eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
༻﷽༺ ■آسمان آمد زمين تا خون اصغر را بَرَد قطره‌هاےسرخ اين ياقوٺ احمر را بَرَد ■تیر را بيرون مڪش،اشڪ خدا هم مےچڪد فطرس آمد تاهمين سوز مڪرر را بَرَد 🥀 @Ahmadmashlab1995
رسولی_نوحه گل پژمرده مادر.mp3
5.07M
📢 حاج مهدی رسولی ◀️ گل پژمرده مادر بخواب... ای ثمرم لای لای علی... گل پسرم لای لای علی... ╭─┅═🏴🏴🏴═┅─╮ @AhmadMashlab1995 ╰─┅═🏴🏴🏴═┅─╯
#روایتگری_سیده_سلام_بدرالدین_مادرشهیداحمدمشلب احمداعتقاد داشت که مسلمان واقعی کسی است که در یک دست 📔کتاب👈به نماد تحصیل📚🎓 دین وعلم و در دست دیگر سلاح🔫 به نماد مجاهدت❤️ داشته باشد "کُلَ یَومُ عاشورا و کُل عرض کربلا" 👈یعنی هرجا ستمی باشد ماباید آنجاحضور داشته باشیم👉 #پوستر_شهیدمدافع_حرم #احمدمحمدمشلب #عاشورا #فارس_من_کربلاء #کل_یوم_عاشورا #کل_عرض_کربلا #کپی_باذکرمنبع_حلال_است 🌿🌸کانال رسمی شهیدمَشلَب 🌿🌸 @AHMADMASHLAB1995
⭕️شهیدی که تماشاچی در تشیعش را شفاعت میکند⭕️ 🌹شهید حمیدرضا ملاحسنی🌹 27 سال از شهادت و مفقودی حمیدرضا گذشته بود. خواهرش دیگر طاقت دوری نداشت؛ رفت کنار مزار شهید پلارک، همرزم برادرش، او را به حضرت زهرا (س) قسم داد که خبری از برادرش حمیدرضا به او بدهد. گفت: « به حمید بگو به خواب خواهرت بیا و خبری از خودت بده!» خواهرش با گریه تعریف می کرد: « فردای آن روز خواب دیدم جمعیت زیادی در بلوار سردار جنگل در منطقه پونک تهران در حرکت هستند. صدای حمیدرضا را شنیدم؛ گفت: «خواهر این ها همه برای تشییع پیکر من آمده اند و به اذن خدا همه ی آنها را شفاعت خواهم کرد. بعد اشاره به عابری کرد که در کنار جمعیت بود اما توجهی به آنها و شهدا نداشت، گفت: « حتی او را هم شفاعت خواهم کرد.. از خواب که بلند شدم فهمیدم در بوستان نهج البلاغه تهران شهید گمنام تشییع و تدفین کرده اند. بعدها با پیگیری خانواده ی شهید و آزمایشات dna هویت این شهید اثبات شد. اگر به بوستان نهج البلاغه تهران رفتید، در کنار مزار شهیدِ وسط یادمانِ شهدای گمنام که متعلق به یکی از ریشوهای با ریشه ، شهید حمیدرضا ملاحسنی است. منبع: کتاب راز رجعت، نشر صریر📚 🌿🌺 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق قسمت 4⃣3⃣ منوچهر به دایی گفت من به شما میگویم شما شعر کنید
قسمت 4⃣4⃣ چیز هایی میدید که نمی دیدم وحرفهاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان را صدا زدم. گفت: " نمیدانم چه طور بگویم،ولی آقاي مدق تا شب بیشتر دوام نمی آورد. ریه ي سمت چپش ازکار افتاده. قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توي قلبش. " دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد. منوچهر هم دیگر آرام نشد. از تخت کنده می شد. سرش را می گذاشت روي شانه ام و باز می خوابید. از زور درد نه می توانست بخوابد، نه بنشیند. همه آمده بودند. هدي دست انداخت گردن منوچهر و هم دیگر را بوسیدند. نتوانست بماند. گفت: " نمی توانم این چیزها راببینم. ببریدم خانه. " فریبا هدي را برد. یکدفعه کف اتاق را نگاه کردم دیدم پر از خون است. آنژیوکت از دستش در آمده بود و خونش می ریخت. پرستار داشت دستش را می بست که صداي اذان پیچید توي بیمارستان. منوچهر حالت احترام گرفت.دستش را زد توي خون ها که روي تشک ریخته بود و کشید به صورتش. پرسیدم: " منوچهر جان، چی کار می کنی؟ " گفت: "روي خون شهید وضو می گیرم. " دستش را انداخت دور گردنم. گفت: " من را ببر غسل شهادت کنم. " دو رکعت نماز خوابیده خواند. مستاصل ماندم. گفت: " نمی خواهم اذیت شوي. " یک لیوان آب خواست. تا جمشید یک لیوان آب بیاورد، پرستار یک دست لباس آورد و دوتایی لباسش را عوض کردیم. لیوان آب را گرفت. نیت غسل شهادت کرد و با دست راستش آب را ریخت روي سرش. جایی از بدنش نمانده بود که خشک باشد. تا نوك انگشتان پاش آب می چکید. سرم را گذاشتم روي دستش. گفت: " دعا بخوان. " آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هو الله و انا انزلنا می خواندم. خندید. گفت: " انگار تو عاشق تري؟ من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده اي؟ " همدیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت: " تو را به خدا، تو را به جان عزیز زهرا دل بکن » من خودخواه شده بودم. منوچهر را براي خودم نگه داشته بودم. حاضر شده بودم بدترین درد ها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: " خدایا، من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیشتر ازاین عذاب بکشد. " منوچهر لبخند زد و تشکر کرد. قشنگ دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه ي لبش ریخت بیرون. اما گفت « یا حسین » به فهیمه و محسن گفتم وسایلش را جمع کنند و ببرند پایین.می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوك انگشتان پاش را بوسیدم. برانکارد آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روي تخت بیمارستان نباشد. او را بردند. از در که وارد شد، منوچهر را دید. چشمهاش رابست. گفت: " تو را همه جوره دیده ام. همه را طاقت داشتم. چون عاشق روحت بودم، ولی دیگر نمی توانم این جسم را ببینم صورت به صورتش گذاشت و گریه کرد. سرتاپاش را بوسید. با گوشه ي روسري صورت منوچهر را پاك کرد و آمد بیرون. دلش بوي خاك می خواست. دراز کشید توي پیاده رو و صورتش را گذاشت لب باغچه ي کنار جوي آب. علی زیر بغلش راگرفت، بلندش کرد و رفتند خانه. تنها بر می گشت. چه قدر راه طولانی بود. احساس می کرد منوچهر خانه منتظر است. اما نبود. هدي آمد بیرون.گفت :«بابا رفت؟ » و سه تایی هم را بغل کردند و گریه کردند . دلم می خواست منوچهر زودتر به خاك برسد. فکر خستگی تنش را می کردم. دلم نمی خواست توي آن کشوهاي سرد خانه بماند. منوچهر از سرما بدش می آمد. روز تشییع چه قدر چشم انتظاري کشیدم تا آمد. یک روز و نیم ندیده بودمش. اما همین که تابوتش را دیدم، نتوانستم بروم طرفش. او را هر طرف می بردند، می رفتم طرف دیگر، دورترین جایی که می شد. از غسالخانه گذاشتندش توي آمبولانس. دلم پر می زد. اگر این لحظه را از دست می دادم دیگر نمی توانستم باهاش خلوت کنم. با علی و هدي و دو سه تا از دوستانش سوار آمبولانس شدیم. سالها آرزو داشتم سرم را بگذارم روي سینه اش، روي قبلش که آرامش بگیرم، ولی ترکش ها مانع بود. آن روز هم نگذاشتند، چون کالبد شکافی شده بود. صورتش را باز کردم. روي چشمها و دهانش مهر کربلا گذاشته بودند. گفتم: " این که رسمش نشد. بعد از این همه وقت با چشم بسته آمده اي؟ من دلم می خواهد چشم هات را ببینم. " مهر ها افتاد دو طرف صورتش و چشم هاش باز شد. ⏪⏪ ادامه دارد @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#اینک_شوکران قسمت 4⃣4⃣ چیز هایی میدید که نمی دیدم وحرفهاش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفای
قسمت 4⃣5⃣ هر چه دلم خواست باهاش حرف زدم. علی و هدي هم حرف می زدند. گفتم:" راحت شدي. حالا آرام بخواب. " چشم هاش را بستم و بوسیدم. مهر ها را گذاشتم و کفن را بستم. دم قبر هم نمی توانستم نزدیک بروم. سفارش کردم توي قبر را ببینند، زیر تنش و زیر صورتش سنگی نباشد. بعد از مراسم، خلوت که شد رفتم جلو. گل ها را زدم کنار و خوابیدم روي قبرش. همان آرامشی که منوچهر می داد خاکش داشت. بعد از چند روز بی خوابی، دو ساعت همان جا خوابم برد. تا چهلم، هر روز می رفتم سر خاك. سنگ قبر را که انداختند، دیگر فاصله را حس کردم. رفت کنار پنجره عکس منوچهر را کنار پنجره دید. تنها عکسی بود که با لباس فرم انداخته بود زمان جنگ چقدر منتظر چنین روزی بود اما حالا نه. گفت یادت باشد تنها رفتی ویزا اماده شده امروز باید با هم می رفتیم. گریه امانش نداد. دلش میخواست بدود جایی که انتها ندارد و منوچهر را صدا بزند. این چند روزه اسم منوچهر عقده شده بود توی گلویش. دوید بالای پشت بام نشست کف زمین و از ته دل منوچهر را صدا زد آنقدر که سبک شد. تا چهلم نمی فهمیدم چه بر سرم آمده. انگار توی خلا بودم نه کسی را میدیدم نه چیزی را می شنیدم. روزهای سختتر بعد از آن بود. نه بهشت زهرا و نه خواب ها تسلایم می دهند. یک شب بالای پشت بام نشستم و هر چه حرف روی دلم تلنبار شده بود زدم. دیدم یک کبوتر سفید آمد و کنارم نشست. عصبانی شدم و داد زدم: "منوچهر خان من دارم با تو حرف میزنم آنوقت این کبوتر را میفرستی؟؟؟" امدم پایین تا چند روز نمی توانستم بالا بروم. کبوتر گوشه قفس مانده بود و نمی رفت. علی اوردش پایین. هر کاری کردم نتوانستم نوازشش کنم. می آید پیشمان. گاهی مثل یک نسیم از کنار صورتم رد میشود. بوی تنش میپیچد توی خانه. بچه ها هم حس می کنند. سلام می کند و می شنویم. می دانم آنجا هم خوش نمی گذراند. او آنجا تنهاست و من اینجا. تا منوچهر بود ته غم را ندیده بودم حالا شادی را نمی فهمم. این همه چیز توی دنیا اختراع شده اما هیچ اکسیری برای دلتنگی نیست. @AHMADMASHLAB1995
🏴…🏴… ◾️نزدیڪ ایام محرم ڪہ میشد دیگہ دل تو دلش نبود؛ جواد بود و پیراهن مشڪی ڪہ ڪل ایام ماه محرم و صفر تنش بود.. ◾️خیلی مقید بود هر شب حتما در هیئت حضور داشتہ باشہ، اڪثر وقتها هم تو آشپزخانہ مسجد بود و مشغول آماده ڪردن شام هیئت... 🔻جواد ثابت ڪرد بچہ هیئتی آخرش #شهید میشہ... °•{مدافع‌حرم #شهید_جواد_محمدی🕊🌹}•° @AHMADMASHLAB1995
محمد خودش خبر شهادتش رو بهم داد ! به نقل از مادر شهید مدافع حرم #محمد_اتابه عڪسـ باز شـود☝️ @AHMADMASHLAB1995