eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر لذت بخشہ😻✌️🏻 حتما شبڪہ سہ و مراسم اهداے مدال و ببینین🌸🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوشصت‌وپنجم5⃣6⃣1⃣ ــ جانم داداش. نعره ایی ز
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣6⃣1⃣ از ماشین که پیاده شدیم گفتم: ــ اون ته سیگارهاروهم از بالکن جمع کن ملحفه هاروهم بنداز لباسشویی بوی سیگار گرفتن. کلید را مقابلش گرفتم. – تو برو بالا ــ تو نمیای؟ ــ نه میرم قدم بزنم. ایستاد و نگاهم کرد و کلافه گفت: – الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟ با حرص گفتم: –تو که بلدی چی بگی مثل همون حرفهایی که در مورد من تحویل کیارش دادی، الانم... نگذاشت ادامه بدهم. ــ آرش من معذرت می خوام مجبور شدم. ــ چرا؟ اون مهمونی اینقدر مهم بود؟ ــ نه فقط می خواستم لج کیارش رو دربیارم. مشکوت نگاهش کردم و گفتم: ــ اونوقت دلیلش؟ سرش را پایین انداخت و گفت: ــ یه چیزهایی هست که تو نمی دونی. ــ خب بگو بدونم. ــ قول میدی بین خودمون باشه. قول که نه ولی شاید سعی کنم. لبخندی زد و گفت: – بریم دیگه. ــ کجا؟ ــ نکنه می خوای وسط کوچه حرف بزنیم بریم یه جا هم شام بخوریم هم حرف بزنیم مُردم از گشنگی حالا من هیچی به این برادر زاده ات رحم کن.(به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم: –نگو که دارم لحظه شماری می کنم واسه دیدنش ولی کاش توام به فکر این بچه بودی. حرفی نزد. همین که غذا را سفارش دادیم، منتظر گفتم: –خب بگو دیگه. مِنو مِنی کردو گفت: –کیارش با یکی ارتباط داره یه دوماهی میشه که فهمیدم از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه اش هم سیگار هایی شد که دیدی. باچشم های گرد شده گفتم: ــ از کجا فهمیدی؟ ــ چت ها شونو تو گوشی کیارش دیدم. لبم را گاز گرفتم و گفتم: ــ از تو بعیده جاسوسی تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه ام را به طرف چپ و راست تکون دادم. – گوشی یه وسیله ی شخصیه، نباید... پرید وسط نطقم و گفت: ــ بسه آرش تحصیلکرده ها دل ندارند آدم نیستند. اینقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده چه ربطی داره چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی. لیوان آبی برایش ریختم. – معذرت میخوام قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده ی ما همه چی رو با تحصیلات می سنجند دیگه توی ذهنم ملکه شده. –حالا مطمئنی؟ ــ مطمئن بودم که الان اینجا نبودم. ــ پس کجا بودی؟ اخمی کردو گفت: –طلاق گرفته بودم واسه خودم زندگیم رو می کردم. –متوجه شده بودم یه مدتیه با هم سرد هستید. –دلم ازش شکسته فکری کردم و گفتم: –میگم مژگان یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید.. بغضی کردو گفت: ــ نمی تونم چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می کنم که اون تو فکرش یکی دیگس ــ اصلا شاید اشتباه می کنی ــ رفتارش عوض شده بداخلاق که بود بد اخلاق تر شده الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت واقعا آدم بدبخت تر از منم هست؟ ــ اون که سفر کاریه من توجریانم. شانه ایی بالا انداخت و گفت: – حالا هرچی ــ باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد اگه براش مهم نبودی که... ــ مهم اینه که الان من احساس می کنم براش مهم نیستم اصلا اون بلد نیست محبت کنه مگه تو و آرش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیهه تو نیست؟ –دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه ایی جز راحیل نامزد می کردم زیاد خوش اخلاق نبودم این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم. ــ خب تو شرایط راحیل همه خوبن نامزد به این خوبی داره تو کاری نمیکنی که بد بشه یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن اونوقت اونم میاد آبغوره می گیره میگه بدبختم. از حرفهایش اعصابم بهم ریخت فکرم دوید پیش راحیل، یعنی او هم وقتی قضیه ی سودابه را شنید این فکر هارا می کرد چقدر برخوردش عاقلانه بود شاید این موضوع را برای مژگان تعریف کنم زیاد هم احساس بدبختی نکند. ــ مژگان می خوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن. دستش را ستون چانه اش کرد. –بگو. همه ی اتفاقهای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خانه‌ی راحیل هم رفته بود را برایش تعریف کردم هر چه بیشتر تعریف می کردم بیشتر چشم هایش از حدقه بیرون میزد. وقتی حرفهایم تمام شد، گفت: –باور کردنش برام سخته. ــ می تونی فردا که خودش امد ازش بپرسی. غذا را آوردند و شروع به خوردن کردیم مژگان بد جور غرق فکر بود سرش را بالا آورد و پرسید: –واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوشصت‌وششم6⃣6⃣1⃣ از ماشین که پیاده شدیم گفت
ــ آره تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزهای خوبی در موردمن ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه به خانه که برگشتیم نزدیک نیمه شب بود مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگر بیرون نیامد. مادر هم با عمه و دخترش داخل اتاقشان رفتند که بخوابند مادر جای من را در سالن انداخت از این که در اتاقم نبودم حس آواره‌ها را داشتم بدتر از آن، اینکه راحیل پیشم نبود و من چقدر دلتنگش بودم 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوشصت‌وششم6⃣6⃣1⃣ از ماشین که پیاده شدیم گفت
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ 🥀🍂 ⃣6⃣1⃣ گوشی را برداشتم و اسمش را نوشتم: ــ راحیل. بلافاصله جواب داد: ــ جانم. پس اوهم گوشی به دست به من فکر می کرد. چقدر این جانم گفتنش برایم دل چسب بود. ــ دلم هواتو کرده عزیز دلم. ــ چه تفاهمی! ــ کاش الان کنارم بودی با شعری که برایم فرستاد دیوانه‌ام کرد: ــ ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود. ــ راحیل داری دیونم می کنی. برام استیکر قلب فرستاد. پرسیدم: ــ اونجا همه خوابن؟ ــ آره. ــ راحیل تا موهاتو بو نکنم آروم نمیشم می خوام یه دیونه بازی دربیارم. ــ چی؟ ــ نیم ساعت دیگه در رو بزن جلوی در آپارتمان ببینمت فقط اهل خونه نفهمند. صفحه‌ی گوشی را خاموش کردم و فوری لباسهایم را پوشیدم و سویچم را برداشتم و بیرون زدم. در طول مسیر مدام صدای پیامهای گوشی‌ام می‌آمد خیابانها خلوت بود و حسابی ویراژ می دادم نیم ساعت هم نشد که جلوی در خانه‌شان رسیدم پیام دادم که در را بزند و بیاید جلوی در آپارتمان داخل آسانسور که شدم پیامهایش را خواندم که چند بار نوشته بود: –نیا آرش فردا همدیگه رو می بینیم سعی کن بخوابی. جلوی درآپارتمان رسیدم و منتظر ایستادم آرام در را باز کرد و با لبخند سلام داد و اشاره کرد که داخل بروم. من هم آرام سلامش را جواب دادم و گفتم: –نمیام تو فقط امدم ببینمت و برم. دستم را گرفت و کشید داخل و گفت: – حداقل بیا داخل وایسا بیرون زشته. داخل رفتم آرام در را بست همه‌‌ی چراغها خاموش بود فقط نور چراغ خوابی که در سالن بود فضا را روشن ورویایی کرده بود راحیل تیشرت و شلوار قشنگی پوشیده بود و با خجالت نگاهم می کرد. چشم هایش در این نور کم می درخشید.صورتش را با دستهایم قاب کردم و گفتم: –راحیل وقتی خونمون نیستی دیوارهاش بهم نزدیک میشن اونجا برام مثل قبرمیشه من دور از تو دیگه نمی تونم. او هم صورتم را با دستهایش قاب کردونگاهم کرد نگاهش از سر شورش احساسش بود قلبم را به تپش انداخت. لب زد: –منم. اولین بار بود غیر مستقیم از علاقه اش می گفت. از خوشحالی در آغوشم کشیدمش و با تمام وجود موهایش را بوییدم برای چند دقیقه به همان حال باقی ماندیم نمی توانستم دل بکنم عطرش را عمیق بوییدم بوی گل مریم می‌داد. راحیل خودش را از من جدا کردو گفت: – مامانم خوابش سبکه اگه مارو اینجوری ببینه، دیگه روم نمیشه تو چشم هاش نگاه کنم. موهایش را بوسیدم و گفتم: ــ باشه، قربونت برم. در را آرام باز کردم و خارج شدم. به طرفش برگشتم، دستش را گرفتم و گفتم: ــ خداحافظ بعد دستش را به لبهایم نزدیک کردم و بوسیدم با همان دستش لپم را کشیدو گفت: –خوب بخوابی عزیزم دکمه آسانسور را زدم و با دست برایش بوسه‌ایی فرستادم اوهم همین کار را کرد و باعث شد دلم بیشتر بخواهدش. صبح بعد از صبحانه عمه و فاطمه را به آدرس مطبی که گفتند رساندم و بعد برای مادر خرید کردم و به خانه بردم. راحیل خانه‌ی دوستش سوگند بود قرار بود ظهر که شد بروم بیاورمش. به لحظه‌ها التماس می‌کردم برای گذشتنشان. بالاخره وقت رفتن رسید نزدیک خانه‌ی دوستش که شدم به گوشی اش زنگ زدم و گفتم: ــ راحیلم من دم درم. ــ میشه چند دقیقه صبر کنی؟ ــ شما بگو تمام عمرصبرکن. خنده ای کردو گفت: –زود میام فهمیدم آنجا معذب است حرف بزند. از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزه ایی که زیر پایم بود سرگرم شدم. بالاخره آمد. درماشین را برایش باز کردم. تشکر کردو نشست. نشستم پشت فرمان و گفتم: –خب کجا بریم؟ ــ خونه دیگه ــ نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم. لبخندی زدو گفت: ــ حالا کو تا عقد ولی باشه پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانه‌ایی درآورد و گفت: ــ قشنگه؟ خودم دوختم. ــ آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟ ــ نه ، واسه مامان شاکی گفتم; ــ پس من چی؟ خندیدو گفت: –هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات می دوزم آقا. تمام مدت خرید دستهایمان در هم گره بود بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود نمی دانم راحیل با من چه کرده بود قبل از راحیل هم دخترهایی بودند که در کنارشان به تفریح و خرید رفته بودم ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشان به تپش می افتاد و نه برای دیدار مجددشان لحظه شماری می کردم و نه حتی برای هیچ کدامشان گل و هدیه خریده بودم بودو نبودشان زیاد برایم مهم نبود زیاد از عشق شنیده بودم حالا که مبتلا شده ام می فهمم وقتی می‌گفتند اولین قدم عشق برداشتنه غروره، یعنی چی. 🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 🥀 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴 ☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدحسین مرادی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦26شهریور سـال1360🌿 🌴محـل ولاد
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمدطه ابنیه‌علوی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦18تیر سـال1382🌿 🌴محـل ولادت⇦نبطیه_لبنان🌿 🌴شهـادت⇦18فروردین سـال1396🌿 🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦این شهید بزرگوار که پدرشون در فلسطین و مادرشون در یکی از بیمارستان های سوریه به شهادت رسیدند، در درگیری با تروریست هاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـدند و بعد از گذشت چهارسال هنوز به همراه پنج همرزم دیگرش گمنام و مفقودالاثر می‌باشد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AHMADMASHLAB1995
هم‌اڪون، شبڪہ یڪ؛ آیت‌اللّٰہ‌رئیسے📺
شوق پࢪواز بدھ ࢪوح زمین‌گیࢪ مࢪا🌸✨ 🌸🦋 ☺️ 🚫 ☑️ @AHMADMASHLAB1995