هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بسماللھ...!
سلامعلیکم🌿
ختمصلواتبہنیابتازشھیداحمـدمَشلَبهدیہبہآقاصاحبالزمان، بہ نیتظهورآقاوسلامتیشونوسلامتےمقاممعظمرهبرےوحاجتروایےهمگے!
لطفاتاجمعہتعدادصلواتهاےخودتونروبہآیدےزیراعلامکنید.
@Nour118✨
براےفرستادنصلواتتاسےام شهریورماهفرصتدارید🌸
اجرڪمعنداللّٰه✨
التماسدعا🍃
☑️ @AHMADMASHLAB1995
پیروزے افتخارآفرین و ڪسب مدالطلا توسط #روحاللّٰہ_رستمے در رقابت هاے وزنہبردارے پارالمپیک 2020 توڪیو را تبریڪ مےگوییم🏋🏻♂✨
☑️ @AHMADMASHLAB1995
[🌸✨]
اینڪهدلتنـــگتوام . . .💔
اقرارمۍخواهــدمگــر؟! (: 🌱
۳۱روزتااربعیـنحسینے...
#محرم
#السلامعلیڪایهاالارباب . . .❤️✨
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#سخن_بزرگان
شایدرحمتولطفوعطاۍحق،
درآنچہکھنداده،بیشترازچیزهایـےباشد
کھعطــٰاڪردهاست.
-حاجاسماعیلدولابـے
「 @AhmadMashlab1995 」
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‹🌸💙› ❪خِیـٰالدَرهمہ؏ـٰالمبِرفتوبـٰازآمـَد کِھازحضـورتوخـوشتَرنـَدیدجـٰایۍرا...!シ❁❫ پن: عڪس
[🌸💙]
-
جھـٰان🌏
بہا؏ـتبــاࢪ🌙
خندھۍ🌚
تو💕
زیباست🌱
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوپنجاهوسوم3⃣5⃣1⃣ بریم دانشگاه با آژانس بی
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوپنجاهوچهارم4⃣5⃣1⃣
ــ گفتم اگر جای من بودی دیگه.
با مِنو مِن گفتم:
–خب نمیدونم. شاید میزاشتم آبروم بره
با دلخوری گفت:
– سوالم جدی بود.
ــ منم جدی گفتم.خیره نگاهم کرد و جز جز صورتم را از نظر گذراند. وقتی مطمئن شد شوخی نمی کنم گفت:
–چرا می ذاشتی آبروت بره؟
به خاطر شرایطتت درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن. پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
چی میگی راحیل اونوقت خانوادت در مورد من چی فکر می کنند؟
ــ نگران نباش من براشون توضیح میدم. بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
ــ اون سودابه رو هم مسدودکن وبهش بگو برو هر کاری دلت می خواد بکن، والا تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش
پوفی کردو گفت:
ــ اگه جای من بودی اینقدر راحت حرف نمی زدی.
بلند شدم و گفتم:
ــ شاید من که از اولم گفتم کسی نمی تونه جای کس دیگه باشه.
میرم کمک مامان میز رو بچینیم زود بیا.
سر میزشام، آرش آنقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از آن حالو هوا خارجش کند، ولی فایده نداشت.نمیدانم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکند.هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
ــ من خسته ام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمانم.
موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
ــ بهش گفتی؟
ــ نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند می رسند؟
ــ تقریبانزدیک ده صبح.
ــ پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمی دانم چه اصراری است که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیایند.مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
ــ حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه.
ــ آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصله اش سر میره.
ــ خب من باهاش میرم توام به کلاست برس. از حرفش جا خوردم.
سکوت کردم.بعد از این که کارها تمام شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
مادر آرش و مژگان چاییشان را برداشتند.
مژگان پرسید:
–چرا چایی برنمیداری.
–نمیخورم.
–پس برای آرش ببر.
–اون که خوابه.
–مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.همانطور که سینی چای را برمیداشتم گفتم:
–نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره. چراغ اتاق خاموش بود و نورکم جون چراغ خواب، کمکم می کرد که جلوی پایم را ببینم.سینی را روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش را روی چشم هایش گذاشته بود و خوابیده بود.یکی از بالشت های روی تخت را برداشتم و روی زمین گذاشتم و همانجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشد. باید بیشتر فکر میکردم.هنوز چند لحظه از فکرهایم نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم امدم.
ــ بیا بالا بخواب.
ــ تومگه خواب نبودی؟
بی توجه به حرفم پرسید:
–تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟
وقتی سکوتم را دید، بلند شد نشست و گفت:
–اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن می خوابم.
ــ اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟
چند لحظه سکوت کرد.
بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
–بلند شو. بلند شدم و روی تخت نشستم.
پتو را پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت:
–تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش را دوباره روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت:
ــ چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟
ــ با خجالت گفتم:
ــ همین خوبه؟
ــ اصلا آوردی لباس راحتی؟
ــ اهوم.
بلند شد و سینی چایی را برداشت و گفت:
من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن.
همین که در اتاق را بست، فوری لباس راحتیام را که یک بلوزوشلوار سفید با گلهای صورتی بود راپوشیدم. بافت موهایم را باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.آرش در را باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی می کردم بی تفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم را از روی چشم هایم برداشتم و نگاهش کردم. همانجور که با لبخند نگاهم می کرد گفت: –چرا حالا اینقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.
خودم را سمت دیوار کشیدم. موهایم را کنارم جمع کردم و چشم هایم را بستم.روی زمین دراز کشید. مدام نفسهای عمیق میکشید و این پهلو آن پهلو میشد.
–آرش.
–جانم.
–هنوز فکرت درگیر حرف سودابس.
بلند شد نشست.
–حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوپنجاهوچهارم4⃣5⃣1⃣ ــ گفتم اگر جای من بود
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوپنجاهوپنجم5⃣5⃣1⃣
من هم نشستم وگفتم:
–تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار.
کلافه گفت:
–اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه.
–بهترین راه شناخت آدمها وقتیه که عصبانی هستند.
آهی کشیدو گفت:
–دعا کن یه معجزهایی بشه سودابه نره خونتون.
بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت.
–کجا؟
–میرم بیرون یه قدمی بزنم.میدانستم تنها کسی که الان میتواند آرامش کند من هستم.
–منم میام.
–نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟
–پس تو هم نرو.
دستش از روی دستگیرهی در سُر خورد.
–باشه.
بالشتش را برداشتم و روی تخت گذاشتم.
–بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی.باتعجب کنارم دراز کشید. دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم. دستش را زیر سرم گذاشت و گفت:
–با آرامش بخواب عزیزم. همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کند. چشم هایم را بستم و بوی تنش را تنفس کردم.با پشت انگشت سبابه اش آنقدر گونهام را نوازش کرد که چشم هایم گرم شدو خوابم گرفت. نمی دانم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبح است.نیم خیز شدم، تا موبایلم را از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش را نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم شوم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمانده بود. گوشی را سر جایش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همان پسر مغرور و متکبر کلاس باشد. سرم را روی بالشت گذاشتم.
–چرا بیداری؟ زخم صدایش توی گوشم پیچید.
با تعجب گفتم:
–خواب بودی که...
ــ بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره.
خجالت زده گفتم:
ــ نزدیک اذانه. بیدار شدم.
با لحن خیلی مهربان و با همان صدایی که دلم برایش ضعف می رفت گفت:
ــ مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟
ــ به مرورآدم میشه دیگه.
ــ راحیل بهت حسودیم میشه.
–چرا؟
–اصلا به خدا حسودیم میشه.
نگاهش کردم. چشمهایش شفاف شده بودند.
با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت:
–چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری.
بغضش باعث ناراحتیام شد.
–اینجوری نگو آرش. خدا قهرش میگیره.
لبخند زورکی زد و گفت:
–ببین در همه حال نگران خدایی.
خندیدم و گفتم:
–چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده.
هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشیام بلند شد.
بوسه ایی روی موهایم نشاند وگفت:
–بوی بهشت میدی.
وضو گرفتم و نمازم را خواندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود.
ــ چرا نشستی زل زدی به من؟
خندیدم و رفتم لبه ی تخت نشستم و گفتم:
– تو اصلا امشب خوابیدی؟
ــ اهوم، فقط مدل شتر مرغی
ــ اون دیگه چطوریه؟
خنده ی خماری کرد.
ــ با چشم باز ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغ ها سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بی خوابی؟
ــ آرش.
ــ عمر آرش.
ــ امروزدانشگاه تعطیله.
ــ چرا؟
ــ موافقی یه امروز روغیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام می تونی بیشتر بخوابی.
ــ چراغ خواب را روشن کردو لبخندزد.
– چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمی فهمم. امشب درست نخوابیدم.
این بار من گفتم:
–می خواهی من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟اخم کرد.
– اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم می پره.
چراغ خواب را خاموش کردم و گفتم:
ــ پس بخواب دیگه.
دستش را دراز کرد روی تخت و گفت:
–بیا مرفین رو بزن که بیهوش بشم.
گنگ گفتم:
ــ مرفین؟
– سرش را به علامت تایید تکان داد. سرت رو بزاری روی دستم تمومه.
آرام کنارش دراز کشیدم و سرم را روی بازویش گذاشتم. چشم هایش را بست و دیگر حرفی نزد ولی معلوم بود بیدار است. تکانی خورد و با دستش شروع به نوازش کردن موهایم کرد و به چشم هایم چشم دوخت. نمی خواستم از نگاهم فوران احساساتم رو ببیند. سرم را در سینه اش پنهان کردم. احساس کردم کمکم آرامش در وجودم تزریق شدو خواب چشم هایم را به تاراج برد.
وقتی چشم هایم را باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت را نشان می داد. ترسیدم تکان بخورم، آرش دوباره بیدار شود.
تمام سعیام را کردم حداقل نیم ساعت دیگر، بی حرکت بمانم تا کمی بیشتر بخوابد.
چشم هایم را بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که تکان خورد. می خواست آن دستش که زیر سرم بود را تکان بدهد اما نتونست. انگار دردش گرفت و یک آخ آرامی گفت.
زود سرم را بلند کردم و دستش را کنار بدنش کشیدم.
چشم هایش را باز کرد.
اشاره ایی به دستش کردم و گفتم:
ــ ببخشید، اذیت شدی.
ــ با آن صدای خط و خشیاش که دلم را زیررو می کرد گفت:
–مگه آدم تو بهترین شب زندگیش اذیت میشه؟ باور کن راحیل اصلا دلم نمی خواست روز بشه.
حرف دل من را می زد. امشب، من هم معنی خواب شیرین را فهمیده بودم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد مصطفی بختی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦5مرداد سـال1361🌿 🌴محـل ولادت⇦مشهد
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد مجتبی بختی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦سـال1367🌿
🌴محـل ولادت⇦مشهد🌿
🌴شهـادت⇦24تیر سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦تدمر_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』
آقای رئیسی! آبروی مؤمن از حرمت کعبه هم بالاتره!
پامیشی صبح جمعه میری خوزستان به مناطق محرومش سر میزنی، نمیگی با این کارت آبرو و شرف اون کسی که قبل شما ۸ سال رییس جمهور بوده میره؟
آها ممکنه اون ادم جزء مومنین نباشه؟ اوکی حله😒✋🏻
☑️ @AHMADMASHLAB1995
•🕊🌸•
کِے زِ سَرم برون شود...
یڪ نفس آرزوے ٺو!🕊💔
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#ارسالےازآقاحامدوآقااحسان🌺
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ڪے خزانـم مےشود موݪا بہار؟ ڪے ڪنـاره مےرود گرد و غبـار؟ یڪ سؤال از طعـمِ بغض و اَشڪ و آھ.. ڪے بہ پای
|🪵•
اگر آمدے🍃
خبرم کن
در خانه بمانم
که از اندوه نمیرند
شمعدانےهاے منتظر🪄
و ماهےهاے حوض
و لبخندے که به شوق بر لبانم مےبندد
که تو بیایے ُ کسی خانه نباشد🥀
#سیدعلی_صالحی
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این روز ها؛
دلم هواے با تو بودن میڪند...
مرا از خود دور نڪن اے شھید!
من با تو راه را پیدا ڪردم..
اے شھید شدهاے چراغ زندگیم✨
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#ارسالے🌺
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#بدونتعارف!
بۍاعصاببودنافتخارهڪهتوی
بیوگرافیتونمیزنید #بۍاعصاب؟:/
بدونیـداینبراۍشیعہۍامیرالمومنین ننگہننگ!
•.
-فلذاهمگۍباهماهدنالصراطالمستقیم🚶🏻♂
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
پیروزے افتخارآفرین و ڪسب مدالطلا توسط #روحاللّٰہ_رستمے در رقابت هاے وزنہبردارے پارالمپیک 2020 توڪ
#روحاللّٰہ_رستمے: مدالم را به شهید مدافع حرم "حسن عبداللهزاده" تقدیم میکنم!
🔹مدال طلایم را به مردم ایران، رهبر انقلاب و شهید مدافع حرم حسن عبداللهزاده تقدیم میکنم. برای این مدال سختیهای زیادی کشیدم و خوشحالم که نخستین مدال طلای کاروان پارالمپیک ایران را کسب کردم.
#harimeharam_ir
☑️ @AHMADMASHLAB1995
پیروزے افتخارآفرین و ڪسب مدال نقره توسط #سیدحامد_صلحےپور در رقابت هاے وزنہبردارے پارالمپیک 2020 توڪیو را تبریڪ مےگوییم🏋🏻♂✨
☑️ @AHMADMASHLAB1995
پیروزے افتخارآفرین و ڪسب مدالطلا توسط #محمدرضا_خیرالہزاده در رقابت هاے جودو پارالمپیک 2020 توڪیو را تبریڪ مےگوییم🏅✨
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوپنجاهوپنجم5⃣5⃣1⃣ من هم نشستم وگفتم: –تو
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوپنجاهوششم6⃣5⃣1⃣
جلوی آینه ایستادم و چادرم را روی سرم مرتب کردم. آرش کنارم ایستاد و دستی به موهایش کشید وگفت:
ــمامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟
ــنه. چطور؟
مشکوک نگاهم کرد و گفت:
ــآخه من دیروز بهش گفتم نمیرم حالا امروز بدونه این که بپرسه میرم یا نه شماره ی فاطمه رو داد و گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن.
ــمن گفتم با آرش صحبت می کنم اگه موافقت کرد میریم حضرت والا هم که راضی بودی دیگه.
ــآهان پس خانم علم غیب داشتند و ما نمی دونستیم از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟
نمی خواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز را بگویم برای همین گفتم;
ــخیلی سوال می پرسی ها.
ــ توام خوب می پیچونیها.
لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم او هم نگاهم کرد و ناگهان دستش را روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد وحشت زده به طرفش رفتم وخم شدم روی صورتش.
ــ چی شد آرش؟
با لبخند چشم هایش را باز کرد.
– تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد با دست اشاره کرد به قلبش.
مشتی روی قلبش زدم.
ــ بدجنس ترسوندیم.
خواستم بلند شوم که دو دستی چادرم را گرفت و گذاشت روی صورتش وبوسید.
ــ اون قدر قشنگ چادر سر می کنی که بی اختیاراز تمام بی حجابی هـا دلم بیزار میشه
لبخندی زدم.
ــ فکر نکنی با این حرفها چیزی از مجازاتت کم میشه ها.
ــ مجازات واسه چی؟
ــ واسه ترسوندنم. سریع بلند شد و دستش را گذاشت پشتش و کمی خم شدبه جلو.
ــ علیا حضرت لطفا عفو بفرمایید.
دستش را گرفتم.
ــ اینجوری خم نشو آقا شما تاج سر مایی.
اصلا مجازات رو فراموش کردم.
هینی کشید.
–چه ملکه ی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد بروم طرفش و بازش کنم.
ــ راحیل جان دیره ها
ــ حاضریم مامان جان الان دیگه راه میوفتیم.
بعد از رفتن مادر آرش برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگاهم می کنه.
ــ خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا.
کیفم را برداشتم.
ــ خدا از دهنت بشنوه پاشو زود بریم.همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش را به ما رساند.
–صبر کنید منم بیام.
آرش با تعجب گفت:
ـ کجا؟
ــ وا! دنبال عمه اینا دیگه راحیل مگه بهش نگفتی؟
من هم هاج و واج پرسیدم:
–چیو؟
–که منم میام دیگه
ــ نه، بعد برای این که ناراحت نشود گفتم:
–خب بیا دیگه گفتن نداره.
اخم کرد.
–خب می گفتی من که دیشب...
حرفش را بریدم.
ــ آخه دیگه نرفتم دانشگاه آرشم دیگه تنها نمیره، این رو گفتم که از امدن با ما منصرفش کنم.
آرش با خنده گفت:
–یه کم زودتر از خواب بیدار شی زودتر متوجه ی خبرها میشی می خوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم اذیت میشی ها هوا گرمه
ــ اذیت چی چند روزه پوسیدم تو خونه بیام یه هوایی به کله ام بخوره بعد رو به من گفت:
ــ حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟
حرفی نزدم نگاهی به آرش کردم نمی دانم چرا اینجور مواقع سعی می کرد نگاهم نکند.
همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت:
– آرش یه آهنگ توپ بزار.
ــ فلش تو خونس.
ــ پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم.
موزیکی را پلی کرد که وقتی صدایش پخش شد، خنده ام گرفت خارجی بود و خواننده اش مرد بود جوری می خوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت می پرد احساس می کردی خواننده استرس دارد جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی میکرد با همان سبک و سیاق صدای خواننده برایم آشنا نبود. به خاطر تحقیقاتی که قبلا بااسراکرده بودیم، بیشترشان را می شناختم صدا زیاد بود دلم برای بچه ی توی شکمش سوخت از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کردم خیابون شلوغ بود وسرعت ماشین کم بود برای همین راحت می توانستم رفتار آدم هایی که توی پیادهرو راه می رفتند را بادقت نگاه کنم هر آدمی حتما برای خودش دنیایی دارد هدفی دارد و برای همین الان راه افتاده توی خیابون به نظرم آدم ها خیلی جالبند وقتی در مورد کارهایشان، علایقشان و رفتارهایشان دقیق میشوی به نتایج جالبی میرسی. این برام من سرگرم کنندس. مثلا همین خانمی که به زور دست بچه اش را میکشد تا همراهش برود. ما از کنارشان گذشتیم و دورو دورتر شدیم. ولی مدتها میشود در موردش فکر کرد. این که در ذهن آن بچه چیست چه می خواسته که مقاومت می کرده، شاید فکر می کنه با این کارش به هدفی که دارد میرسد یا آن مادر حتما فکر میکند حرف زدن فایده ایی ندارد و باید به زور متوسل شود.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوپنجاهوششم6⃣5⃣1⃣ جلوی آینه ایستادم و چادر
آدم ها با فکرهایشان زندگی می کنند با صدای ترمزدستی ماشین به خودم امدم هنوز صدای آهنگ ماشین را برداشته بود آرش خاموشش کردو گفت:
–پیاده شید.
ــ عه آرش چرا خاموشش کردی؟
ــ رسیدیم دیگه.
ــ روشنش کن من می شینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین را هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه
معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995