شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها را تسلیت عرض می کنم.
یک سیری از اتفاقات بعد از شهادت پیامبر اکرم رو گردهم آوردم، و ادامه خواهد داشت ان شاء الله، حتما بخونید و منتشر کنید.
☑️ @AhmadMashlab1995
🍃🌸
روزه رمز سلامت جسم، و بوی خوش او بود.، حتی پس از یک سال شهادت و مفقود الاثری.
میگفتند روزه حتی در بدترین شرایط جبهه، خط قرمز او بود. به هر جبهه و یگانی که میرفت، با فرمانده اش قرار می گذاشت که ده روز جابجایش نکنند تا بتواند قصد کند و روزه بگیرد.
جوان ۲۱ ساله که یکی از نیروهای زبده اطلاعات عملیات لشگر ۵۷ ابوالفضل(ع) بود، طی عملیاتی در منطقه حاج عمران #مفقودالاثر شد و پس از یکسال که خانواده منتظر جنازه اش بودند، با پیکری کاملاً سالم به خرم آباد برگشت.
پیکر شهید « توکل حسنوند » , یک هفته ای هم که با موافقت امام جمعه خرم آباد در مکان مخصوصی در بیمارستان شهید مدنی خرم آباد نگهداری و مورد زیارت عموم مردم قرار داشت همچنان عطر خوشبوی پیکر مطهر و سالمش همه زائرین را مبهوت کرده بود.
دوستانش میگفتند روزه، رمز سلامت جسم، و بوی خوشش بود که از عالم معنا به دنیا هم رسیده بود.
#شهید_توکل_حسنوند ♥️
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهیداحمدمشلب راوی:علی مرعی (دوست شهید) #آخرین_وداع قسمت دوم: هر دو در ایست
📚خاطرات شهید مدافع حرم #شهید_احمد_مشلب
راوی:سیده سلام بدرالدین(مادر شهید)
#خبر_فراق
قسمت اول:
٢٩فوریه ٢٠١٦ (١٠اسفند٩٤) ساعت ٣:٣٠ دقیقه بامداد عمه ی #احمد تماس گرفت و درحالی که متعجب از تماسش بودم ؛حال #احمد را از من پرسید .
با این تماس من به شدت نگران شدم و نمیدانستم چه اتفاقی افتادہ است.
تا اینکه فردا عدہ ای ازاعضای حزب اللہ آمدند و حضور آنها خبر فراق را برای من به ارمغان آورد! خبرشهادت #احمد را به من دادند.
#احمد خود را اثبات کرد و نوبت به من بود که خود را ثابت کنم.
اما خیلی سخت است، چطور کسی می تواند حس وحال مادری را درک کند کہ سالها برای فرزندش زحمت کشیدہ است،به او عشق ورزیده است و شاهد بال و پر گرفتن او بوده است . به یکبارہ خبر دهند که پسرش دیگر نیست و دنیا را ترک کردہ .
این خبر برایم خیلی ناگوار و سخت بود و تنها چیزی که قدری از ناراحتی من کم میکرد این بود که #احمد در جایگاہ بلند مرتبه و رفیع شهادت واقع شدہ است .
✍ماه علقمه
#ملاقات_در_ملکوت
#خاطرات
#شهیداحمدمشلب
#نویسنده_مهدی_گودرزی
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیستم کفشم را بہ ڪفش دارے میدهم و آرام آرام بہ سمت ضریح میـروم از همـین ح
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستویکم
نــــزدیڪ ایـستگاه سـاک هارا روے زمیـن میگذارے و بہ ساعت نگـاه میـکنے با نالہ میگـویم : مــحمـــــد دستم درد گرفت وایـنستا
نگـاهے بہ سـاک های توے دستم میکنے و میگــویی : بریم...
وارد سـالن ایسـتگاه میـشویم باد خنڪ کولر بہ صورتم میخورد
ســاڪ و کولہ هارا روے صندلے میگذارے و بہ سمت مسـئول ایـستگاه میروے
روے صندلے مینشینم و پاهایم را تڪان میدهم...
بعد از چنـد ثانیہ بر میگـردے و میگویے : نیم ساعت دیگہ قطار میرسہ...چیزے میخواے برات بخرم؟
وقتے بہ فروشگاه نگاه میکنم یاد اولین روزمان می افتم با خنده میگویم : هنـوز خوراڪی های اون موقع هست!
مے خواستم از داخل ڪیف غذایی را در بیاورم کہ سربندت با شیشہ عطرے از توے کیف روے زمین مے افتد...
شیشہ میشکند و همہ ے عطر پخـش مے شود...
هل میـشوم تا خواستم شیشہ هارا جمع کنم با نگـرانے دستم را میکشے و میـگویی : دســـت نزن...باشہ جمع میکنم بشین روے صندلے
با دیدنت سربندت انــگار کہ ســــنگ گداختہ اے را روے قلبم گذاشتہ باشند قلبم تیر میـکشد و با نالہ میـگویم: وااااااااااے محمــــــد؟
همــینطور کہ در حــال جمع ڪردن شیشہ هاے عطرے با نگـــرانے نگاهم میکنے و میگویی : چـیشد؟؟دسـتتو بریدے؟
_نــــــــــــہ...سربندت...
شیشہ هارا جمع میکنے و ارام بین دستانت میگذارے و بہ سمـت سطل زبالہ میـروے
قـرار بود سـربندت را نذر بـرگـشتنت بہ ضریح یا جایے از حرم ببندم...کہ بہ کلے یادم رفتہ بود...حالا چہ میــشود؟!
ســربندت خـیس شده...و بوے عطر حرم تمام ایستگـاه را پر میـکند...دلم مــیگـیرد و چـشمانم خــیس میــشود
امــا جلوے خودم را میـگیــرم کـنارم میـنشینے و با لبخنـد میگـویے : با موفقیـت انجام شد!
_یادم رفت ببندمـش...
_فداے سرت خانومم ببندش رو پـیشونے من!
_بــازم قول میدے برگردے؟
سڪـوت میکنے...از این سڪـوت هاے بے موقع ات خوشم نمـی آید دوباره میـپرسم : چــرا قول نمیدے؟
_مــرگ دسـت خداست...واسہ چیزے ڪہ دسـت خداست قول بدم؟
لــجم میگـــیرد...مـثلا مــا داریم یڪ خانواده ے سہ نفره میـشویم
بے حــوصلہ ساڪ را بر میــدارم و بہ سـمت ریـل میروم
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیستویکم نــــزدیڪ ایـستگاه سـاک هارا روے زمیـن میگذارے و بہ ساعت نگـاه م
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستودوم
ســـرت را روے زانوهایم گذاشتہ اے و روے صندلے کوپہ مان خوابیدے سـاعت نـزدیڪ چهار صـبح است و من همـچنان بیـدار...
اصــلا میلے بہ خـوابیدن ندارم ، دوسـت دارم تا آخر بیدار باشم و مدام بہ چهره ات نگـاه کنم هـر چہ بہ روز هاے آخـر نزدیڪ میشویم هـواے دلم بارانے تر مـیشود چـقدر آرام خوابیده اے...
دکمہ ے صلوات شمارم را مدام فـشار میدهم و صلوات میـفرستم
قصد تمـام نذر هایم هم یکیسـت اینکہ دوباره بیایے...
فـضاے کوپہ و کلا قطار خیلے آرام است فقط صداے حرکت قطار روے ریل مے آید...
دستے بہ صورتت میکـشم و مو ها و محاسنـت را مـرتب میکنم ، از وقتے آمدے هنوز ریش هایـت را ڪوتاه نکردے!
انــگار میـخواهے خودت را شبیہ شـهدا کنے! یادم مے آید قبلا دوران نامزدے امان عکسے را نشانم دادے و گفتے: وقـتے گفتن یه عکس از شهید بدین بزاریم سر کوچہ ها تو اینو بده! بعد خندیدے و ادامہ دادے : حداقلش تعداد رفـت آمداے ڪوچہ زیاد میشہ! قیمـت خونہ ها میره بالا...
عکسے کہ لباس نظامے مشکے رنگے بہ تن داشتے اسلحہ ات را روے شانہ ات انداختہ بودے و چفیہ اے هم دور گردنت گذاشتہ بودے...عینڪ دودے مخصوص رنـجر ها را هم گذاشتے کہ حسابے بہ دلم نشست! خیلے آن عکست را دوست دارم!یادم اسـت در دلم چقدر قربان صدقہ ات رفتہ بودم! آن موقع ها خجالت میـکشیدم مستقیم بهت بگویم فقط عکـست را تصویر زمینہ ے گوشی گذاشتہ بودم تا متوجہ شوے!
در دسـتت هم یڪ طرف حلقہ مان و در دست دیگرت انگـشتر عقیقی بود!
هـــعے...چہ ساده از بودنت خـوشحال بودم! وقـت هایے هم کہ بہ ماموریت میرفتے هـرشــب با یڪ پیام کوتاه و عاشقانہ دوسـت داشتنت را اعلام میـکردے!
#از_آن_وقتے_ڪہ_آمدے_معنے_عشق_را_حـس_ڪردم
یڪ عشق بی ریا...حلال...شیرین! یڪ عشق آسمـانے!
مـــرد بودن را جـــورے نشانم دادے کہ تمـــام وقــت ها از بودن در ڪنارت احـساس امنیت و آرامش میڪردم...
آهاے آقاے قصہ هایم!
زندگے شیرینے را برایم ساختہ اے...
✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــــــ💚ـــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_بیستودوم ســـرت را روے زانوهایم گذاشتہ اے و روے صندلے کوپہ مان خوابیدے س
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستوسوم
_الــسلام علیڪ ایها النبے و رحمتہ و برکاتہ...السلام علیـنا و علے عباد اللہ صالحین...الــــــسلام علیـکم و رحمتہ و البرکاتہ...!
نمازم کہ تمام میشـود سجده شڪر میروم و بعد از آن نماز خانہ ے قطار را ترڪ میکنم وقتے وارد اتاقمان میشوم چــادر را عوض میکنم و دوباره چـادر مشڪی ام را سرم میگذارم
نمــاز تو هم ڪہ تمام مـیشود در اتاق را باز میـکنے و وارد ڪوپہ میشوے
با لبخند میگویم : قبول باشہ
_قبول حـق
_براے من دعا ڪردے؟!
_آره عزیزم من همیشہ برات دعا میکنم
آستینت رو پایین میکشے و ڪنارم مینشینے بعد بہ صورتم نگاه میکنے و میپرسے : نخـوابیدے؟!
هـل میشوم و دستے بہ صورتم میکشم و میگویم : چطور؟
_چشمات قرمز شده
_نہ…
_نہ؟!!!
_نہ...چرا...چرا...یعنے خوابیدم...ولے
وسط حرفم میپرے و با تحکم میگویی : نخوابیدے...معلومہ
_نہ...خوابم نبرد
_مـیشہ بپرسم چــرا؟؟؟؟؟
_چـون...خب...خوابہ دیگہ یوقت میاد یوقت نمےآد! بعد با خنده اے مصنوعے میخواستم بحث را عوض کنم کہ دوباره بین کلامم میپرے و با جدیت میگویی : اینجورے فقط خودتو اذیت میکنے چیزے از آینده ے من عوض نمیشہ...
ناراحـت میشوم و بغض میکنم بعد از سکوت بلندے میگویم :شاید دوتا دونہ صلوات بیشتر ، سرنوشت آدما رو عوض کنہ...اصلا اگہ اینم نباشہ حداقل...حداقل...
حداقل خاطره هاے بیـشترے ازت توے ذهنم میمونہ!
سکوت میکنے و چیزے نمیگویے نفس عمیقے میکشے
کمے نزدیڪ تر میشوے و سرم را روے شانہ ات میگذارے و میگویی : بخواب عزیزم!
دلم میگیرد...بہ سختے بغضم را فرو میدهم و آرام چشمم را میبندم...اما اینقدر خـستہ بودم ڪہ بعد از چند ثانیہ خوابم برد!
✍نـویسنده : خادم الشهــــــــــــ💚ـــــدا
#ادامه_دارد...
@AhmadMashlab1995