقتی شاگردانش می آیندیاکاری دارد در را می بندد.
روی تخت دراز کشیده بود و دست ها یش را زیر سرش گذاشته و به سقف زل زده بود. با دیدن من بلند شد نشست و گفت:
–چرا زحمت کشیدید. می خواستم بیام با هم بخوریم.
با حرفش برای گذاشتن سینی روی میزش به تردید افتادم.
وقتی تردیدم را دید گفت:
–خودم میارم توی سالن، شما یه دم نوشم واسه خودتون بریزید تا من بیام.
برگشتم و سری به ریحانه زدم. بیدار شده بود و با شیشه ی شیرش بازی می کرد.
بغلش کردم و دست وصورتش راشستم.
کلی سر حال شد، فرنی را آوردم و قاشق قاشق به خوردش می دادم که، بادیدن پدرش سینی به دست، بلندشد و آویزانش شد.
پدرش هم کلی قربون صدقه اش رفت و بعدبه سمت آشپزخانه راه گرفت.
فنجان به دست امد و روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش گذاشت و نگاه پدرانه اش رابه غذا خوردن ریحانه دوخت.
کمی معذب شدم. البته نمی دانم چرا راحت بودم با آقای معصومی، شاید به خاطر برخوردهای موقرانهاش بود. ولی جدیدا گاهی معذب می شدم.
–اجازه بدیدبقیه ی غذاش رومن بهش بدم.
بعدروبه ریحانه کرد.
–بابا یی بیا اینجا.
ریحانه هم که انگار معطل همین ابراز محبت بود، به طرف پدرش دوید.
روی صندلی رو به روی آقای معصومی نشستم و او فنجان را که حاوی مایع گرم وخوش بو بود مقابلم گذاشت وگفت:
–بفرمایید.
تشکر کردم.
شیرینی را به طرفم گرفت و گفت:
–البته این شیرینیه دوتا مناسبت داره.
یه شیرینی برداشتم وبا کنجکاوی گفتم:
–اون یکیش چیه؟
–قراره از هفته ی دیگه برگردم سر کارم.
همانطور که به غذا دادن پدرانه اش نگاه می کردم با خوشحالی گفتم:
–چقدر خوب. واقعا عالیه.
ولی بعد یاد ریحانه افتادم و پرسیدم:
–پس ریحانه چی؟
آهی کشید و گفت:
–باید بزارمش مهد کودک دیگه.
نمی دانستم باید چه بگویم. دلم می خواست بگویم من می آیم و نگهش می دارم ولی نگفتم، چون هم دانشگاه داشتم، هم خیالم از طرف مادرم راحت نبود. شاید اجازه نمی داد. فکر کردم اصلا شاید درست نباشد بیشتر از این اینجا بیایم.
وقتی سکوتم را دید، نگاهی به شیرینی روی میزانداخت وگفت:
–چرانمیخورید نکنه روزه اید؟
سرم راپایین انداختم.
–نه، می خورم. غذای ریحانه تمام شده بود.
بعدازاین که دست وصورتش راشست وخشک کرد در آغوشش گرفت و موهایش رانوازش کرد. ریحانه هم خودش را به پدرش سنجاق کرده بود. آنقدر هیکل تنومند و قدبلندی داشت که ریحانه درون آغوشش گم شده بود. روبه رویم نشست وریحانه را هم روی میزنشاند.
ریحانه فوری به طرفم آمد. پدرش بانگرانی گفت:
–نمی دونم با نبودنتون چطورمی خوادکناربیاد.
–میام بهش سر می زنم.
–واقعا؟
ــ بله البته گاهی، خب خود منم اذیت میشم.
–اگه این کارو بکنید که واقعا خوشحالمون می کنید.
دلم خواست بگویم من هم از محبتهای پدرانهات نمی توانم دل بکنم...
من هم دلم نمی خواهدمحبتهای دورا دورت را ازدست بدهم.
بعد از خوردن شیرینی و جمع و جور کردن، ریحانه با پدرش به طرف اتاق رفتند. من هم زیر اجاق را خاموش کردم و وضو گرفتم. اذان شده بود.
بعد از نماز صدای زنگ گوشیام بلند شد.سعیده بود.
سریع جواب دادم:
–سعیده جان الان میام.
نگذاشت قطع کنم زود گفت:
–اذان گفتن بیام بالا نماز بخونم.
ماندم چه بگویم، آقای معصومی با شنیدن اسمش اخمایش درهم رفت با دیدنش شاید ناراحت تر بشود.
برای همین گفتم:
–برو مسجد سرخیابون منم میام اونجا برات توضیح میدم.
نگذاشتم حرفی بزند. گوشی را قطع کردم و بلند شدم تا آماده شوم.
بادیدن سعیده که شالش را تا جلوی سرش کشیده بود و موهایش را پنهان کرده بود پقی زدم زیر خنده و گفتم:
–به به خانم محجبه!
با دیدنم لبخند پهنی زدو شالش را عقب کشید و دوباره موهای قشنگش را بیرون ریخت و گفت:
–نماز بودم دیگه. بعد بغلم کرد.
–دلم خیلی برات تنگ شده بود راحیلی.
من هم بوسیدمش و گفتم:
–منم همین طور.
ــ چرا گفتی بیام مسجد؟
ــ آخه عصری که بهش گفتم تو می خوای بیای دنبالم اخماش رفت تو هم، اونوقت بیای خونش شاید خوشش نیاد.
سعیده آهی کشید وگفت:
–شایدم حق داشته باشه. احتمالا فکر می کنه عامل همه ی مشکلاتش منم.
ــ نباید اینجوری فکر کنه، هر کسی قسمتی داره. بی خواست خدا برگی از درخت نمیوفته.
سرش را به علامت تایید حرف هایم تکان داد و جلوتر از من به طرف ماشین راه افتادو گفت:
–اونور پارکش کردم بیا بریم.
شالش را از جلو زیاد تا کرده بود از پشت گردنش مشخص بود.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیویکم1⃣3⃣ سکوت کردو به طرف اتاقش رفت. ب
پا تند کردم و خودم را به او رساندم و شالش را درست کردم و گفتم:
– گردنت دیده میشه از پشت.
لبخندی زدو گفت:
–راحیل.
–هوم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995