eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷شهدایی که عنایت میکنند🌷 داستان زیر برگرفته از زندگی یکی از اعضای کانال هست که به واسطه ی شهدا چادری
behnaz.m: من یه دختری مث تمام دخترای امروزی،عاشق ارایش و مانتوهای جیغ و کوتاه،دلم میخواست همیشخ ازرفیقام تو خوشگلی و تیپ سرباشم نمیدونم چرا اما میدونم بیشترش مربوط به شغلم ارایشگریم بود،اونموق سنم کم بود اما چون مادرم ارایشگربودو بیشتر کارارو بلد بودم ازبچگی روم تاثیرگزاشته بود که منم اگه یه روزی مث این خانوما بزرگشم دلم میخاداینجوری بگردم اینجوری ارایش کنم که متاسفانه بهش رسیدم،ازاینکه به خودم میرسیدم وهمیشه تودخترای فامیلو رفیقام تک بودم به خودم میبالیدم اما هروقت خالموکه چادری بود یادخترای چادری رومیدیم،احساس میکردم من دربرابر اونا خیلی کم دارم عاشق قیافه معصومشون بودم و وقتی کنارشون قرارمیگرفتم،منیکه خودمو توزیبایی بالاترین میدونستم خودمو پایین ترین فرض میکردم،اخه اونا بدون ارایشو باچادر زیباومعصوم بودن و من باارایش.... خیلی چادرو چادریارو دوستدااشتم اما هیچوقت تو عمق رویاهامم به ذهنم خطورنمیکرد که بخام چادر سرم کنم و یه روزی ازنظرحجاب زبونزد فامیلاشم. اوایل آبان بود که تومدرسمون صحبت از راهیان نورشد،من اصلن نمیدونستن راهیان نورچیه،ازاونجایی که کنجکاوبودم حرفای معاونمونو گوش کردم که میگفت قراره بچه هاروببرن شلمچه(جنوب) خیلی خوشحال شدمو سریع به بچه ها گفتم کع خیلی خوب میشه توراه یه عالمه مسخره بازی درمیاریمو میخندیم اخه شمال کجا و جنوب کجا یه عالمه راهه،رفیقام گفتن ماازخدامونه اماباباهامون محاله قبول کنن مخصوصن بابای تو،وقتی یادم اومد پدرم قبول نمیکنه ناامید شدمو گفتمو حالا ماتلاشمونو کنیم شاید راضی شدن، دقیقن یکماهطول کشیدو من هرشب به پدرم میگفتمو بابام بهشدت مخالفت میکرد،تااینکه پدرم برگشت بهمگفت اخه دختر توبااین قیافه میخای بری شلمچه تو بری اونجااونجا کجامیره تواول خودتو درس کن بعد بخاه بری اونجا،خیلی دلم شکست مگه من چمه که بابای رفیقام قبول کردنو پدرمن قبول نمیکرد،اونروزرفتم مدرسه و قرارشد بچه ها هفته دیگه حرکت کنن بیشتر رفیقام قرارشد برنو فقط من مونده بودم که نمیتونستم برم اومدم خونه و نمازمو خوندم،بااینکه بی حجاب بودم اما نمازامو کمو بیش میخوندم سرسجاده خیلی گریهکردم،گفتم شهدانمیدونم کی هستین،چی هستین چرارفتین،براکی رفتین اما من میخام بیامو همه ایناروبدونم اگه تادیروز به خاطر خوشگزرونی بود حالامیخام بیام تاعوض شم بیام و شماروبشناسم منو بطلبین قول میدم مهمون خوبی باشم.. انگارشهداصداموشنیدین و منو طلبیدن،همون شب موقع شام وقتی به پدرم گفتم فقط یه نگاه بهم کردوگفت واقعن میخای بری؟گفتم اره،گفت بلندشو همین الان رضایت نامتوبیارامضا کنم تاپشیمون نشدم،سرسفره شام انقدر زوق زدع شدم که موقع بلندشدن حواسم نبود پام خوردبه کاسه ماستمو همشون پخش زمین شدن،سریع رفتم رضایت ناممواوردمو پدرم امضا زد خیلی تعجبکرده بودم یعنی واقعن صداموشنیدن اوناکین که انقدر خوبن؟ ازوقتیکه چادرمو دم در اوتوبوس سرم کردم دیگه برنداشتم ازلحضه حرکت احساس حجیبی به من دست داد که پرازارامش بود،اصلن دست به وسایل ارایش که توجیبم بود نزدم و یه ذره ازموهامو بیرون نریختم و این کارم باعث تعجب و مسخره کردن رفیقام شد وقتی که به خوابگاه خرمشهررسیدیم من خابیده بودم و به کمک طلبه همراهمون بلندشدم،خیلی فضاش برام عجیب بود،اما پرازمعنویت بود، بیرون خابگاهی که داشتیم، یه حسینیه بود که عکسای سرداران شهدایمازندرانی روپوسترزده بود،و کنارشون توی یه شیشه لباس و وسایل شهدابود... خیلی اون فضارودوست داشتم،یه شب ساعت3صفه شب بود ازخاب پریدم و چادرمو سرکردمو رفتم وضوگفتم تا پاک باشمو بااون شهدا حرف بزنم،اخه احساس میکردم اونا جون دارنو نگاهم میکنن،احساس خوبی بهشون داشتم منیکه ازتاریکی به شدت میترسیدیم اصلن تواون لحضه به ذهنم ترس از تاریکی نرسید،واردحسینه شدم برق روشن بود و ازدختری که اونجابودخواستم بهم نمازشب یادم بده،نمازشبمو برااولین بارتوعمرم به کمک اون دختر خوندم و بعدش دختره رفت سمت خوابگاهو من تنهاموندم، بهدنمازیه عالمه باشهدا حرف زدمو ازاینکع میخاستم تغیررکنم بهشون گفتم، بدجوری تودلم جاخوش کرده بودن احساس میکردم بهترین ادمای دنیااونجاجمع شنو مث بهترین دوست حرفاموگوش میکنن، یادم رسید که الان مرداو خانوما برانمازجماعت صبح میان، من باید اینجاروتمیزکنم اخه حسینه به خاطر مراسم شب قبلش نامرتب بود،وقتی که حسینه رو تمیزکردم سرمو بلندکردم یه اخیش گفتم که همون لحضه خداروشاهدمیگرفتم وقتی چشام به عکس سردارشهیدعلیرضانوری و سردارشهید حسین علی مهرزادی افتاد قشنگ نگاهشونو رو خودم حس کردم و دیدم لبخندشون جون دارن،اون لحض هرو نمیتونم توصیف کنم امااینوبگم که قشنگ من دیدم اون شهداجون دارن و نگاهم میکنن ،خیلی فضای اون حسینه و شلمچه رومن تاثیرگزاشت،جوری که تو هویزه باشهداعهدبستمکه اگه چادری بشمو کمکم کنن حرفای مردمو نادیده بگیرم... ازشلمچه کع برگشتیم یه مدت مانتوهای بلندمیپوشیدمو موهامو
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌷شهدایی که عنایت میکنند🌷 داستان زیر برگرفته از زندگی یکی از اعضای کانال هست که به واسطه ی شهدا چادری
میریختم داخل تااینکه یه مراسم پیش اومدو دوباره مث گزشته تواون مراسم حضورپیداکردم عذاب وجدان داشتم اما تودلم میگفتم به زیباییم می ارزه... همون شب خاب دیدم.خواب دیدم تو شلمچه توتاریکی مطلق برهنه برهنه ایستادم دوروبرمو نگاه میکنمو دنبال نورمیگردم تااینکه به یه در چوبی میرسم دروبازمیکنمو واردمیشم همین که دوقدم جلوترمیرم میبینم ازاطرافم یه عالمه نور میاد انگار صدتاچراغ قوه رو گزاشتی کنارم،نورچشاموزدو دستمو گزاشتم روچشمم وقتی دستمو برداشتم و به دوروبرم نگاه کردم همون شهدایی رو دیدم که توحسینه کاملن احساس کردم حضوردارن،گردن همشون چفیه بودو لباسای تنشونم خاکی،بایه اخم و عصبانیت شدید داشتن نگام میکردن،من که اونارودیدم سریع به خودم نگاه کردمو گفتم وا چادرم کوو اینورو اونوردنبال چادرم گشتم تااز دور یه چادرهمراه باد اومدو رو سرم افتاد و کل تنمو پوشوند سرمو بلندکردم تا باشهدا حرف بزنم که دیدم شهید علیرضانوری بااخم بهم نگاه کردو گفت:این بود قولت،توخونه ماچادرمیزاشتی فقط مانامحرم بودیم،بقیه نامحرم نیستن،ها؟این جمله رو دوبارتوخاب بااخم بهم تکرارکردتااینکه ازخاب پریدم... بعدازخاب خیلی فکرکردم تااینکه تصمیم گرفتم چادربخرم،سه ماه طول کشبد تاپدرومادرمو راضی کنم اخه فکرمیکردن جو گیرشدمو به زودی بر میدارم،اما من ازروزی که ازچادرفروشی کنارمزارشهدای گمنام چادرخریدمو سرم کردم دیگه حتی 1ثانیه هم برنداشتم،منیکه عاشق خودنمایی و تحسین مردم و خانومای فامیل بودم باغرور جلوی حرف و حدیث و کنایه های اوناایستادم و حالا هروقت دلم ازحرفاشون میگیره محرمی جزحضرت زهرا و شهدای گمنام پیدانمیکنم،منی که هیچ حسی نسبت به خانوم حضزت زهرا و زینب نداشتم حالا حضورشونو بی نهایت توزندگیم احساس میکنم و افتخارمیکنم که سیدمو و دخترفاطمم و امانت دارچادرخانوم حضرت زهرام امیدوارم یهروزی اونقدر خانوما قدر خودشونو بدون نکه نخان خوشونو درمعرض نمایش قراربدن و همه دینشونو نسبت به شهدا اداکنن که برای خانوما جز حجاب و برای اقایون جزکنترل نگاه چیزی دیگه ای نیست..
❤️ #فداےسیدعلےجانم امام خامنه ای: چیزی که امیرالمؤمنین(ع)را آنطور زیر فشار قرار داد و قدرتمندترین آدم تاریخ را آنگونه مظلوم کرد نبودن تحلیل سیاسی درمردم بود واِلّاهمه که بی دین نبودند تحلیل سیاسی نداشتند @ahmadmashlab1995
با همه گرم می گرفت و زود صمیمی می شد. جای خودش رو توی دل بچه رزمنده ها باز کرده بود. وقتی نبود جای خالیش زیاد حس می شد. انگار بچه ها گم کرده ای داشتن و بی تاب اومدنش بودند خبر که می دادند آقا مهدی برگشته دیگه کسی نمیموند همه بدو میرفتند سمتش. میدویدند سمتش تا روی دست بلندش کنند. از اونجا به بعد دیگه اختیارش دست خودش نبود گیر افتاده بود دست بچه ها. مدام شعار می دادند ( فرمانده آزاده ...) بلاخره یه جوری خودش رو از چنگ و بال نیروها در می آورد. می نشست گوشه ای، دور از چشم بقیه. با خودش زمزمه می کرد و اشک می ریخت. خودش رو سرزنش می کرد و به نفسش تشر میزد که (مهدی! فکر نکنی کسی شدی که اینا اینقدر خاطرت رو میخوان. نه! اشتباه نکن! تو هیچی نیستی تو خاک پای این بسیجی هایی.) همینطور می گفت و اشک می ریخت. 🍃🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
❤️ صُبـح را با نفسِ گـرمِ تــو آغـاز کنـم ! این همان ست که از کلِ جهان می‌خواهم ! سلام صبحمونو متبرک میکنیم با سلام به دوست شهیدمون #شهیداحمدمشلب @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 به مادران دشمنانتان توهین نکنید! #کلیپ 🎙استاد رائفی پور @ahmadmashlab1995 🌸
👣 بسم الله__ ◀آن موقع ها همه چیز انقدر امن نبود.... انقدر آرام نبود.... غیرت ها انقدر بی رمق نشده بود.... مرد بود و غیرتش....مرد بود و ناموسش.... . ◀جسد بی جان و عریان دختر ایرانی را از تیر چراغ برق بالا بردند....دشمن را میگویم... جلوی چشم رزمنده های ایرانی گذاشتند!!!!😔 . ◀خواستند غیرت و مردانگی بچه های خمینی را به سخره بگیرند..خواستند بگویند... این ناموس شماست که به تاراج رفته!! ببینیتش!! به قول امروزی ها آن را به اشتراک گذاشتند... جلوی چشم بسیجی ها...🙁 . ◀سه نفر از بهترین جوانان این وطن پر پر شدند... تا بالاخره توانستند آن جنازه را پایین بیاورند... مگر شوخی بود.. ناموس بود! یک گردان هم قربانی میگرفت بالاخره ناموسشان را پایین می آوردند.. حتما که نباید زن و بچه خودشان باشد... مرد با غیرت ناموس دیگران را هم ناموس خودش میبیند...☝️ . ◀دختر شیعه جلوی چشم دشمن عریان باشد و مردهای شیعه نفس بکشند؟؟؟ مگر سربازان خمینی مرده باشند... . ◀عکس ناموسش را به اشتراک میگذارد... و با بی غیرتی زیرش مینویسد: ⚫من و عشقم!! ⚫من و مادر خوشگلم!! ⚫من و خواهر گلم!! . ◀زن عکس سرلخت و برهنه اش را منتشر میکند و برادرش و شوهرش آن را لایک میکنند!!در حالی که چند هزار نفر دیگر هم ناموسشان را با لایک پسند کرده اند...😥😔 . ◀همان مرد چند پست آن طرف تر هم عکس یک شهید را به اشتراک گذاشته و زیرش نوشته ما مدیون شهداییم!!!!😞 . ◀عکس همان بچه شیعه با غیرت... همان سرباز خمینی... همان کسی که دارد از بی غیرتی اش زجر میکشد... همان کسی که نگذاشت جنازه دختر ایرانی جلوی چشم ها باشد....چه رسد به....😔 همان کسی که توی وصیت نامه اش این همه تاکید کرده بود که ««اگر با ریخته شدن خونم حقی به گردن دیگران داشته باشم به خدا قسم از مردان بی غیرت و زنان بی حجاب و بی حیا نمیگذرم!!»»✋ . ◀مرد با غیرت این روزها.. تو را به خدا قسم بگو...😭 بگو آن شهید چه کار کند تا حاضر شوی عکس ناموست....زن شیعه را از جلوی چشم های هرزه برداری؟😔 چه کار کند تا ناموست را به اشتراک نگذاری؟؟؟ ناموست را بیت المال کرده ای؟حاشا به غیرتت!!😒 مگر نمیبینی... نمیبینی دشمن چطور دارد به ناموس شیعه... به ناموس ایرانی میخندد؟؟😔 🍃🌸 @AhmadMashlab1995🌸🍃
🌹 فقط دم زدن از #شهدا افتخار نیست، باید زندگیمان، حرفمان، نگاهمان، لقمه هایمان، رفاقتمان بوی #شهدا را بدهد. شهیدانه زندگی ڪنیم 🌹 #یادبودشهیداحمدمشلب_درتهران 🍃🌸 @AhmadMashlab1995🌸🍃 ─═इई 🍃🌷🍃ईइ═
به جوانان توصيه ميكنم كه مواظب دین خود باشید نماز خود را در اول وقت بخوانيد،عاشوراو مراسم آن را زنده نگه داريد 🍃🌸 @AhmadMashlab1995🌸🍃
❤️ ای جانِ جانِ جانم جانِ جانِ جانے بیرون زجانِ جان چیست؟ آنے و بیش از آنے...😍😎 👌 @ahmadmashlab1995
💔 گر مُخیّر بڪنندم بہ قیامٺ ڪہ چہ خواهے؟ دوسٺ، ما را ... و همہ نعمٺ فردوس، شما را...  سلام روزمون رو پر برکت مےکنیم با یاد #شهیداحمدمشلب @ahmadmashlab1995
بخدا دست خودم نیست؛ دلم میخواهد حرم و گنبد و آن پنجره فولادت را #بـطـلبـ💔 @ahmadmashlab1995