شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_یک از زبان محمد: همین که رفت پشت سرش یه پرستاره دیگه اومد داخل پرستار ب
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_دو
از زبان زینب:
نازنین منو آورد پشت پرده ای که تو اتاق نصب شده بود رو تخت نشوندم و کمک کرد آماده شم
نازنین_ خانم پرستار؟ میشه بیاین؟ آماده شد
پرستار_ اومدم
پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن نوار قلب
تموم شد. گیره هارو کند منم لباسمو درست کردم باز هم نازنین کمک کرد از رو تخت اومدم پایین بعد آروم از پشت
پرده اومدیم بیرون و نشستم رو ویلچر
اقاطاها و آقامحمدو دیدم که گوشه ی اتاق ایستادن راستش ازشون خجالت کشیدم مثلا قرار بود امروز بهمون خوش بگذره
من باعث شدم روزشون خراب بشه
دمغ شدم و از خجالت سرمو انداختم پایین. اخه من چرا اینقدر بدم خدا جون
آقاطاها گفت:نازنین نوار قلبو بده ببینم
گرفتو نگاهش کرد
خب خب نوار قلبت که عالیه باید ببینیم اکو چی میگه
چیزی نگفتم
آقاطاها :خوبی آبجی؟
صداش نگران بود. سرمو بلند کردم
یه لبخند مصنوعی زدم _ خوبم
آقاطاها: مطمئن؟ اخه خیلی دمغی
_ مطمئنه مطمئن. از شماهم بهترم
وارد اتاق اکو شدیم البته فقط خودم رفتم تو حتی نزاشتم نازنین بیاد اونا داخل اتاق بیرونی موندن من رفتم تو یه اتاق
دیگه
اکو هم تموم شد. تاحالا اکو نداده بودم این اولین بار بود اوندفعه که آقا طاها گفت برم اکو تصمیمشو داشتم ولی وقت نکرده
بودم که امروز یهو این اتفاق افتاد
ولی خیلی جالب بود صدای قلب خودمو میشنیدم
از اتاق اومدم بیرون که نازنین سریع اومد پیشم خواست دستمو بگیره کمکم کنه که مانع شدم
گفتم:خودم میام
نازنین: اا زینب هنوز حالت خوب نشده
گفتم:نه خوبم نگران نباش
هر کاری کرد راضی نشدم
رفتم رو صندلی نشستم چند دقیقه بعد جوابو بهمون دادن و باز آقاطاها برداشت ببینتش. اومد رو صندلی نشست. ساکت
داشت به برگه نگاه میکرد
بهش خیره شدم ببینم چی میگه راستش ترسیده بودم
برگشت سمتم و اونم بهم خیره شد
وقتی ترسو تو نگاهم دید لبخند زد
آقاطاها: آبجی هیچیش نیست
چشمام گشاد شد
و گفتم
واقعا؟ منکه بچه نیستم میخواین گولم بزنین؟
آقاطاها: نه ابجی گولت نمیزنم و با لبخند ادامه داد. مشکلت خیلی جدی نیست الان که اینو دیدم خیالم راحته
راحت شد. بهت اطمینان میدم اگه قرصایی که میدم بخوری خیلی زود خوب میشی و دیگه مشکلی نداری
گفتم مطمئنین داداش؟
اقاطاها: صد در صد
وای خدایا شکرت الهی شکرت عاشقتم خدای مهربونم
داشتم از خوشحالی ذوق مرگ میشدم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_چهل_و_دو از زبان زینب: نازنین منو آورد پشت پرده ای که تو اتاق نصب شده بود رو ت
#رمان_حجاب_من
#قسمت_چهل_و_سه
بدو بدو رفتم تو بغل نازنین
دوتایی همدیگرو بغل کرده بودیم میچرخیدیم و با ذوق میخندیدیم
بهترین خبری بود که شنیدم
ما همینجور میخندیدیم و داداش طاها و آقا محمد هم با لبخند عمیقی بهمون نگاه میکردن
از تو بغل نازنین بیرون اومدم و رو کردم سمت داداش طاها
و گفتم
داداش؟ بریم؟ دیر شدا
اونم گفت: بریم
تند دویدم سمت در
صدای خندشون بلند شد
نازنین_ آروم باش آجی جون
سرمو از اتاق بردم بیرون چشمامو ریز کردم و یه سرک کشیدم چندتا دکتر دیدم که داشتن رد میشدن ولی یکیشون از
همه عقب تر بودو تنها
یه لبخند شیطون اومد رو لبم
پاورچین پاورچین رو نک انگشتام راه افتادم سمتش
حواسش نبود
قدمامو باهاش تنظیم کردم و عین حرکاتشو تکرار میکردم هر طرف میرفت منم از پشتش میرفتم سرش تو پروندش
بودو داشت میخوندش یهو پیچید سمت چپ که منم تند همونکارو کردم و چشمم خورد به آقاطاها و آقامحمد و نازنین که از
خنده غش کرده بودنو داشتن به درو دیوار نگاه میکردن تا من لو نرم
خانم دکتره راه افتاد به همون سمتی که چرخیده بود
منم همینجور دنبالش رفتم
یه مرده که لباس پزشکی پوشیده بود داشت از جلو میومد سمتش
رسیدن به همدیگه. سلام احوالپرسی کردن که چون این دکتره هی جابه جا میشد خیلی شیک و مجلسی با مرده چشم تو
چشم شدم
مرده: شما کی هستین؟
زنه: با منی؟
مرده: نه خانم دکتر. با این خانمم و به من اشاره کرد
زنه هم برگشت عقب
منم که بدجور کِنِف شده بودم موندم چیکار کنم
سرمو برگردوندم سمت دیوار که مثلا دارم به بنر نگاه میکنم
یعنی آدم تو جوب بیفته ولی ضایع نشه
زنه: خانم شما کی هستین؟
خودمو زدم به نشنیدن
زنه:با شمام خانم
آروم و با تعجب سرمو برگردوندم سمتش
اا با منین؟
زنه: بله با شمام. جواب من چیشد؟
اومدم حرف بزنم که نازنین اینا اومدن جلو
نازنین: عزیزم اجی تو اینجایی؟ بیا بیا بریم گلم
زنه:صبر کن خانم ایشون هنوز جواب منو ندادن
عجب گیری کردما اینم ول کن نیست
نازنین دستشو کنار سرش تکون داد به معنای اینکه قاطی داره _شما ببخشید
چشمام گرد شد خواستم یه چیزی بگم که نازنین سریع السیر دستمو کشید
نازنین: با اجازه
اون دوتا هم راه افتادن دنبالمون
حین رفتن آقا طاها سریع رفت تسویه حساب کرد اومد
یادم باشه بعدا باهاش حساب کنم
وقتی از در بیمارستان خارج شدیم دستمو از تو دست نازنین محکم کشیدم بیرون
داد زدم _ چته دستمو شکوندی؟ ببینم چرا اون حرفو زدی ها هاا
نازنین_ آروم باش اجی جون
یه لبخند دندون نما زد_ اگه اونجوری نمیگفتم که ولت نمیکرد اونقدر میخواست موضوعو کش بده تا جنایی بشه. والا
با اخم گفتم باشه ولش بریم دیر شد
رفتیم سمت ماشین و سوار شدیم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
+آهایجوون📞
الآن اگہ تو این دوره زمونہ کہ
دیندارے خیلے سخت شدهـ
دارے دیندارے میکنے👇🏻(:
#خداوڪیلےدمٺگـرم😎🌱
#استاد_رائفے_پور🎤
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨🌸گاهی دلتنگی در هیچ بیتی، نمیگنجد...! . گاهی یک تصویر، اینچنین دل را به تپش وا میدارد...! ❤️😔 #سلام
🌸🍃
🍂بهشت ارزانی خوبان عالم
🍃بهشت من تماشای حسین است
🍂به وقت مرگ چشمم را نبندید
🍃که چشم من به سیمای حسین است
#سلام_آقا
#یا_حسین
#روزتون_حسینی
@AhmadMashlab1995
❇️ تلنگـــر
کسانی
به امام زمانشان
خـواهند رسید که
اهـل سـرعت باشـند
والا تاریخ کربلا ثابت کرد
قافله حسینی
مـعطل کســی نمی مــانـد ....
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
برادرشهــید: وقتے پیڪرش را داخـل قبرگذاشتـم ازطــرف همسـر معززش گفتند: چفیه ای ڪہ ازآقاگرفته بااو
کسی از هم صحبتی با محسن سیر و خسته نمیشد، اگر بچهها در جلسات قرآن حاج محسن که اکثرا نوجوانان و جوانان شرکت داشتند، در کنار آموزش قرآن شوخی میکردند او هم با آنها میخندید و اجازه نمیداد که فضا خیلی خشک و خسته کننده شود،
البته به رعایت اخلاق و احترام به بزرگترها در کنار انجام شوخیهای متین و مناسب تاکید داشت و حتی خودش هم اهل شوخیهای مناسب بود حتی وقتی برای تلاوت در جلسه گمنامی در منطقهای دور افتاده دعوتش میکردند میگفتم: خستهای نرو، میگفت: اینجا را باید حتما بروم چون برای رضای خداست.
#شهید محسن حاجی حسنی
#مادرشهید
#هرروز_بایڪ_شهید☘
↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995♡
#تلنگــرانـــہ✨
💔🍃
هرگاهخواستۍگناهڪنۍ ،
یڪلحظہبایسـت
بھ نڣست بگو
اگھ یڬبٱردیگھوسوسمکنے
شکایتتروبھامامزمانمیکنم💔
حـالااگـرتوانسٺۍحُـرمـَت🌸
آقاروبشڪنۍبروگناهکن
•| #السـلامعلیڪیـاصاحبالزمآن |•
✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•~💔🍃~•
یادتباشهرفیـق؛
حاجقاســم
برایِ
دیدهشدن
نجنگیــد..!!🖐🏻
#شهیدحاجقاسمسلیمانی🌸
✅ @AhmadMashlab1995