شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_دو داشتم از جلوی یه مغازه کاموا فروشی رد میشدم که هوس خرید کاموا زد به
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_سه
از زبان زینب:
حالا من چی بپوشم
رو کردم سمت مامان و گفتم مامانی من من:فردا شب چی بپوشم؟
مامان:لباس
من:گفتم میدونم لباس. کدومو بپوشم
مامان: همونایی که داری
من:وای مامان میدونم همونایی که دارم کدومو آخه
مامان:هرکدومو دوست داری
من:جیغ زدم و گفتم مامان
مامان: یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه. من که هرچی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا
میپرسی
با قیافه ی آویزون و سرِ پایین رفتم تو اتاقم
کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
همه ی مانتوهامو نگاه کردم
دوتا آبی نفتی _ مشکی _ چهارخونه کرم سرمه ای _ سبز،مشکی _ طوسی _ آبی آسمانی _ لی
خب اممممم
آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
حالا کدومو بپوشم؟
شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
خب همه چی برای فرداشب آمادست.
از زبان طاها:
دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کِی خوابمون برد
الانم که 9 صبحه مامان با اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
محمد_ هعییی ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز دختر رو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین که خودشو
به زور کنترل کرد
داد زد_ چته؟
به دور و برم نگاه کردم دوتا دختره داشتن درسته قورتمون میدادن چندتا زنو مردِ دیگه هم که تو فروشگاه بودن برگشتن
چپ چپ نگاهمون کردن
_ هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو. حالا هم بیا سریعتر خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکَنه
یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
.....
بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
الان ساعت 6:30 غروبه
غذاها رو اجاقن و هممون بِلا استثنا در حال لباس پوشیدنیم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_سه از زبان زینب: حالا من چی بپوشم رو کردم سمت مامان و گفتم مامانی من
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_چهار
یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم
یه نگاه به محمد کردم
یه تیشرت قشنگ آبی آسمانی پوشیده بود با شلوار لی. موهاشو به صورت کج سمت بالا حالت داده بود عطریم که خیلی
دوست داشت زده بود. یه نگاه به دستاش کردم طبق معمول دست چپش ساعت نقره ایش و دست راستش تسبیح
قشنگ آبیش بود به اضافه ی انگشتر عقیق نقره البته از نوع سفید که تو انگشت انگشتریش گذاشته بود
صدای اس ام اس گوشیم اومد نگاه کردم نوشته بود_ پشت درم. درو باز کن
با لبخند رفتم به آیفن نگاه کردم تصویرشو که دیدم لبخندم پررنگتر شد. درو باز کردم منتظر موندم بیاد بالا
اومد تو با لبخندی که عضو جدا نشدنیه صورتش بود باهام دست داد و احوالپرسی کرد
داشتیم باهمدیگه خوش و بش میکردیم که مامان بابا و محمد اومدن بیرون،
همین که مامان خواست
بپرسه کی بود دوباره صدای موبایلم بلند شد
نگاه کردم شماره آشنا نبود، جواب دادم
_بله؟
صدای یه آقایی اومد
صدا_ سلام آقای شمس؟
گفتم سلام بله خودم هستم شما؟
صدا_ من زارعی هستم. آقای شمس ما رسیدیم ولی مطمئن نیستیم درست اومده باشیم
منم گفتم بله بله آقای زارعی من الان میام جلوی در
مامان پرسید اومدن؟
گفتم فکر کنم
دویدم سمت در
درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
یه ماشین اومد سمتم
دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو آورد بیرون و بعد برد تو
ماشین کنارم ایستاد
سه نفر پیاده شدن
یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب خانوم که صندلیه عقب نشسته بودن
بعد از سلام و احوالپرسی راهنماییشون کردم داخل
آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن رسیدن
از زبان زینب:
وارد حیاط شدیم
یه حیاط حدوداً 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به چند متر روشنایی
گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راهِ باریک هم سنگ فرش کرده بودن
رسیدیم به آپارتمان
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_چهار یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_پنج
دو طبقه بود با کاشیای مشکی و مرمر سفید
از پله ها رفتیم بالا 22 تا بود. عادتمه از هر پله ای میرم بالا باید بشمارمش
به پله های آخر که رسیدیم در باز شد
یه خانمی اومد بیرون
من از جلو داشتم حرکت میکردم. رسیدم بالا بهش سلام کردم
نگاهم کرد حس کردم چشماش اشک افتاد
سلام کرد.دست دادیم و یهو بغلم کرد.
خیلی متعجب شدم
به خودم که اومدم دیدم زشته مثل ماست وایسادم منم دستامو بالا آوردم بغلش کردم
یه نگاه بهم کردو صورتمو غرقِ بوسه کرد، بالاخره ولم کرد
از بغلش اومدم بیرون به کنار در نگاه کردم
دو نفر ایستاده بودن
بعد از اینکه احوالپرسیو.... تموم شد راهنماییمون کردن داخل
رو مبل که نشستیم آقا طاها شروع کرد به معرفی
اشاره کرد به همون خانمه که بغلم کرده بود و میخورد سنش چهلو خورده ای باشه ایشون مادرم هستن،اشاره کرد
به اقایی که اونم میخورد تقریبا 50 ساله باشه ایشون پدرم،به یه پسر جوون اشاره کرد فکر کنم 22 سالش بود برادر
گلم آقا محمد، آخرشم به یه دختر جوون 23 یا 24 ساله ی مانتویی ولی باحجاب اشاره کرد و اما نازنین خانم نامزد بنده
وقتی نازنینو معرفی کرد یه لبخند نشست رو لبم واقعا خوشحال شدم که نامزد داره
از زبان طاها:
وقتی همه رو بهشون معرفی کردم نشستم کنار نازنین
مامان رفت سمت زینب و مامانش
و با اونا مشغول حرف زدن شد.
مامان گفت راحت باشین چادرتونو در بیارین بدین من آویزون کنم و چادر رنگی بیارم
مامان زینب: نه خانم ممنون راحتیم
مامانم گفت آخه اینجوری که زشته
مامان زینب گفت نه چی زشته
بعد چادرشو با چادر رنگی عوض کرد
دوباره مامان برگشت سمت زینب
و گفت دخترم تو هم در بیار دیگه چادرتو و چادر رنگی خواستی بپوش
خندم گرفته بود این مامانه من گیر بده ها دیگه ول کن نیست
مامان زینب که اینهمه اصرارو دید به دخترش گفت چادرتو عوض کن دیگه زینب
اون بنده خدا هم با بی میلی چادرشو در آورد داد به مامان و چادر رنگی سرش کرد...
مامان منم که خیالش راحت شد یه نگاه خریدارانه به زینب کرد چادرمشکی رو داد به محمد گفت ببر تو اتاقتون آویزون کن و
رفت تو آشپزخونه
وایسا ببینم
برگشتم سمت زینب خانوم دوباره نگاهش کردم بعد برگشتم به محمد که تازه برگشته بود و در حال نشستن رو مبل تک نفره
ی کنارم بود نگاه کردم
با آرنجم یه سقلمه به نازنین زدم
برگشت سمتم
در گوشش گفتم
_ یه نگاه به لباسای زینب و محمد بنداز
نگاهشون کرد
نازنین_ خب چیه مگه
_ لباساشون خیلی شبیه به همه اصلا انگار ست کردن باهم
یه بار دیگه نگاه کرد
نازنین_ اِاِ راست میگیا چه باحال
خندیدم
زینب دستاشو آورد بالا شالشو درست کنه که دیدم
دست راستش دور ساق دست سفیدش یه تسبیح آبی روشن و تو انگشت انگشتریه همون دستش انگشتر عقیق سفید
دست چپشم یه ساعت نقره ای رنگ
دقیقا کپی برابر اصل محمد
به نازنین گفتم اونم نگاه کرد
زیر زیرکی داشتیم این دوتارو دید میزدیم میخندیدیم که یهو مامان زینب از جاش بلند شد راه افتاد سمت آشپزخونه،
زینب هم پشت سرش
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
پ ن:دوستان بهتون شوک وارد شد طاها نامزد داشت🤪😅
@Ahmadmashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
همه با هم میخوانیم فرازی از
دعای سفارش شده توسط #امام_خامنه_ای:
✨اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ سَدِّدْنِی لِأَنْ أُعَارِضَ مَنْ غَشَّنِی بِالنُّصْحِ وَ أَجْزِیَ مَنْ هَجَرَنِی بِالْبِرِّ وَ أُثِیبَ مَنْ حَرَمَنِی بِالْبَذْلِ✨
بار خدایا، درود بفرست بر محمد و خاندانش و رستگارى بخش مرا تا کسى را که با من ناراستى کند به اخلاص پاسخ دهم و کسى را که از من دورى گزیند به نیکویى جزا دهم و کسى را که مرا محروم مى دارد به بذل و احسان بنوازم
✨وَ أُکَافِیَ مَنْ قَطَعَنِی بِالصِّلَهِ وَ أُخَالِفَ مَنِ اغْتَابَنِی إِلَى حُسْنِ الذِّکْرِ وَ أَنْ أَشْکُرَ الْحَسَنَهَ وَ أُغْضِیَ عَنِ السَّیِّئَهِ✨
و با آن کس که رشته مودت بریده است بپیوندم و کسى را که از من به بدى یاد کرده به نیکى یاد کنم و خوبى را سپاس گویم و از بدى چشم فرو بندم.
#دعای_مکارم_الاخلاق
نشر دهید👌
سالروزآغاز امامت حضرت آیت الله العظمی امام #خامنه ای (مدظله العالی )
را به همه آزادی خواهان ومجاهدین ومسلمین جهان تبریک وتهنیت عرض
می کنیم.
#ولایت
#رهبر
#حضرت_عشق
#ولی_امر_مسلمین
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
گوشہے قلبِـ❤️ تمامِ آدمها👥 یڪ صندلے خالےستツ #کجایےگلنرگس🌼 #یاایهاالعزیز🌴 💚اَللّٰهُمَعَجْ
آقای من!
من منتظرم به تمنای دیدار رُخت؛
روی بنما و پرده بر انداز،
که جانم به لب آمد...
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا♥️🍃 یک بار سر یک مسئله اے با هم بہ توافق نرسیدیم ، هر کدام روے حرف خودمان ایستادیم ، ا
#عاشقانه_شهدا💞
_کجا میری؟!!
+بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟
_بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم.😢
+عراق!
_میری عراق؟! به اجازه کی؟! که بعد بری سوریه⁉️
+رشته ای بر گردنم افکنده دوست!
_زدم زیر گریه...😭
+کاش الان اونجا بودم عزیز.
_که چی بشه!
+آخه وقتی گریه میکنی خیلی خوشگل میشی!😍
_لذت میبری زجر بکشم؟!
+بس کن سمیه!چرا فکر میکنی من دل ندارم؟!خیال میکنی خوشم میاد از تو و فاطمه دل بکنم😔؟ خدا حافظ سمیه،مواظب خودت و فاطمه باش!
_گوشی را قطع کردی.چندبار شماره ات را گرفتم، اما گوشی ات خاموش بود.سرم را به شیشه پنجره تکیه دادم، درحالی که اشک هایم می آمدند💔.کجا میرفتی آقا مصطفی؟ میرفتی تا ماه شوی.
به روایت همسر شهید
📚کتاب اسم تو مصطفاست
#شهید_مصطفی_صدرزاده🌸
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔻رهبر انقلاب: امام خمینی (ره) عیناً به نسخهی بعثت پیغمبر (ص) عمل کرد؛ معارف همان م
#پای_درس_ولایت🔥
🔻رهبر انقلاب: تحوّلخواهی لزوماً به معنای اعتراض نیست بلکه به معنای این است: گرایش مستمر به بهتر شدن. یعنی اکتفا نکردن به داشتههای موجود. در موارد زیادی تحوّل به معنای این است که ما آنچه را داریم، به داشتههایمان اکتفا نمیکنیم، یک قدمی بالاتر، یک مرحلهای جلوتر را دنبال میکنیم. ۹۹/۳/۱۴
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمد هادی نژاد😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:14اذر سال1363🌷 🍁محل ولادت:آغاجری_خوز
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید بابک نوریهریس😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:۲۱مهر سال۱۳۷۱🌷
🍁محل ولادت:گیلان_رشت🌷
🍁شهادت:۲۷آبان سال۱۳۹۶🌷
🍁محل شهادت:بوکمال_سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
"اطاعات برگرفته از سایت (حریم حرم)"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_پنج دو طبقه بود با کاشیای مشکی و مرمر سفید از پله ها رفتیم بالا 22 تا
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_شش
از زبان زینب:
با مامان رفتیم تو آشپزخونه ببینیم کمکی از دستمون بر میاد؟
مامان به مادر آقاطاها گفت کاری هست کمکتون کنیم؟
گفتن نه عزیزم شما برین بشینین کاری نیست
ماستو از یخچال در آورد خواست کاسه هارو از رو اپن بیاره که اومدم کنارش
گفتم بزارین ما میریزیم
کاسرو از دستش گرفتم و چندتا چندتا بردمشون رو میز نهار خوریه 6 نفرشون گذاشتم مامان هم شروع کرد به ریختن
ماستا
بعد از اون مامان به زور تو ریختن خورشت و برنج کمکش کرد البته قبلش همون دختره نازنین اومد تو آشپزخونه برای
کمک
منم که دیدم کاری برای ما نیست به گفتم سفررو ببریم؟
مادر آقا طاها گفت نه عزیزم زحمتت میشه بچه هارو صدا میکنم میزارن
گفتم نه بابا چه زحمتی بدین میزارم
نازنین هم گفت آره مامان جون بدین منم کمکش میکنم
خلاصه با کلی زحمت ازش گرفتیمو رفتیم گزاشتیم
یکم که وسیله هارو آوردیم آقا طاها و همون پسره اسمش چی بود؟ آها محمد. اون دوتا هم بلند شدن اومدن کمک
وقتی همه رو گذاشتیم رفتم کنار ایستادم
کم کم همه اومدن نشستیم سر سفره
به ساعت نگاه کردم 8 بود
منتظر بودیم مامان آقا طاها بیاد تا شروع کنیم آخه زشت بود
غذا نهار گردو همون فسنجون، بود و مرغ
منم که مرغ دوست نداشتم نهارگردو رو ترجیه میدم
دو دقیقه بعد مامان اقا طاها در حالی که دو دیس ماکارانی تو دستش بود اومد
وای انگار عشقمو دیدم چشمام برق زد. خیلی سعی کردم جلوی لبخندمو بگیرم ولی خب نشد دیگه
سرمو که برگردوندم دیدم اقا طاها، داداشش، مامانش و باباش دارن با لبخند نگاهم میکنن
یه نگاهه کنجکاو به اقا طاها کردم که بهم یه لبخند دندون نما زد
مغزم فعال شد
وای ماجرای ماکارانیو گفته ای خدا بزنم لهش کنم اینو
افسرده شدم سرمو انداختم پایین
مامانم گفت ماکارانی بریزم؟
با حسرت به ماکارانی نگاه کردم
گفتم نه نهار گردو
برام ریخت گذاشت جلوم
دیدم که اقا طاها متعجب داشت بهم نگاه میکرد ولی من ناراحت بودم
اون ماجرا بهونه بود یاد عرفان افتاده بودم
یاد روزی که داشتم ماکارانی درست میکردم و همزمان به مدیگه اس ام اس میدادیم یاد اون لحظه ش که داشتم پیازارو
خورد میکردم برای داخلش و وقتی پرسید الان چیکار میکنی گفتم گریه عصبی شد گفت گریه چرا منم گفتم پیاز خورد
میکنم
برگشت گفت آخه یعنی چی بزارش کنار نمیخواد درست کنی اشکتو در آورده
آه کشیدم بازم این چشمای لعنتی اشکی شده بودن
تا آخر غذا سرمو بالا نیاوردم چون میدونستم اقا طاها مشکوک شده و اگه صورتمو ببینه میفهمه
بالاخره غذا تموم شد
هرچی مامان اقا طاها گفت عزیزم ماکارانی بخور گفتم نه ممنون
بلند شدم و به بقیه کمک کردم ظرفارو جمع کنیم
همشون که جمع شدن و سفره هم پاک شد تو آشپزخونه بودم یهو دیدم صدای آقا طاها اومد
و گفت گوشیه کیه زنگ میخوره؟
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_شش از زبان زینب: با مامان رفتیم تو آشپزخونه ببینیم کمکی از دستمون بر میا
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_هفت
یکم گوش دادم دیدم صدای گوشیه منه
رفتم سمت کیفم آوردمش بیرون مریم بود
گذاشتم رو گوشم
من:بله؟
مریم_ سلا خوبی؟ زینب نگاه کردی؟
من:ممنون. چیو؟
مریم_ کنکورو دیگه!
من:صدام بلند شد_ وای مریم اصلا یادم نبود. ما مهمونی هستیم حالا از کجا بفهمم
مریم_ اخه الان وقته مهمونی بود
من: چیکار کنم گفتم که یادم رفت
مریم: خب پس زودتر برو خونه ببین دیگه
من:اوف حالا ببینم چیکار میکنیم کار نداری؟
مریم_ نه زینب دوباره یادت نره ها. من میدونمو تو ها
من:باشه خداحافظ
گوشیو قطع کردم مهلت ندادم خداحافظی کنه میدونستم ولش کنم تا فردا صبح میخواد بگه یادت نره یادت نره
دمغ شده بودم
بابام پرسید کی بود؟
گفتم مریم
بابا: چی گفت مگه؟
من:یادم نبود امشب نتیجه ی کنکورو اعلام میکنن الان نمیدونم از کجا بفهمم
بابای آقا طاها که کنار بابا نشسته بود حرفامو شنید و گفت خب دخترم اینکه ناراحتی نداره
رو کرد به پسرش محمد_ محمد جان زینب خانمو راهنمایی کن تو اتاقت کارشو انجام بده
اونم از جاش بلند شد
به بابا و آقاطاها بعدم به نازنین نگاه کردم
لبخند زد_ بزار منم میام
دوباره به بابا نگاه کردم
بابا_ برو دخترم
پشت سرِ پسره راه افتادم
نازنین کنارم بود آقا طاها هم پشت سرمون داشت میومد
رفتیم داخل اتاق
اتاق قشنگی بود دوتا تخت بود و از قرار معلوم اتاق آقاطاها و آقامحمد بود
یه طرف اتاق که دوتا تخت با فاصله از هم گذاشته شده بودن دیواراش بنفش و طرف دیگه ی اتاق که دیوارش سفید
بود میز تحریر و کتابخونه و میز کامپیوتر بود. به عنوان اتاق دوتا پسر خیلی تمیزو مرتب بود
کنار در ایستادم اقامحمد رفت سمت کامپیوتر گوشه ی اتاق و روشنش کرد
وقتی کامل روشن شد صندلیه چرخشیو کشید عقب. برگشت سمتم
آقامحمد گفت بفرمایید
آقا طاها و نازنین کنارم با کمی فاصله ایستاده بودن
رفتم جلو کیفمو باز کردم و رمز خودم و مریمو که تو برگه نوشته بودم و همینجوری انداخته بودم تو کیفم آوردم بیرون
دادم دستش
با استرس فراوون گفتم
اگه میشه خودتون بزنین
سرشو تکون داد و نشست پشت کامپیوتر
اقاطاهاگفت:محمد بدو که کنجکاوم سریعتر ببینم زینب خانوم چه کرده
وای خدا اگه قبول نشم آبروم پیش همشون میره. کمکم کن
داشتم از استرس میمردم
دستامو گذاشتم رو صورتم و تو دلم شروع کردم به راز و نیاز کردن با خدا
صدای آقامحمد اومد
و گفت قبول شدین دولتی اونم بومی
اشکم جاری شد
بدون هیچ حرفی تو همون حالت موندم و خدارو شکر کردم و کلی حرف باهاش زدم که مثلاً خودمو لوس کنم
دستمو از رو صورتم برداشتم، آقامحمد چشمش رو اشکم ثابت موند
معذب سرمو انداختم پایین اصلا دوست نداشتم کسی اشکمو ببینه
گفتم ببخشید برای دوستم چی؟
جوابی نشنیدم سرمو بلند کردم مستقیم خیره شدم بهش انگار تو فکر بود
سرشو تکون داد
و گفت الان نگاه میکنم
خودمم خیره شدم به مانیتور. مریمم قبول شده بود دقیقا مثل من
خیلی خوشحال شدم
_وای خدایا شکرت خدایا شکر
خیلی خوشحال بودم
ممنونم. ممنونم دستتون درد نکنه مونده بودم از استرس چطور باید خودم نگاه کنم خیلی خیلی ممنونم وای خدا
هر سه تاشون خندیدن
و آقا محمد گفت:خواهش میکنم خانم این چه حرفیه
سریع گوشیمو برداشتمو به مریم خبر دادم
دوتایی جیغ کشیدیم که یهو چشمم خورد بهشون دستمو محکم گذاشتم رو دهنم
_مریم فعلاً خداحافظ
گوشیو قطع کردم
از خجالت سرخ شدم دستامو جلوم گرفتم بهم گره زدم سرمم انداختم پایین
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_هفت یکم گوش دادم دیدم صدای گوشیه منه رفتم سمت کیفم آوردمش بیرون مریم ب
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_هشت
از زبان محمد:
وقتی اشکشو دیدم یه حالی شدم بعدشم که خداروشکر میکرد خیلی خوشم اومد الانم که از ذوق کردنش خودش سرخو
سفید شد فهمیدم چقدر خجالتی و باحیاست
حالم یه جوری بود نمیدونم چرا
طاهاگفت: زینب خانم میدونین محمدم تو همون دانشگاهی که شما قبول شدین درس میخونه؟
زینب خانوم گفت:واقعا؟
طاهاگفت:_بله واقعا مگه نه محمد
با خنده سرمو تکون دادم
هممون با هم رفتیم بیرون و نشستیم رو مبل
به مامانو باباش با خوشحالی خبر داد اوناهم خیلی خوشحال شدن
بقیه ی ساعتایی که بودن همینجوری گذشتو ساعت یازدهو خورده ای بود که رفتن
مامان همینجور داشت از زینب خانوم تعریف میکرد مثل اینکه خیلی خوشش اومده بود اخه زینب خانوم رفتار و حجابش خیلی شبیه
خواهرم محدثست
آخ آبجی کوچولو
آبجی محدثه ی من 15 سالش بود دقیقا 2 سال کوچیکتر از من که موقع برگشتن از مدرسه تصادف کرد و.....
اون روزا خیلی وحشتناک بودن هممون با مرگ محدثه نابود شدیم
بعد از 4 سال طاها گفت یه دختر تو بیمارستانه که خیلی خُلقیاتش شبیهِ محدثست. همه چیزهایی هم که ازش میدونست
حتی ماجرای قلبشو برامون گفت ما هم بی قرار شدیم که زودتر ببینیمش و ماجرای امشب پیش اومد
خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد تا صبح رو تخت این پهلو اون پهلو شدم
یه دفعه دیدم صدای اذان میاد
صبح شده بود. رفتم وضو گرفتم نماز خوندم
آروم شدم
گوشیمو برای ساعت 8 زنگ گذاشتم. دراز کشیدم رو تخت خیلی زود خوابم برد
از زبان زینب:
بلند شدم نماز صبحمو خوندم رفتم شروع کردم به ورزش کردن
تا 6 ورزش کردم بعد رفتم صبحانه آماده کردم با بابام دو نفری خوردیم
لباسمو عوض کردم دوباره گرفتم خوابیدم تا 9 .....
با صدای گوشیم چشمامو باز کردم. دستمو دراز کردم خاموشش کردم
از جام بلند شدم که دوباره خوابم نگیره
در حالی که خمیازه میکشیدم رفتم بیرون صورتمو شستم
نشستم رو مبل
هیچ کاری نداشتم انجام بدم حوصلم شدید سر رفته بود تا حدی که دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار
رفتم لبتابمو آوردم وارد سایت رمان شدم ببینم چه خبره
تا 11:30 تو سایت بودم بعدم رفتم نهار خوردم
بعد از نهار دوباره دیدم حوصلم سر رفته زنگ زدم به مریم
مریم_ الو
من:سلام مریم خوبی؟چیکارا میکنی؟ چه خبرا؟ خانواده خوبن؟ سلام برسون. مریم باورت میشه ما دانشجو شدیم؟ راستی
مریم حوصلم سر رفته در حد چی میای بریم بازار دور بزنیم برای دانشگاه هم یکم وسیله که لازم داریم بخریم؟چرا
حرف نمیزنی؟
مریم_ حرفات تموم شد؟
من:نه بابا کلی حرف دارم ولی حیف شارژم داره تموم میشه. تو هم زیاد حرف نزن فقط بگو میای. یا نه هم نداره باید بیای
گفته باشم
مریم_ عجب رویی داری تو. باشه به مامانم بگم
من: 5 دقیقه دیگه بهم خبر بده فعلاً
مریم_ خداحافظ
چند دقیقه بعد زنگ زد گفت مامانم اجازه داد
منم گفتم 4 آماده باشه
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
#پنجشنبه است...
می شود محضِ رضای خدا ،
«نگاهتان» را
خیراتِ دلم کنید؟
محتاج نگاهتان هستیم
یاد #شهدا و #اماموامامشهدا باذکر صلوات🌹
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
@AhmadMashlab1995
❀•┈••❈✿♥️✿❈••┈•❀
#پنجشنبه_های_دلتنگی💐🌷💐
هر کس شب_جمعه
شهدا را یاد کند؛
شهدا هم در محضرِ
#امام_حسین(ع)
از او یاد میکنند...!
#شهید_مهدی_زینالدین🌸🌷
✅ @AHMADMASHLAB1995
سلام علیکم
حرم امام الرئوف امام رضا علیه السلام نائب الزیاره تمامی دوستداران شهید مشلب هستیم
#زيارت_قبول_عزيزان
🥀| @AhmadMashlab1995
#تصویر_اختصاصی
اگــر ڪسی
صداۍرهبــر خود را نشنود
به طور یقین
صداۍامام زمـان(عج)
خود را هم نمےشنود...
و امروز خط قرمــز باید
توجه تمام
و اطاعت از ولےخود،
رهبرۍنظام باشد...
{#شهید_حاج_قاسم_سلیمانۍ}
#قدس_خونبهایت #نحن_ابناء_الخمیني
#albaroon_aliraqe
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
آقای من! من منتظرم به تمنای دیدار رُخت؛ روی بنما و پرده بر انداز، که جانم به لب آمد... #یاایهاالعز
#این_صاحبنا؟!
#این_امامنا؟!
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
💔
سلام همسنگرےها
ختم قرآن و صلوات✨ داریم به نیابت از #شهید_جواد_محمدی
جهت #سلامتی قطب عالم امکان امام زمان ارواحنا له الفداء
و #سلامتی نائب برحق ایشون امام خامنه ای
جزء۱ ✅
جزء۲ ✅
جزء۳ ✅
جزء۴ ✅
جزء۵ ✅
جزء۶ ✅
جزء۷ ✅
جزء۸ ✅
جزء۹ ✅
جزء ۱۰ ✅
جزء ۱۱ ✅
جزء ۱۲ ✅
جزء ۱۳ ✅
جزء ۱۴ ✅
جزء ۱۵ ✅
جزء ۱۶ ✅
جزء ۱۷ ✅
جزء ۱۸ ✅
جزء ۱۹ ✅
جزء ۲۰ ✅
جزء ۲۱ ✅
جزء ۲۲ ✅
جزء ۲۳ ✅
جزء ۲۴ ✅
جزء ۲۵ ✅
جزء ۲۶ ✅
جزء ۲۷ ✅
جزء ۲۸ ✅
جزء ۲۹ ✅
جزء ۳۰ ✅
تعداد صلوات و جزء انتخابی خودتونو برام بفرسین
@salar31
محدودیت زمانی برای صلوات ها و قرائت قرآن، وجود ندارد‼️
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا💞 _کجا میری؟!! +بگم،جیغ و داد راه نمیندازی؟ _بگو آقا مصطفی قلبم اومد تو دهنم.😢 +عراق!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
بـہ ایـن اصل☝️خیلی #اعتقاد داشت
ڪه اگه #واقعـاً کاری رو بـرای خـود
#خدا بکنی،خودش #عزیزت می کنـہ.
آخرش هم همین #خصلتش باعث شد
تا عکس #شهادتشـ🌷 اینطور معروف
بـشہ.🌱
" #شهید_امـیر_حـاجامینی"
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔻رهبر انقلاب: تحوّلخواهی لزوماً به معنای اعتراض نیست بلکه به معنای این است: گرایش
#پای_درس_ولایت🔥
🔻رهبر انقلاب: اینکه یک پلیسی با خونسردی ، زانویش را بگذارد روی گردنِ یک سیاهپوست و نگه دارد و فشار بدهد تا جان بدهد، چیز جدیدی نیست؛طبیعتِ آمریکایی این است؛ کاری است که آمریکاییها با افغانستان، عراق، سوریه و با خیلی از کشورها کردهاند؛ اینکه حالا مردم شعار میدهند «نمیتوانیم نَفَس بکشیم» حرف دل همه ملّتهایی است که آمریکا در آنجا ظالمانه وارد شده و اقدام کرده است. ۹۹/۳/۱۴
✅ @AhmadMashlab1995
°°°
#دعابڪن !
←یَامُجیبَ الدَّعَواتِ ...→
ولیاگـــراجابت نشــد ،
با خــدا دعوا نڪن..!!!!
میانهات با خـــدا به هم نخــورد ؛
چون توجاهلی و او عالموخبیر ✨🍃
←مَنْ هُوَ الْکَبِیرُ الْمُتَعَالِ....→
#میرزاآقااسماعیلدولابی
•••
@Ahmadmashlab1995
#شهید_یعنی... 🌸
خادم امام زاده و هیئت بود☺️
ولے همیشہ جلوی در مےایستاد
معتقد بود دربانےو خاڪےبودن
برای ائمـه لطف بیشترے دارد،😔
میگفت هرچےڪوچڪتر باشی
امام حسین بیشتر نگاهت مےڪند.💚
#شهیدامیرسیاوشی🌺
#صـَلَـوٰآٺبِـفـرِښـٺبښێــڃـے🌙
#اللهمعجللولیڪالفرج🌱
•🦋
•🌙
┌───✾❤✾───┐
@Ahmadmashlab1995
└───✾❤✾───┘
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_یعنی... 🌸 خادم امام زاده و هیئت بود☺️ ولے همیشہ جلوی در مےایستاد معتقد بود دربانےو خاڪےبودن
#شهید_یعنی...
امیر
که نوعروسش رو میذاره میره برای دفاع حرم عقیله
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 سلام همسنگرےها ختم قرآن و صلوات✨ داریم به نیابت از #شهید_جواد_محمدی جهت #سلامتی قطب عالم امکا
ممنون از بزرگوارانی که در ختم قرآن شرکت کردند
تعداد صلوات های خودتونو بفرسید برامون
@salar31
🍃🌸
« از خصوصیت شهید می توان بہ " تبسم "
و " خنده بر لب " در ڪنار مأموریتهای سختی ڪه بہ او واگذار میشد اشاره ڪرد ؛ »
« حسن خلقی در وجود شهید وجود داشت ڪه مثالزدنی است و بہ قولی شهید محمدی " بمب روحیہ " در " شرایط سخت ڪاری " بود .»
شهید مدافع حرم ...
#شهید_جواد_محمدی
#سالروز_شهادت
شهدا را یاد کنیم با صلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
@Ahmadmashlab1995🌸🍃