eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
‏از الان شاهد شفا گرفتن یکسری اصلاح طلب لال مادر زاد خواهیم بود که هشت سال خفه شده بودند😏 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~°♥️✨ یہ‌بزرگۍ‌میگفت: اگہ‌جایۍ‌راحت‌ندادن‌، برودرخونه‌‌ےحسین اونجا‌همہ‌رو‌راه‌میدن....🕊 🥀 ۵روزتامحرم‌الحسین🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
یک قلاده صهیونیست مسلح در اراضی اشغالی👆 ببینین موقع نابودی کامل اینا، تو خیابوناشون با چه جک و جونورایی باید گلاویز بشیم؟🙈 سیبیل کلفت با کت دامن راه راه؟!!!!!!😱
🌸🍃 میگفت کہ بہ گفتم نَفْسَم خیلے اذیتم میکنہ؛ ایشونم جواب دادن [ شکایتشُ پیش امام زمان بکن💔... ] ((: ✅ @AHMADMASHLAB1995
🕊🌷 خـدا کنـد كھ قیـامت، بـا شفـاعتے میہمـان ڪنند مـا ࢪا🌿(: 🥀✨ مزاࢪ 🌸🦋 🌙 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مبروووووووڪ😌✌️🏻 #حسن_یزدانے✨ #کشتے🤼‍♂ ✅ @AHMADMASHLAB1995
ڪسب مدال نقره توسط حسن‌یزدانے در رقابت هاے کشتے آزاد وزن 86 کیلوگرم المپیک2020 توکیو را تبریک مےگوییم🤼‍♂✨ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مجاهد پاسدار در روز سہ‌شنبہ حین انجام ماموریت، بہ دلیل خونریزے زیادِ ناشے از اصابت گلولہ و آسیب دیدن ریہ، پس از بےنتیجہ ماند تلاش هاے پزشکان براے مداوا و احیاے وے، سحرگاه دیروز، بہ فیض عظیم شہادت نائل آمد💔🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوبیست‌وسوم3⃣2⃣1⃣ *راحیل* وقتی از دایی
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣2⃣1⃣ *آرش* در مسیر گل فروشی بودیم، قبلا سبدگل را سفارش داده بودم. فقط باید می رفتم و تحویل می گرفتم. مادر کنارم نشسته بودو مدام سفارش می کرد که یک وقت اگر کیارش حرفی زد که خوشم نیامد، صبور باشم و چیزی نگویم که باعث ناراحتی‌اش شود. کلا مادر کیارش را خیلی دوست داشت، تبعیضش بین من و کیارش کاملا مشخص بود. ولی من سعی می کردم زیاد حساس نباشم. از دیروز پیام راحیل در مورد مهریه ذهنم را آنقدر مشغول کرده بود که حرف های مادر را یکی در میان می‌شنیدم. نگران بودم حرفی از مهریه ایی که راحیل خواسته، بشود و کیارش به مسخره بگیرد و حرفی بزند که باعث اوقات تلخی شود. تصمیم گرفتم داخل گل فروشی به راحیل زنگ بزنم و توضیحی برایش بدهم. بعد از این که گل را گرفتم در سالن گل فروشی که خیلی بزرگ و شیک بود ایستادم و شماره اش را گرفتم. الو... ــ سلام راحیل. با تردید جواب دادو گفت: –سلام، طوری شده؟ با مِنو مِن گفتم: – نه، فقط خواستم ازت یه خواهشی کنم. ــ بفرمایید. ــ خواستم بگم، اون مهریه ایی که گفتی قبول، ولی امروز ازش حرفی نزن. همون دو ماه دیگه، موقعی که خواستیم تو محضر عقدکنیم، می گیم می نویسند تو دفتر. الانم برادرم هر چی در مورد مهریه گفتند قبول کنید. برادرم می گفت: اگه اینا واقعا مذهبی هستند با پنج تا سکه ی ما نباید مخالفتی کنند. جدی گفت: – اما من نمی خوام سکه تو مهریه ام باشه. با التماس گفتم: – باشه، خوب بعدا می تونیدببخشید، فقط الان به خانوادتون هم بگید، حرفی در مورد اون مهریه ی مد نظر خودتون نزنند. من بهتون قول میدم، بعدا همون چیزی که شما می خواهید بشه. با شک گفت: – باشه حالا من به داییم میگم ولی دیگه تصمیم با خودشونه. هر چی خواهش داشتم در صدایم ریختم و گفتم: –ببین راحیل، من به روح بابام قسم می خورم بعد از عقدمون مهریه رو هر چی تو می خوای همون رو انجام بدم. من درحال حاضر همین یه ماشین رو دارم، اصلا فردا به نامت می کنمش، فقط شماها امروز چیزی نگید که مشکلی پیش بیاد، تا همه چی به خیر بگذره. در مورد جشن عروسی هم اگر گفت به سبک شما نگیریم، موافقت کنید، اگه شما بخواهید من بعدا راضیش می کنم کوتا بیاد، قول میدم راحیل. با تعجب گفت: – دنیا برعکس شده، یعنی ما هیچیم نمی خواهیم بازم باید... حرفش را بریدم. – راحیل... خواهش می کنم. خودت که می دونی کیارش دنبال بهانس، اگرم اونجا حرفی زد، شما به دل نگیرید. سکوت کردو حرفی نزدوادامه دادم: – من الان تو گل فروشیم تا نیم ساعت دیگه می رسیم. فقط گفت: –کسی اصلا حرف ماشین و این چیز هارو زد؟ ــ نه منظورم به داییتون بود که براشون توضیح بدید. البته دیروز خودم کمی در مورد کیارش براشون گفتم. ولی گفتن شما تاثیرش خیلی... این بار او حرفم را برید. – تشریف بیارید ما منتظریم. انگار کسی امده بود کنارش و نمی خواست بحث را کش بدهد. دوباره گفتم: –تا نیم ساعت دیگه اونجاییم. بی تفاوت گفت: – انشاالله و قطع کرد. ناراحت شده بود، ولی باید می گفتم، تا آمادگی داشته باشند. کیارش بدش نمی‌آمد که کلا مراسم به هم بخورد، برای همین می گفت: –مامان من میگم پنج تا سکه مهریه ببینم عکس العملشون چیه، شما یه وقت حرفی نزنیدا، بعد با گوشه ی چشمش به من نگاه می کرد، تا عکس العملم را بداند. من هم که از تصمیم راحیل خبر داشتم، بی تفاوت بودم. وقتی مقابل منزلشان رسیدیم، کمی منتظر ماندیم تا عمو و عمه و خاله هایم هم بیایند. همین که خواستیم وارد خانه‌شان شویم، من سبد گل را برداشتم و کیارش هم جعبه ی شیرینی ها را، مژگان‌هم هدیه ها را، مادر یک روسری و شال هم برای راحیل خریده بود. همانجور که هدیه هارا در دست مژگان چک می کردم، نگاهم به تیپش افتاد و متعجب براندازش کردم. وقتی تعجب من را دید گفت: – چیه؟ پوفی کردم و گفتم: – نمیشد حالا امروز یه تیپ جمع و جورتر می زدی؟ نگاهی به لباس هایش انداخت. – قشنگ نیست؟ کیارش خودش را وسط انداخت و گفت: خیلی هم قشنگه، خودم گفتم اینجوری بپوشه. خنده ی عصبی کردم و رو به کیارش گفتم: – یه وامی چیزی بگیر، چند تا دکمه واسه این مانتوهای مژگان خانم بخر. شنیدم جدیدا خیلی گرون شده. کیارش پوزخندی زدو گفت: –چیه، می خوای خانوادت رو جور دیگه نشون بدی؟ خودت باش داداش. نگاه غضبناکی به بیچاره مژگان انداختم و گفتم: – الان تو خودتی؟ تا دیروز که در این حد فجیح لباس نمی پوشیدی... امروز خودت شدی؟ یا تا دیروز یکی دیگه بودی؟ کیارش عصبی خواست حرفی بزند که عمو دستش را گذاشت پشت کمر کیارش و با ملایمت به جلو هلش دادو گفت: – همه معطل شما هستند. کیارش لبخند تلخی زدو گفت: – بریم عمو جان. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوبیست‌وچهارم4⃣2⃣1⃣ *آرش* در مسیر گل ف
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣2⃣1⃣ بزرگتر ها جلوتر وارد آپارتمان شدند و من آخرین نفر بودم. چشم هایم به دنبال راحیل می چرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگی‌اش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم. در آن شلوغی و خوش بش بقیه باهم دیگر، که صدا به صدا نمی رسید، صدای راحیل برایم آرامش بخش ترین صدا بود که گفت: – خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم امدو گفتم: –ممنون. نگاهی به سبد گل انداخت و بالبخند گفت: – چقدر باسلیقه اید، واقعا قشنگه. نگاهم رابه چشم هایش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود.گفتم: –با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه. چشمی به اطراف چرخاند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذب است. لبخندی زدم و با اجازه ایی گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایان، کنار کیارش نشستم، تا حواسم باشد یک وقت سوتی ندهد. بعد از پذیرایی و حرف های پیش پاافتاده. عموهای راحیل شروع کردند به سوال و جواب کردنم در مورد کار و تحصیلاتم. البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم. همان دیروز متوجه شدم که دایی‌اش چقدر در مورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم را هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی. یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودند. آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، آنقدر که ریز سوال می پرسند. یکی از عموهایش سوال هایی می پرسید، که انگار می خواست من را استخدام کند. نمی‌دانم چرا سابقه‌ی کارمن برایش مهم شده بود. بقیه هم، چنان در سکوت گوش می کردند که انگار اینجا کلاس درس است و من هم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداری است. شاید هم از استرس زیاد توهم زده بودم. همه چیز را می توانستم تحمل کنم، الا این نگاههای کیارش. جوری نگاه می کرد که گمان می‌کردی خودش این مراحل را نگذرانده و از شکم مادرش داماد دنیا امده بود. بالاخره سوال جواب ها تمام شد و بحث مهریه پیش امد، البته آنها چیزی نگفتند، کیارش خان بحث را پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت: – مهریه رو داماد تعیین می کنه، دیگه خودتون باید بفرمایید. وقتی کیارش پنج سکه ی کذایی را مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند شوند و یقه اش را بگیرند. آنها خیلی خونسرد بودند. بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت: –مهریه هدیه ی خداونده به زن، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و، هرمردی بسته به وسعش خودش تعیین اندازه اش رو می کنه. کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ را توی زمین من انداخت و من‌هم به عهده ی بزرگتر ها گذاشتم. **** راحیل ** از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق. به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم. سعیده در اتاق را بست وبا هیجان گفت: –وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه. اخمی کردم و گفتم: –مگه چشه؟ سرش را پایین انداخت و گفت: – یه جوری اخم می کنی آدم می ترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه. گفتم: –اینارو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟ ــ چه سبد گل خوشگلی هم گرفته. ــ بیچاره چه عرقی می ریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودند. با صدای صلوات اسرا وارد شدوگفت: – عروس خانم میگن بیا می خوان صیغه ی محرمیت رو بخونن. باتعجب گفتم: –به این سرعت. سعیده خندیدو گفت: – عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟ ــ آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافه ی درخواست معنوی عروس خانم. سعیده اشاره به من گفت: – بیا بریم دیگه. لبم را گاز گرفتم و گفتم: –وای روم نمیشه سعیده. سعیده فکری کردو گفت: –صبر کن مامانم رو بگم بیاد. بعد از چند دقیقه خاله امدو دستم را گرفت و با کل کشیدن من را کنار آرش نشاند. یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغه ی محرمیت رابینمان جاری کرد. آنقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشان را دستم می کرد متوجه ی لرزش دستهایم شد. زیرلبی گفت: –حالت خوبه؟ با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن. اسرا برایمان اسفند دود کردو خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودند از مهمان ها پذیرایی کرد. چیزی به غروب نمانده بود که همه خداحافظی کردندو رفتند. اصرار مادر برای ماندن دایی و خاله کار ساز نشدوهمه رفتند.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوبیست‌وپنجم5⃣2⃣1⃣ بزرگتر ها جلوتر وارد
سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت: –حالا مگه این میره... از حرفش خنده ام گرفت و لبم را گاز گرفتم. آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمان می کرد. خانواده آرش جلوتر از همه رفتند. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش برود. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨⃟♥️ ●عمریست‌مرا‌مونسِ‌جآن‌نام‌حسیـــن‌است ●دل‌خواست‌ڪہ‌در‌سایہ‌این‌نام‌بمیــرم..(: 💔 ☺️ 🚫 🌱 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‼️ جمعہ 1400/5/15 ساعت 9صبح، از مسجد مهدیہ(واقع در میدان آیت‌اللّٰہ هادےپور) بہ سمت بهشت زهرا🥀🕊 💔💫 @AHMADMASHLAB1995
‏صهیونیستها کارشون به جایی رسیده کشتی‌های خودشونو میزنن که بگن کار ایرانه؛ با همین فرمون پیش برن چند وقت دیگه خودشونو میندازن جلوی ماشین سپاهیا که دیه بگیرن!😂 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨🌿 دعایے بے اجابت هستے... اما در مذاق مݩ؛ نمیدانم چرا انقدر شیرین است تکرارت🙃♥️ #شهید_احمد_مشلب💛🌿
「☁️🍬」 ◌ ◌ ‌‌‌‌‌‌‌‌رفیق . . . می‌دونی‌‌"شھید"یعنی‌چی؟! یَعنۍ:بهـ‌خیر‌گُذشت! نَزدیك‌بود‌بِمیرھ! ((:🖐🏼💔' 💛🌿 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اینجـا ڪسے بہ غیر #تـو بہ ما محـݪ نـداد ..! #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائم‌آل‌محمد🌱🌸 | #اللهـ
سالهاست کھ نظارھ مۍکنم پشت دریا را و منتظر نشستھ بهار فردایم، مسافر جادھ های دور قدرۍ زودتر بیا .. بیا کھ داشتن آرزوهاۍ دراز برازندھ دل مومن نیست :)! 🥀✨ 🌱🌸 | | ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|❤️ دلتنگے؛ یادگار زیبایےستـ‌... از دوست داشتن عزیزے آن‌زمان‌ ڪہ یادش هستے ولےخودش نیستـ‌....!😔🥀 کلیپے از 🌸🌻 💫 ✅ @AHMADMASHLAB1995