دوباره صبح زيبايى رسيده
دوباره سر زد از مشرق، سپيده
عجب نقشى زده نقاش عالم
چه تصوير قشنگى آفريده
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌻از قعر زمین به #اوج افلاک سلام از من به حضورحضرت یارسلام #یاایهاالعزیز🥀 | #اللهـمعجـللولیـڪالفـ
بٻا ٺا جۅانم❝
بدهرُخنـۺانم..
کــــــ ـ🌿ـــــہـ
اٻڹ زنـــدگانے
ۅفاٻۍ نــدارد؛|•✋🏼
#یاایهاالعزیز🥀
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
◾️#شهیدانہ📎🌱
__________
ࢪَفتند..
شھیدشدندپیڪرشون
موندتو؎سوࢪیہ ... !
بعدچندسالاومدند (:
ماهنوزدࢪگیراینیمڪہ
چجوࢪےڪَمترگناهڪنیم !
چقدࢪعقبیمـ🖇-!
🦋͟⃟̑⸙꯭꯭ꦿ @AhmadMashlab1995
╰
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔹- می گفت : « توی خواب دیدم مریضی سختی دارم. آقا آمدند و فرمودند چرا این قدر ناراحتی و ناله می کنی
🌸🍃🌷
سه شنبه های #جمکرانش هرگز ترک نمیشد هر جا بود باید خودش را به جمکران می رسوند ودو رکعت نماز امام زمان را میخوند وبر میگشت جبهه.آخرش هم #امام_زمان شهادتش را امضا نمودند.
#شهیدمحمدرضاتورجی
#هر_روز_بایک_شهید
🌹•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید) #غریب_طوس قسمت اول: عظم
📚 خاطرات شهید مدافع حرم
#شهید_احمد_مشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین (مادر شهید)
#غریب_طوس
قسمت دوم:
#احمد اسم جهادی " #غریب_طوس " را خیلی دوست داشت وبه آن افتخار می کرد. امام رضا (ع) به خاطر شرایط حاکم بر زمان خویش مجبور به سفر غربت شد و #احمد نیز به خاطر جهادِ در راه خدا در غربت به سر می برد و #احمد همانند امام رضا(ع) نوعی غریب بود و در غربت و به دور از خانواده مثل ایشان به شهادت رسیدند بخاطر جایگاه رفیع امام رضا(ع) و مقام و منزلت حضرت و ثواب زیارتش ما عاشق رفتن به مشهد و زیارت حضرت علی ابن موسی الرضا (ع) بوده و هستیم
به همین دلیل با #احمد و چند تن از دوستان برای زیارت امام رضا(ع)و سپس زیارت کربلا برنامه ریزی کرده بودیم اما با رفتن احمد این سفر محقق نشد!
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهیداحمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_چهل_چهار محمد چند بار اب دهانش رو قورت میدهد و گلویش را صاف می کند : والا حا
#رمان_دلارام_من
#قسمت_چهل_هفتم
نفسش را بیرون می دهد ، نمی داند چه بگویـد : نمی دونستم این جوری میشه ...تموم شد میام جبران میکنم....ببخشید...شرمندم...
صدایش در گلو می شکند ونفس عمیق می کشد ، عمو می گوید :
-تموم شد ؟ دیگه کاری نداری؟
-نه
هانیه خانم اشاره می کند : بهش بگید مواظب خودش باشه، بپرسین کی میاد؟
-بذارین این طرفا یکم خلوت بشه ، میام ، الان شرایطم خاصه ، منم باید برم ، دعا کنین اتفاقی برای زوار اباعبدالله (ع)نیوفته ، مواظب خواهرمم باشید ، التماس دعا ، فعلا یاعلی....
-مواظب خودت باش پسرم، فعلا ...
هنوز پرونده تلفن حامد تموم نشده که زن عمو تلفن را به سمتم میگیرد :
-مامانت میخواد باهات صحبت کنه ...
نمی داند صدایم در نمی اید ، تلفن را روی گوشم می گذارم ، انتظار دارم مادرم الان با صدای مهربانی معذرت بخواهد بابت پنهان کردن حقیقت ....
اما اینطور نیست ، خشمگین فریاد می زند برای چی رفتی خونه اونا؟؟؟؟؟؟
بغضم می شکند ، بی صدا، جواب نمی دهم ، بلندتر داد می زند :
-مواظب باش خامت نکنن ! حورا میشنوی صدامو ؟ الو ؟
نویسنده : خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995|√←