#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_ویک:
مسئولیت پذیر باش
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ... ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...
تمام شب رو راه رفتم و قرآن گوش دادم ...
صبح، اول وقت رفتم در خونه حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد، بی مقدمه گفتم:
"دعاتون گرفت ... خود شما مسئول دعایی هستی که کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه پولی و نه کاری"😔😔 ...
با هم رفتیم مسجد ... با مسئول مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...😒
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم ...😏
نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ...
قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود 🙈...
هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد 😅... سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .
بالاخره یک روز که دوباره به جون گل و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی شونه ام و گفت:
"اینطوری فایده نداره ... باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم .... ."😜
دستم رو گرفت و برد به یه تعمیرگاه ... خندید و گفت:
"فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد" ...😉
ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ...
همه از استعدادم تعجب کرده بودن 😅...
دائم دستگاه روی گوشم بود ...
قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
این بار، روح حنیف تنهام گذاشته بود ... نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم ...😌
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهیدمدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_دو :
نگاه
از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... .💤
چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... .😒
رفتار مسلمان ها برام جالب بود 🤗... داشتن خانواده،
علاقه به بچه دار شدن،
چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ...😍
رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ...
حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند...🙈
البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... .
"مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی..."🙈🙈
و من هر بار به خودم می گفتم
"چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟" 🤔😏...
هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... .
اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن☝️ ...
من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت میکردند ... .🤗
هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ...🤗
من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... .😇
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_سه
خانه من
رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد … از کار و پشتکارم خیلی راضی بود …😌
می گفت خیلی زود ماهر شدم 😅… دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود … خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم …😇
زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم …
می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف 🙈…
بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم … به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم … .
#هدف گذاری و #برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم😉… اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند … .🤔
بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید …🤗
اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم … خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم …
مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه …😐
خونه ای که آب گرم داشت … 😍
توی تخت خودم دراز کشیده بودم … شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم …🙂
برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه … .😀
توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم … چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم … و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید … اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد …
کم کم رمضان هم از راه رسید …
رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد …
زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود … یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم … .😊
کم کم رمضان سال ۲۰۱۰ میلادی از راه رسید … مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن …
برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند😳🤔 …
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن … چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن … بعد از نماز درها رو باز می کردن … بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن … .
من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت … بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم …
تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن … آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود …😳
بدون تکلف …
سیاه و سفید … این برام تازگی داشت … و من برای اولین بار به عنوان یک #انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم …
این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید … .😍
بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود … من مدام به مسجد می رفتم … توی تمام کارها کمک می کردم … با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده … بودن در کنار اونها برام جالب بود …
مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند … و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم...😊😉
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
☑️مقام معظم رهبری فرمود:
گاهی میشنویم بعضی میگویند یا در گذشته گفتهاند که "وقتی ما آمدیم مسئولیت پیدا کردیم، توانستیم سایه جنگ را از سر کشور رفع کنیم"، اما این حرفها درست نیست و واقعیت آن است که در تمامی سالهای متمادی، حضور ملت در صحنه، موجب رفع سایه جنگ و تعرض از سر ایران شده است.
🔸روحانی امروز گفت: وقتی برجام به ثمر رسید آقای هاشمی به من گفت: فلانی من حالا دیگر راحت میمیرم. شما سایه جنگ را از سر کشور برداشتید
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍃🌸
•┄❁#قرارهرشبما❁┄•
فرستـادن پنج #صلواتــ
بہ نیتــ سلامتے و
ٺعجیـل در #فرجآقاامامزمان«عج»
هدیہ بہ روح مطهر
#شهیداحمدمشلب
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
﷽
تا وعده قیامت تو صبر می کنیم
برداغ بی نهایت تو، صبر میکنیم
ای از تبار آینه و آفتاب و عشق
تا مژده زیارت تو، صبر میکنیم.
تعجیل در فرجش صلوات
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#ازشهدابـــیاموزیمـ
همیشه به دانشجوها میگفت:
"بچهها ازدواج كنید."
وقتی خانم مناسبی را میدید، میگفت:
"این خانم خیلی مناسب است. با خانواده و باایمان است."
دو تا از بچهها كه بعد از شهادت دكتر ازدواج كردند، واسطه ازدواجشان دكتر بود.
به خودم میگفت:
" ریشهایت دارد سفید میشود، بهتر است بروی و ازدواج بكنی."
من میگفتم كه دكتر سخت است.
میگفت:
"نه. ببین من چطور ازدواج كردم و الآن چه زندگی خوبی دارم."
#شهیددکترمجیدشهریاری
📚 شهید علم، جلد اول، ص۲۳
#۲۱دی_ماه_سالروزشهادتش_گرامے
🍃🌸🍃
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم به قلم شهید مدافع حرم #شهیدسیدطاهاایمانی #قسمت_بیست_و_سه خانه من رئیس ت
#رمان_واقعی_فرار_از_جهنم
به قلم شهید مدافع حرم
#شهیدسیدطاهاایمانی
#قسمت_بیست_و_چهار
بودن یا نبودن
رمضان از نیمه گذشته بود … اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن … .
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود … توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند … .
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند … .😒
به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود …🤔
رفتم سراغ سعید … سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم … خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد …😀
به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم …😅
.
.
رفتم سراغش …
- " اینجا چه خبره سعید؟ … . "🤔
همون طور که مشغول کار بود گفت…
+ " هماهنگی های روز قدسه… "
و با هیجان ادامه داد …
"امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان …"😉
- چی هست؟ …
+ چی؟ …
- همین روز قدس که گفتی. چیه؟ …🤔
با تعجب سرش رو آورد بالا …
+ شوخی می کنی؟ … .😳
. … بعد از کلی توضیح، با اشتیاق تمام گفت:
" تو هم میای؟ … "🙃
سر تکان دادم و گفتم: " نه … "😒
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم …
اون روز سعید تا نزدیک غروب درباره فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد …
تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می داد … بچه های کوچکی که کشته شده بودند … یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند …😫😩
بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: " تو هم میای؟ … "☺️
- کی هست؟ …
+ روز جمعه …
سری تکون دادم و گفتم:
" نه سعید، روز جمعه تعطیل نیست … باید تعمیرگاه باشم … "😑
خیلی جدی گفت:
" خوب مرخصی بگیر … . "😊
منم خیلی جدی بهش گفتم:
" واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید؟ این دیوونگیه … این اعتراض ها جلوی کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید … "😏
.
با ناراحتی خم شد و از روی زمین جعبه ها رو برداشت …
" یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره … باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد … ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست؟ … . "🙃
.
هنوز چند قدم ازم دور نشده بود … صدام رو بلند کردم و گفتم:
" یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان … بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده … من تازه دارم زندگی می کنم … چنین اشتباهی رو نمی کنم … "😏
برگشت … محکم توی چشم هام زل زد:
" … تو رو نمی دونم… انسانیت به کنار … من از این چیزها نمی ترسم … من پیرو کسی هستم که سرش رو بریدن ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت … ."
اینو گفت از انباری مسجد رفت بیرون … هرگز سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم …
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995