eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
رسم بود داماد ؛ شبِ ازدواجش حنا بگذارد یک رسم دیگر آمد ، رزمنده شب شهادتش حنا می‌گذاشت ...! 🌵@Ahmadmashlab1995🌵
أريد عالماً يشبه وجهڪ هادۓ ولڪِنهُ شديدُ الجمالـ دلم یہ دنیایے میخواد شبیہِ صورتت آروم ولے شدیداً زیبـا.. ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
با اینکه بخاطر جانبازی پدر از رفتن به سربازی #معاف بودند ولی با علاقه به سربازی رفتند و در #ارتش خدم
آمده بود مرخـــــصے. داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم. لابه لای صحــــبت گفتم: کاش مےشد من همـــراهت به جبهه بیایم ! گفــــت؛ "هیچ مےدانی ســــیاهے چادر تو از سرخے خـــــون من کوبنده تر است؟!" همین ک حــجابت را رعایت کنے، مبـــــارزه ات را انجام داده ای... شهید محمدرضا نظافت ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنه‌ای: امام رضا علیه السلام با قبول ولیعهدی، دست به حركتی می‌زند كه در تار
🔥 : شما خانواده‌ های شهیدان، صبرتان، داغ سوزنده و در عین حال شیرینیتان، فراق عزیزانتان، فقدان میوه‌ دلتان، چون برای خداست، همه و همه محفوظ است. ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید مرتضی عبداللهی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:9اسفند سال1366🌷 🍁محل ولادت:تهران🌷 🍁ش
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید سید سجاد خلیلی😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:۱۵آذر سال۱۳۷۰🌷 🍁محل ولادت:روستای‌متکازین(بهشهر)🌷 🍁شهادت:۲۱فروردین سال۱۳۹۵🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت: در درگیری با داعش در جنوب سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
🌿شهید موافق🌿 طرح از دانشجو محمد حسن قدوسی شادی روح شهدا صلوات 📚موضوع مرتبط: @ahmadmashlab1995🌸🍃
محمد بن یعقوب کلینی ( ۳۲۸ هجری ) در کتاب اصول کافی از امام صادق علیه السلام روایت کرده اند که امام فرمودند : علی ، فاطمه علیهما السلام را به مهریه ای مرکب از سه چیز تزویج نمود : ۱) یک دست لباس نرم راهراه ۲) زره ۳) زیراندازی از پوست قوچ کافی ، ج ۵ ص ۳۷۷ ح ۱ 🥀 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_یڪم حاج  خانم  براي  رفتن  به  نانوايي  از ليلا جدا مي شود  و ليلا به  ه
🌷🍃🍂 علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه  به  طرف اتاق  مي رفت  مي اندازد  آهي  كشيده ، مشتي  آب  به  صورت  مي پاشد. *** علي  وارد اتاق  مي شود، كتش  رابه  گوشه اي  پرت  مي كند. زهره  به  طرفش مي رود  - دير كردي  علي !علي  بي آنكه  به  او نگاه  كند با بي حالي  مي گويد: - كار داشتم ، مي دوني  كه  اين  روزها خيلي  سرم  شلوغه زهره  دستي  به  كمر زده  با كنايه  مي گويد: - چند روزه  كه  سرت  خيلي  شلوغه  علي  نگاه  تندي  به  او مي كند، با پرخاشگري  مي گويد: - به  جاي  سربه سر گذاشتن ، يك  ليوان  آب  بده  دستم  كه  از تشنگي  مُردم زهره  ليوان  آب  برايش  مي آورد، مي گويد: - ناهار بكشم ؟ ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 علي  خود را به  روي  كاناپه  مي اندازد، با بي حوصلگي  مي گويد: - ناهار خوردم ... سيرم .زهره  با تعجب  مي گويد: - ناهار خوردي ! من  با بچه ها غذا نخوردم ... گفتم  تو بياي  با هم  بخوريم ... لااقل  قبلش  يك  خبر مي كردي  علي  نگاه  تندي  به  زهره  مي افكند غرولندكنان  مي گويد: - زهره ، بهت  گفتم  كه  گرفتار بودم ! ناهار هم  خوردم علي  بي حوصله  از جاي  بلند مي شود. به  اتاق  بچه ها رفته ، در را محكم  مي بندد اشك  در چشمان  زهره  جمع  مي شود. به  در بسته  چشم  مي دوزد و زير لب مي گويد:  - من  كه  حرف  بدي  نزدم  اين طور جوش  آوردي ، يك دفعه  بگو حوصله توندارم به  آشپزخانه  مي رود، پشت  ميز مي نشيند و سرش  را ميان  دست  مي فشرد: «در و همسايه  و فك  و فاميل  به  سرش  قسم  مي خورن ، خوش  و بشش  تو بيرونه... اخم وتخمش تو خونه...اونا چي  مي فهمن  كه  ... تو خونه  چه  شمر ذي الجوشنيه يكي  مثل  حسين گُل  بايد بره  زير خاك ، يكي  مثل  اين  برج  زهرماري ... عرصه  رو به زن  و بچه هاش  تنگ  كنه ... ... نویسنده : مرضیه شهلایی @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_چهل_و_دوم علي  نگاهي  به  تصوير درون  حوض  و سپس  زير چشمي  نگاهي  به  ليلا كه
🌷🍃🍂 مردم  ظاهر مونو مي بينن  و فكر مي كنند من  چقدرخوشبختم ... از دلم  كه  خبر ندارن » قطرات  اشك  روي  ميز مي چكد. با دست  اشك ها را روي  ميز مي مالد از جا بلند مي شود،از پنجره  آشپزخانه  بيرون  را نگاه  مي كند،دلش  مي گيرد از اين كه  ديگر حسين  نيست  كه  درد دل  و شِكوِه  و گلايه اش  را پيش  او بكند وحسين  با مهرباني  و دلسوزي  او را دلداري  دهد  صداي  حسين  در گوشش  مي پيچد: - علي ! خدا رو خوش  نمي ياد، اين قدر زهره  رو اذيت  كني - چيه ! باز زهره  اومده  چوقوليمو پيش  تو كرده - آخه  داداشم ! يك  كمي  به  فكر زهره  باش ... هر چه  باشه  همسرته ... مادربچه هاته  - حرف ها مي زني  حسين !  ديگه  مي خواي  خودم  رو به  سيخ  سرخ  بكشم  تا خانم راضي  بشه ...  مگه  خونة  باباش  كه  بود حلواي  تن تناني  تو دهنش  مي گذاشتن ... خودت  مي دوني  كه  از صبح  سحر تا بوق  سگ  دارم  براي  اون  و بچه ها جون مي كَنم  - علي  جان ! اين ها رو قبول  دارم  ولي  زندگي  كه  فقط  خورد و خوراك  و پوشاك  نيست ...  زن  محبت  مي خواد... توجه  مي خواد... زن  مثل  گل  نازكه ... دلش  ازشيشه ست ... 🌷🍃🍂 - حسين ! بس  كن  تو رو به  خدا!  نمي خواد براي  من  منبر بري  و درس  اخلاق بدي ...  از گل  نازكتره ! چشم  از پنجره  برمي گيرد، اشك هايش  را پاك  مي كند ليوان  آب  را ميان  دستان مي فشرد تنها جرعه اي  آب  تا بغضش  را فرو دهد ناگاه  صداي  آشنايي  در گوشش  مي پيچد با عجله  به  طرف  پنجره  رفته  بيرون را نگاه  مي كند...  حسين  در نظرش  مجسم  مي شود با لباس  سپاهي ، چفيه  به  گردن لبخندي  به  لب  دارد و چشم  به  پنجره  دوخته  است : - سلام ... زن  داداش . اومدم  خداحافظي  چشمان  زهره  از تعجب  گرد مي شود. دهانش  باز مي ماند  چشم هايش  رامي مالد و دوباره  به  آن جا نگاه  مي كند ولي  اين بار حسين  را نمي بيند خاطره اي زنده  مي شود، خاطرة  آن  آخرين  وداع ... - حسين ! اون  از جنگ  كردستان ... اينم  از جنگ  عراق ! آخه  پسر ! آمد و جنگ ساليان  سال  طول  كشيد تو هم  بايد تا ابد تو جبهه ها باشي ؟  حالا ديگه  زن  و بچه داري ... عيالواري ... ديگه  بسه حسين  تنها لبخند مي زد، ديگر ازآن  بحث هاي  گذشته  خبري  نبود شوقي  درديدگانش  موج  مي زد و آرامش  بر او حاكم  بود  صورتش  نوراني تر شده  بود. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 آخه  حسين ! بابامونو كه  ساواكي ها كُشتن ...  نديدي  مادر چه  بدبختي ها كشيد تا ما رو بزرگ  كرد مادر چه  خيري  ديد!ما دِين مونو به  انقلاب  ادا كرديم ... حسين  همچنان  سكوت  اختيار كرده  بود، سكوتي  كه  هزاران  سخن  در جوف خود پنهان  داشت  گويي  سخنان  علي  را نمي شنود، گويي  گوش  به  آوايي  ديگرسپرده ، به  آوايي  دلنشين تر... *** روي  نيمكت  چوبي  پشت  به  محوطة  چمن  دانشكده  نشسته  است دست  بر لبه و چوب هاي  نيمكت  مي كِشد: «چقدر حسين  روي  اين  نيمكت  مي نشست  و با دوستاش  و هم كلاسي هاش بحث  مي كرد...»  حسين  را هميشه  در آن  گوشه  از دانشكده  مي ديد، دانشجويان  پيرامون حسين  جمع  مي شدند و او با شور و حالي  انقلابي  برايشان  سخن  مي راند  ليلا هروقت  از آن جا مي گذشت  دوست  داشت  در جمع  مشتاقان  باشد  و به  صحبت  هاي  اوگوش  فرا دهد، صحبت هاي  پُر حرارتي  كه  ديگران  را مجذوب  خويش  ساخته  بود ... نویسنده :مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995