eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ یه نماینده مجلس یازدهم غلط اضافه کرد و انقلابی‌ها هم بلافاصله کارش رو محکوم کردند و خواستار برخورد باهاش شدند اما در تعجبم از اصلاح‌طلبان مدعی اخلاق که شهردارشون با شلیک چند گلوله ناقابل، زنش رو کُشت اما خفه‌خون گرفتند؟! حناتون دیگه رنگی نداره، فرصت‌طلبان! 👤 عباس کلاهدوز 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
‌~🕊 ^'💜'^ 🌿دعوٺ شـدھ امام حســین(؏) قبل اذان صبح بود با حالت عجیبے از خواب پࢪید گفـت: حاجے! خواب دیدم... قاصد امام حســین بود ! بھـم گفـت آقا سـلام ࢪسـاندند و فـࢪمودند: بھ زودۍ به دیداࢪت خواهـم آمد.. یھ نامھ از طࢪف آقا بھ من داد ڪه توش نوشتھ بود: چـࢪا این ࢪوزها ڪمتࢪ زیاࢪت عاشـوࢪا مےخوانے؟ همینجوࢪ ڪه داشت حࢪف مےزد گࢪیھ مےڪࢪد صوࢪتش شـدھ بود خیس اشڪ.. دیگھ تو حال خودش نبود. چند شب بعد شـھید شد و امام حســین(؏) بھ عهدش وفا ڪࢪد.... ♥️ 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
°•🔗💔 _آه‌مرگِ‌خونینِ‌مـن_ عزیزمن زیبای من کجایی؟؟ مشتاق دیدارتم . . .💔 🌾 ✅ @Ahmadmashlab1995
«♥️📚» کـےفڪرشومیڪنھ بآخوندنِ‌خط‌بھ‌‌خطِ‌ ڪتاباےدرسے📖‌ بشیم‌مجٰاهدراھِ‌مھـدۍ‌﴿عج﴾ ✌️🏻 ✅ @AhmadMashlab1995
🌐ڪانـال ࢪسمے شهیــداحمــدمشلــب دࢪ واتسـاپ🌐 🌸زیـࢪ نظـࢪ خانـوادھ شهیــد از لبنـان🌸 ‏ https://chat.whatsapp.com/HXZEQQdE1TI7XeQ5YLUQvW ‼️توجـہ ڪنیـد دࢪ ایـن گـپ، پسـت هاے ڪانـال هاے ࢪسمےِ دیگـࢪ پیـام‌رسـان هـا گذاشتـہ نمےشـود‼️ ‼️تمـامے پسـت هـاے ایـن ڪانـال دࢪباࢪھ شهیـداحمـد اسـت و بہ همیـن دلیـل تعـداد پسـت هـا ڪم اسـت‼️
💔 خواندن خطبه عقد نوه سیدحسن نصرالله و فرزند آقای المرافق در این هفته 😍 باشد 🦋♥️ نکته عکس رو گرفتین؟😉 قلب مجاهدان لبنانی، تصویر ے ماست❤️👌 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞 لوگوعکس پاک نشه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_بیستم در همین فکر و خیالها بودم که صدای قدم هایی از طرف ایوان به گ
📚رمان 🔹 چند خنجر و شمشیر و سپر مرصع( جواهرکاری شده) به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم و مانند بزرگان، آن را از شال حریری که به کمر بسته بود گذراندم. جلوی آینه ای سنگی که درون طاقچه ای در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم و خودم را با آن خنجر تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت و نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله ی دشمنی فرضی کردم. این کار را باز تکرار کردم.با این تصور که زندانی هستم و می خواهم فرار کنم به پشت در رفتم و با حرکتی ناگهانی آن را باز کردم. از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد. پسری سیاه پوست روبه رویم ایستاده بود و صندوقچه ای چوبی در دست داشت. او با صدایی نازک، از ترس، فریادی کشید و به عقب جست. امینه نیز همراه او بود. امینه هم برای چند لحظه وحشت کرده بود. خجالت زده راه را برای ورود آنها باز کردم. با دستپاچگی غلاف را بیرون کشیدم.خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار، سرجایش قرار دادم. --- مرا ببخشید. حوصله ام سررفته بود، برای همین... امینه گفت: شما هرگز نباید از یک خدمتکار و یا یک برده ی سیاه معذرت خواهی کنید. پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به دور سرش پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت. --- جوهر کرولال است. او در کارها به شما کمک خواهد کرد. گفتم: نمی دانم یک برده کرولال به چه درد من می خورد. این اتاق نیز برای کاری که من باید انجام دهم، بیش از اندازه مجلل و بزرگ است. فکر می کردم اینجا وسایل لازم وجود داشته باشد؛ اما هیچ چیز وجود ندارد. شاید محل کار من جای دیگری است. امینه به جوهر اشاره کرد که صندوقچه را روی یکی از طاقچه ها بگذارد. جوهر پس از این کار، در انتظار دستور بعدی، همان جا ایستاد. امینه با اشاره از جوهر خواست تا در صندوقچه را باز کند. او این کار را کرد. صندوقچه پر از زینت آلات و جواهرات گران بها بود. امینه گفت: این یکی از چند صندوقچه ای است که برای کار به شما سپرده خواهد شد. آنچه درون آن است با مشخصات کامل ثبت شده است. این صندوقچه برای بانویم قنواء است. امروز جواهرات این صندوقچه را بررسی کنید و ببینید کدام یک به تعمیر یا صیقل احتیاج دارند. فردا وقتی به اینجا بیایید، خواهید دید که آنچه را احتیاج دارید در دسترستان قرار دارد. امینه باز تعظیم کرد و بیرون رفت. از اینکه آن بیچاره ها باید روزی صد بار تعظیم می کردند خنده ام گرفت. صندوقچه پر از انواع جواهرات و زینت آلات بود. تعدادی از جواهرات خریداری شده از ما نیز در میان آنها دیده می شد. آنها را زیر و رو کردم. هیچ کدام نیاز چندانی به تعمیر یا صیقل نداشتند. رو به جوهر گفتم: یکی مانند ریحانه، مرتب گلیم می بافد و آخرش هم پولی برای خرید یک گوشواره ندارد؛ یکی هم مانند قنواء آن قدر طلا و جواهر دارد که نمی داند با آنها چه کار کند. جوهر لب ورچید و سر تکان داد. آن گاه بدون آنکه به من فرصت عکس العملی بدهد، صندوقچه را برداشت و برد و آن را روی سکو، میان ظرف های میوه خالی کرد. باور نمی کردم آن قدر ابله باشد. با اشاره از او خواستم که طلا و جواهرات را سر جایش برگرداند. مانند دفعه قبل، سر تکان داد و این بار انگورهای درون یکی از ظرف ها را توی صندوقچه سرازیر کرد. برای آنکه خوش خدمتی کرده باشد دوتا انار و چند انبه هم روی انگورهای توی صندوقچه گذاشت و درش را بست. به من نگاه کرد و چون دید خشکم زده است، لبخند زد و جواهرات و زینت الآت را مشت مشت توی ظرف خالی انگور ریخت. خواستم جلویش را بگیرم؛ ولی از جنب و جوش نیفتاد تا آن ظرف پر از طلا و جواهر را برداشت و روی طاقچه گذاشت. مطمئن شدم که دیوانه است. با عصبانیت اشاره کردم که همان جا سر جایش بنشیند و تکان نخورد. بی درنگ ظرف روی طاقچه را برداشت و نشست و آن را روی قالی خالی کرد. اگر قنواء یا امینه در آن حال وارد می شدند چه فکر می کردند؟ ممکن بود ما را یکراست به سیاهچال بفرستند. نمی دانستم با او چه کنم. به در اتاق اشاره کردم و فریاد زدم: برو بیرون. از ترس دستش را مقابل صورتش گرفت. در این لحظه بود که با بالا رفتن آستینش، ساعد سفیدش هویدا شد. جای آن بود که از حیرت شاخ در بیاورم. عقب عقب رفتم، روی سکو نشستم و به او خیره شدم. --- تو کی هستی؟ وقتی که متوجه آستین بالا رفته و آن قسمت از دستش که سفیدی آن پیدا بود شد، با افسوس سرش را تکان داد و از خشم، مشت های گره کرده اش را روی پایش کوبید. با لکنت و صدایی خشدار گفت: خیلی بی احتیاطی کردم. دلم میخواست کمی تفریح کنم؛ ولی به قیمت جانم تمام شد. --- اینجا چه خبر است؟ و تو کی هستی؟ ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995