eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
اگـࢪ شہـیدے مےشنـاسیـد ڪہ تـا الان معࢪفے نڪࢪدیـم اسمشـون و برامـون بفࢪستیـد👇🏻🌱 @Banooye_Mohajjabeh🌸✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رمان 🔹 بالای پل، زن و شوهر جوانی ایستاده بودند و به رودخانه و منظره های اطراف نگاه می کردند. معلوم بود که خیلی به هم علاقه دارند. هیچ آرزویی نداشتم جز آنکه روزی من و ریحانه نیز مانند آنها، کنار هم بایستیم و با محبت به هم لبخند بزنیم و از هر دری صحبت کنیم. از بالای پل، قسمتی از ساختمان دارالحکومه پیدا بود. نمی دانستم قنواء برای روز بعد چه نمایشی ترتیب داده است. نسیم خنکی می وزید. رودخانه مانند خطی نا منظم بود که بین خانه های حلّه و نخلستان های انبوه کشیده شده باشد. ابوراجح لبخند زنان گفت: تو خبر داری که سابقه ی مذهب ما بیشتر از مذهب های شماست؟ با تعجب پرسیدم: یعنی چنین چیزی وجود دارد؟ خندید و گفت: بنیان گذاران مذاهب چهارگانه اهل سنت که احمد حنبل، شافعی، مالک و ابوحنیفه نام دارند، تقریبا" پس از یک قرن که از هجرت پیامبر(ص) گذشته بود، به دنیا آمده اند. معلوم می شود که حداقل در قرن اول هجری، مذهب های چهارگانه وجود نداشته اند. مسلمانانی که در صدر اسلام و در قرن اول زندگی می کرده اند از پیروان مذهب های چهارگانه، قدیمی تر و پر سابقه ترند و اگر این مذهب ها به وجود نمی آمدند، مردم همچنان مسلمان بودند. پرسیدم: مذهب شیعه از کی به وجود آمد؟ گفت: از زمان پیامبر(ص) و با خواست خود ایشان. گفتم: شما به راست گویی و درستکاری معروف هستید و من هم می دانم که این طور است؛ اما آیا آنچه می گویید حقیقت دارد؟ به نرده پل تکیه داد و گفت: بله، همان طور که این رودخانه و این پل، وجود دارند، آنچه را به تو می گویم حقیقت دارد. پیامبر(ص) مسلمانان را به پیروی از اهل بیت(ع) خود دعوت کرد و فرمود: 《 من در میان شما دو چیز گران بها می گذارم: کتاب خدا و اهل بیتم. آنها از هم جدا نخواهند شد تا اینکه در کنار حوض کوثر به من بپیوندند》. ما شیعیان از پیامبر(ص) و اهل بیت(ع) او پیروی می کنیم. خود پیامبر(ص) فرمودند که اهل بیت(ع) ایشان، علی(ع)، فاطمه( س)، حسن( ع) و حسین(ع) هستند. راستی هاشم، تو چیزی از ماجرای 《غدیر خم》 شنیده ای؟ --- تنها می دانم شما شیعیان، عیدی به این نام دارید. --- ماجرای آن را بسیاری از دانشمندان اهل سنت در معتبرترین کتاب های خود نقل کرده اند. هنگامی که پیامبر(ص) در سال آخر زندگی اش از آخرین حج خود باز می گشت، مردم را به فرمان خدا، در محلی به نام 《 غدیر خم 》 جمع کرد و آنها را از فرا رسیدن زمان درگذشت خود آگاه نمود و پس از سفارش مجدد به همراهی با قرآن و اهل بیت(ع) خود، فرمود:《 خدا مولا و سرپرست من است و من مولای هر مومنی هستم...》 آنگاه دست علی(ع) را گرفت و گفت: 《 آن کس که من مولای او هستم، این علی- ع- مولای اوست...》 پیامبر(ص) در جای دیگری فرموده اند:《 بدانید که اهل بیت-ع- من در میان شما، مثال کشتی نوح-ع- است؛ کسی که بر آن سوار شود، نجات می یابد و کسی که از آن دوری گزیند، غرق خواهد شد》. شیعیان کسانی هستند که به توصیه ها و دستورهای پیامبر(ص) در این باره عمل کرده اند. ما وقتی چنین دلیل های محکم و فراوانی برای پیروی از اهل بیت پیامبر(ص) داریم، چگونه انتظار داری که آنها را رها کنیم و به دیگران روی آوریم؟ آنچه ابوراجح گفته بود،چنان برایم عجیب می نمود که با وجود نسیم خنک، دانه های عرق بر پیشانی ام نشسته بود. چند دقیقه بعد، سوار بر قایقی شده بودیم. قایقران آرام پارو می زد. قایق به آرامی سینه ی آب را می شکافت و پیش می رفت. ابوراجح گفت: می دانم که باور کردن حرف هایم برایت دشوار است؛ اما از خدا می خواهم که ما را به آنچه درست است هدایت کند. چند قایق دیگر روی آب بود. در جایی که عمق آب زیاد نبود، بچه ها مشغول آب تنی بودند. ابوراجح ادامه داد: اگر بدانی که شروع تاریخ شیعه تقریبا" هم زمان با شروع رسالت پیامبر(ص) است، بیشتر تعجب خواهی کرد. --- چگونه؟ --- در همان سال های شروع رسالت، خدا از طریق وحی به پیامبر(ص) دستور داد که اقوام نزدیکش را به اسلام دعوت کند. او هم چهل نفر از نزدیکانش را در خانه عمویش، ابوطالب(ع)، جمع کرد و پس از پذیرایی به آنها فرمود: 《 ای فرزندان عبدالمطلب-ع- ، به خدا سوگند من در جامعه عرب، جوانی را نمی شناسم که برای قوم و قبیله اش بهتر از آنچه من برای شما آورده ام، آورده باشد. من خیر دنیا و آخرت را برای شما آورده ام و خداوند مرا فرمان داده که شما را به سوی او دعوت کنم》. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 پس از آن فرمود: 《 کدام یک از شما حاضر است در این راه با من همکاری کند و پشتیبانم باشدتا برادر، وصی و جانشین من باشد؟》 همه از او روی بر تافتند و تنها علی(ع) که در آن زمان از همه کم سن و سال تر بود، بر خاست و آمادگی خود را اعلام کرد. پیامبر(ص) دو بار دیگر حرف خود را تکرار کرد و باز تنها علی(ع) بود که برخاست و آمادگی خود را اعلام کرد. سرانجام پیامبر(ص) دست بر دوش او گذاشت و فرمود:《 همانا این جوان، برادر، وصی و جانشین من در میان شماست. سخن او را بشنوید و از او اطاعت کنید》. حاضران با تمسخر و ناراحتی از جای خود برخواستند و رفتند و برخی از روی طعنه به ابوطالب(ع) گفتند:《 محمد-ص- به تو دستور داد که سخن فرزندت، علی-ع- را بشنوی و از او اطاعت کنی 》. به این ترتیب می بینی که پیامبر(ص)، از همان نخستین سال های رسالتش، جانشین خود را مشخص نمود تا پس از وی، مردم دچار سردرگمی و اختلاف نشوند. از قایق پیاده شدیم ابوراجح گفت: در ضمن، پیامبر(ص) به دوازده جانشین خود که امامان ما هستند اشاره کرده است، که اولین آنها علی(ع) و آخرین ایشان، امام زمان(عج) است. به یاد داشته باش که تمام آنچه را گفتم در معتبرترین کتاب های حدیث شما آمده است. امیدوارم این مقدمه ای باشد برای آنکه بیشتر به فکر مطالعه و تحقیق باشی. از قدم زدن و قایق سواری با ابوراجح که پدر ریحانه بود، لذت برده بودم، ولی حرف هایش که با اعتقاد و صمیمیت بیان شده بود، بیشتر از قبل، ویرانم کرده بود. قصه ی اسماعیل هرقلی و آنچه آن روز در باره ی توجه پیامبر(ص) به اهل بیتش و سفارش ایشان در مورد جانشینان خود شنیده بودم، با مذهب ما سازگاری نداشت. دلم می خواست که بدانم سرانجان حق با کیست. تا نزدیکی حمام، ابوراجح را همراهی کردم. موقع خداحافظی، دستم را فشرد و گفت: نام صفوان و حماد را به خاطر بسپار. حماد، پسر صفوان و هم سن و سال توست. صفوان را به اتهام بدگویی از مرجان صغیر دستگیر کرده اند. وقتی حماد، چند روز بعد به دارالحکومه می رود تا از سرنوشت پدرش با خبر شود، او را هم روانه سیاهچال می کنند. فکر می کنم اگر هر یک از شیعیان به دارالحکومه برود و بی گناهی آنها را گوشزد کند، او را هم به سیاهچال بیندازند. برخورد وزیر با من را که به یاد داری؟ دست ابوراجح هنوز در دستم بود. گفتم: شما همیشه برای من و پدربزرگم، دوست و راهنمای خوبی بوده اید. اکنون زمانی است که باید گوشه ای از محبت های شما را جبران کنم. ابوراجح مرا در آغوش کشید و پس از آن گفت: بگذار به چیزی اعتراف کنم. تاسف می خورم که به رغم محبت فراوانی که بین ما وجود دارد، اختلاف در مذهب، بین ما دیواری ایجاد کرده است. اگر این دیوار نبود، دوست داشتم ریحانه را به جوانی شایسته مانند تو شوهر بدهم. چشم های ابوراجح از همیشه مهربان تر بود و با شنیدن این حرف، احساس کردم که بر افروخته شده ام. خواستم خودم را کنترل کنم، ولی دلیلی برای این کار ندیدم. با صدایی که از خوشحالی می لرزید، گفتم: من هم به خاطر اینکه دوستی مانند شما دارم خدا را شکر میکنم. کاش در همان لحظه از ابوراجح جدا شده بودم! ابوراجح مانند آنکه فکری ناگهانی از ذهنش گذشته باشد، گفت: حماد جوان خوبی است. در رنگرزی پدرش کار می کرد. شاید ریحانه او را در خواب دیده است. تمامی خوشحالی ام مانند کبوتری، از وجودم پر کشید و رفت. --- شاید در یکی از روزهایی که آنها میهمان ما بوده اند و یا ما به خانه ی آنها رفته بودیم، ریحانه، حماد را دیده و پسندیده باشد. این بار سعی کردم صدایم نلرزد. --- می توانید از ریحانه بپرسید. شاید این طور نباشد. ابوراجح سری به تاسف تکان داد و گفت: این کار درستی نیست و ریحانه را رنج می دهد که هر بار با یک حدس تازه به سراغش بروم و بپرسم: آیا فلان جوان را به خواب دیده ای؟ تازه یکی- دوساعت بود که تا حدی خیالم از بابت مسرور راحت شده بود. قسمت چنین بود که دوباره نگرانی هایم با همان سرعت که رفته بود، مانند کلاغی بزرگ شود و به سویم باز گردد. حماد را هنوز ندیده بودم؛ ولی از همان لحظه او را دشمن خودم احساس می کردم. هر کس که می توانست ریحانه را از من بگیرد، جز دشمن چه نامی می توانست داشته باشد؟ 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 وقتی مقابل سندی ایستادم، دیگر از اضطراب و کنجکاوی روز قبل، در من اثری نبود. سندی بی درنگ برخاست و با تکان دادن سر و نشان دادن دندان های پوسیده اش به من احترام گذاشت و در همان حال، سه ضربه به در نواخت. بدون اینکه به اطراف توجه کنم، به آب نما نزدیک شدم. حس می کردم که از تمامی پنجره های دارالحکومه به من نگاه می کنند. کسانی که روی پله ها انتظار می کشیدند، بی اختیار به احترام من بر خاستند. لابد فکر کردند از صاحب منصب های دارالحکومه هستم که چنان آزاد و بی پروا به سوی ایوان ورودی می روم. تنها امینه در اتاق بود. داشت آئینه را گردگیری می کرد. صندوقی چوبی و منبت کاری شده، گوشه اتاق گذاشته شده بود. اتاق تفاوتی با روز قبل نداشت، مگر وجود همین صندوق. --- برای کار من، جای دیگری در نظر گرفته شده؟ امینه به صندوق اشاره کرد و گفت: بنا به دستور بانویم قنواء در همین اتاق مشغول به کار خواهید شد. آنچه از وسایل و ابزار احتیاج دارید. در این صندوق گذاشته شده است. به صندوق نزدیک شدم تا درش را باز کنم. درِ آن قفل بود. --- کلید این قفل کجاست؟ امینه پیش آمد و قفل را امتحان کرد. ---- نمی دانم. کسی چیزی به من نگفته است. گمان می کنم فراموش کرده‌اند قفل را باز کنند. لبه سکو نشستم و گفتم: بهتر است بگوئید بیایند و قفل را باز کنند، هر چه زودتر کارم را شروع کنم بهتر است. تعظیم کرد و به شمعدان نقره ای روی طاقچه که چند شمع کافوری درون شاخه های آن قرار داشت، دستمال کشید. --- تا دقیقه‌ ای دیگر خواهم رفت. به کنار پنجره رفتم و به رودخانه و پل نگاه کردم. چشم انداز زیبایی بود. --- امروز با بانویت قنواء چه نمایشی ترتیب داده اید؟ --- ایشان دیگر حال و حوصله ی نمایش ندارند. --- حق با اوست. کار سختی است که هر بار با مشتی دوده، خود را سیاه کند. خود را سیاه کردن آسان است؛ ولی شستن دوده ها کار آسانی نیست. امینه با خشمی ناگهانی به سویم آمد و گفت: لطفا" مودب باشید.من می دانم که شما او را دوست ندارید و دلتان می خواهد او را به بازی بگیرید؛ اما من نمی گذارم. سفارش های ابوراجح را به یاد آوردم. گفتم: احتمال می دهم شما به من حسادت می کنید. نمی توانید بپذیرید که قنواء به شخصی غیر از شما علاقه داشته باشد. برآشفت و گفت: من همیشه به او وفادار خواهم ماند. علاقه ی او به شما دوامی نخواهد داشت و به زودی از اینجا رانده خواهید شد. گفتم: ترجیح می دهم با شما حرف نزنم. شما هم بهتر است مودب باشید. فراموش کرده اید که مرا برای کار به اینجا خوانده اند؟ اگر به اختیار خودم بود، پایم را دیگر اینجا نمی گذاشتم. پدربزرگم اصرار کرد و من آمدم. حالا که آماده ام فقط به کاری که باید انجام دهم فکر می کنم و بس. --- بیچاره قنواء که گمان می کند شما می توانید شوهر خوبی برایش باشید. --- بیچاره من که هیچ امیدی به زندگی ندارم. به کسی علاقه دارم که دست یافتنی نیست. قنواء که خواستگاران فراوانی دارد و سرانجام با یکی مانند خودش ازدواج خواهد کرد. امینه روی صندوق نشست و با پشت دست، اشکش را پاک کرد. --- داستان عجیبی است. ریحانه به دیگری علاقه دارد؛ شما به او. قنواء به شما، پسر وزیر به او، من به پسر وزیر، و این رشته سر دراز دارد. از اینکه قنواء برای امینه از ریحانه حرف زده بود، تعجب کردم. --- برای من خوشایند نیست که نام ریحانه در اینجا بر سر زبان‌ها افتاده. --- دختر فقیری که گلیم می بافد. یعنی او را بر قنواء ترجیح می دهید؟ تصمیم داشتم خونسردی ام را حفظ کنم. --- شاید قنواء ترجیح بدهد که من، به جای آنکه زرگر باشم، فرزند خلیفه می بودم، اما برای من مهم نیست که ریحانه ثروتمند نیست و گلیم می بافد. به نظر من اگر پسر وزیر هم، مانند قنواء بازیگر خوبی باشد، آن دو شایسته ی یکدیگر خواهند بود. تو بهتر است به فکر خودت باشی. امینه کنترل خود را از دست داد. با یک جهش؛ شمشیری را از میخ روی دیوار جدا کرد و آن را از غلاف بیرون کشید. سعی کردم وحشت زده نشوم. بی گمان، باز نمایشی در کار بود. بعید نبود که قنواء از روزنه ای سرگرم تماشای ما باشد. از درون ظرف میوه، سیبی برداشتم و به طرف امینه انداختم. خواست آن را با ضربه شمشیر به دو نیم کند؛ ولی نتوانست. شمشیر از کنار سیب گذشت و سیب به پریشانی اش خورد.ناگهان صدای خنده ای بلند شد. صدا از درون صندوق بود. امینه نیز شمشیر را پایین آورد و به خنده افتاد. --- حدس می زدم که باز هم نمایشی در کار باشد. امینه کلیدی از جیبش بیرون آورد و قفل صندوق را باز کرد. با باز شدن صندوق، قنواء مانند مجسمه ای در میان آن ایستاد. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 با کمک امینه بیرون آمد و همچنان که می خندید شمشیر را از امینه گرفت. توی صندوق هیچ چیز نبود. بدون آنکه به قنواء نگاه کنم، به کن ار پنجره رفتم و به بیرون چشم دوختم. قنواء خطاب به من گفت: حالا تو باید به درون صندوق بروی. ما تو را با کمک خدمتکارها پیش پدرم می بریم و می گوییم که یوزپلنگ دیگری برایتان هدیه آورده اند. بدون آنکه برگردم، گفتم: امنیه برای این نقش مناسب تر است. --- بهتر است به آنچه گفتم گوش کنی وگرنه راهی سیاهچال خواهی شد. گفتم: موافقم. اتفاقا" خیلی دوست دارم آنجا را ببینم، اگر قرار است کاری انجام ندهم و فقط باعث تفریح و سرگرمی شما باشم، بهتر است خودم هم کمی تفریح کنم. امنیه گفت: چرا سیاهچال؟ دارالحکومه جاهای دیدنی دیگری هم دارد. سیاهچال جای وحشتناکی است. قنواء گفت: پدرم یک یوزپلنگ و چند باز شکاری و اسبی زیبا دارد. مادرم چند گربه ی پشمالو و یک طاووس دارد. من هم دو تا میمون و چند طوطی سخن گو دارم. می خواهی آنها را ببینی؟ به طرف آنها چرخیدم. --- به شرط آنکه دیگر از نمایش خبری نباشد و من از فردا کارم را شروع کنم. --- می پذیرم. پس از دیدن حیوانات دست آموز که درون قفس های کوچک و بزرگی نگهداری می شدند، به اصطبل رفتیم و اسب حاکم و قنواء و اسب های دیگر را دیدیم. قنواء یال بلند اسب ابلق خود را نوازش کرد و گفت: فردا پس از آنکه چند ساعتی کار کردی، به اسب سواری خواهیم رفت. نمی توانستم قبول کنم. اگر چنین اتفاقی می افتاد، همه‌ی مردم حلّه از آن خبردار می شدند و بدتر از همه به گوش ریحانه می رسید. --- نه قرار بود دیگر از نمایش خبری نباشد. من برای کار به اینجا آمده ام. قنواء آهسته گفت: من خود را به شکل پسری جوان در خواهم آورد. با آن قیافه حتی تو هم مرا نخواهی شناخت. من بارها این کار را انجام داده ام. --- مردم بالاخره می فهمند. همان طور که فهمیده اند تو در هیئت پسری فقیر، در بازار دست فروشی و گدایی کرده ای. قنواء مقابلم ایستاد و با خشم گفت: مراقب باش! عاقبت کارت به سیاهچال و شلاق خواهد کشید. آن قدر خوب نقش بازی می کرد که نتونستم بفهمم جدی می گوید یا شوخی می کند. --- به جای این حرف ها اگر دارالحکومه جای دیدنی دیگری دارد، بهتر است نشانم دهید. به جاهای مختلف دارالحکومه سر زدیم و آنچه دیدنی بود دیدم. قنواء همچنان اصرار داشت که روز بعد، در ساحل رودخانه، اسب سواری کنیم. می گفت یکی- دو روز است که برای آن نقشه کشیده است و دوست دارد انجامش دهد. گفتم: بهتر است شما و امینه، خودتان را به شکل پسرها در آورید و با هم به سواری بروید. گفت: نقشه ام را خراب نکن. ما تا کنار رودخانه می رویم. بعد از پل عبور می کنیم و تا نخلستانهای بیرون شهر، چهار نعل می تازیم و باز می گردیم. --- بعید نیست همین روزها کارم به سیاهچال بکشد. پس بهتر است قبلا" آنجا را ببینم. --- پدرم به کارهای عجیب و غریب من عادت دارد؛ ولی مطمئنم اگر بشنود با تو به سیاهچال رفته ام، تعجب می کند. بهتر است صرف نظر کنی. --- تو می توانی بیرون بایستی تا من باز گردم. البته آنجا برای شما ترسناک است. --- نمی خواهم فکر کنی که می ترسم؛ اما سیاهچال جای متعفن و خطرناکی است.بعضی از زندانی ها بیماری های واگیردار دارند. آنجا موش هایی دارد که گربه ها از دیدنشان بر خود می لرزند و فرار می کنند. جای مرطوب و نفس گیری است. آدم را به یاد جهنم می اندازد. زندانی ها در آنجا نه مرده اند و نه زنده. گفتم: دیدن آنجا برای من تجربه جالبی خواهد بود. من تنها به این شرط با تو به اسب سواری خواهم آمد که سیاهچال را ببینم. قنواء به امینه گفت: ما به آنجا می رویم؛ اما تو مجبور نیستی بیایی.اگر بخواهی می توانی بروی. --- رفتن به آنجا کار خوشایندی نیست. امینه این را گفت و پس از تعظیمی رفت. قنواء گفت: فکر می کردم هیچ گاه مرا تنها نخواهد گذاشت. از راهروی نیمه تاریکی گذشتیم و در انتهای آن به دری چوبی رسیدیم که بست های فلزی بزرگی داشت. در آن لحظه فقط کنجکاو بودم حماد را ببینم. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
از عاقبتِ عشقِ تو اندیشه نکردم دیوانه، دلِ عاقبت‌اندیش ندارد
"از‌ غمِ‌ هجر،‌ مکن‌ نالھ‌‌ ۅ فریاد کہ‌من؛زده‌ام‌فالۍ‌ و‌فریادرسےمۍ‌آید:)🌱 -حآفظ‌ِجان^^ 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 هرڪس گره افٺاده بہ ڪارش خبر ڪنید روضہ بہ نامِ مادر سقّاے ڪـــــــربلاسـٺ 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
\☁️💫\ فرشته هارا مےبینے؟ درڪنار جمع زیبایتان میدانے چه میگویند؟! مےگویند:اینها فرشته اند نه ما...🙊 🦋| @AhmadMashlab1995
💥 اڪثر ڪسانے ڪہ لب دریا غرق میشن شنا بلدن‼️ پس چرا غرق میشن⁉️ چون زیادے بہ خودشون مطمئنن و میرن جلو🚶 هرچے بهشون میگے نرید جلوتر ❌ میگن ما بلدیم؛ ناشے نیستیم❗️ ⚠️ توے ارتباط با نامحرم زیادے بہ خودت مطمئن نباش⛔️ حد و حدود رو رعایت ڪن وگرنہ مثل خیلے ها غرق میشے یادت باشہ خیلے ها بودن از من و تو، دین و ایمانشون محڪم تر بودہ و غرق شدند یوسف(ع)ڪہ پیغمبر خدا بود با اون ایمانش فرار ڪرد از خلوت با نامحرم من و تو ڪہ هیچی... ✅ @Ahmadmashlab1995
🌻•° وَاقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَاغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ ۚ إِنَّ أَنْكَرَ الْأَصْوَاتِ لَصَوْتُ الْحَمِيرِ 🌱↓ •° +در راه و رفتـارٺ متعـادݪ باش ۅ صدایٺ را بالا نبـر ••! کہ بلندترینِ صدا ها عر عر خـر هاسٺ 'لقمان/19🍓' -آی‌اشرف‌مخلوقات‌حواست‌هست؟! ✨ •❥ @Liha18•|💛😻✨
تصاویری از مراسم تشیع و تدفین شهید امنیت و اقتدار 🖤🌱 🚫 🌾 ✅ @AhmadMashlab1995
امشب نماز لیلة‌الدفن برای شهید عزیزمون فراموش نشه...🥀 فرزند 🌾 ♻️ ✅ @AhmadMashlab1995
″هرگزازیادنبردم من‌مدهوش‌تورا من‌نہ‌آنم‌کہ‌توان‌کرد فراموش‌تورا...(:♥️🍃″ 💛🌿 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ کلام به دوستانش "گلهای یاس را بر روی نعشم بریزید و عهد و پیمان من راحفظ کنید. از عمر رفته ی من ناراحت نشوید!رویاهای زیادی داشتم!میخواستم برای ازدواج اقدام کنم وبا فرزندانم شادی کنم. ای دوستان من،مزار من را رها نکنید. من همانطور که مثل قبل به شمامحبت میکردم،به شما محبت میکنم.و برایتان تعریف میکنم از آنچه که در سفرهایم گذشت. از نماز شب و حضرت زینب(س)، از جهاد ومقاومت و انتظارم از زخم هایم و چهره ی مادرم. که او را درلحظه ی احتضار میبینم." @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚رمان 🔹 قنواء حلقه روی در را به صدا درآورد. در با صدایی خشک باز شد. نگهبانی سر بیرون آورد و پرسید: چه می خواهید؟ --- من قنواء دختر حاکم هستم و ایشان مهمان عالی مقام و عزیزی هستند که در حال حاضر صلاح نیست معرفی شوند. آمده ایم سیاهچال را ببینیم. نگهبان عقب رفت و گفت: داخل شوید. وارد راهروی دیگری شدیم که کوتاه بود و به سمت راست پیچ می خورد. از آن پیچ که گذشتیم به حیاط بزرگی رسیدیم. دور تا دور حیاط، اتاق هایی بود که هر یک دری کوتاه با روزنه ای کوچک داشت. از یکی از اتاق ها صدای ناله شنیده می شد. در گوشه ای از حیاط نیز چند نفر را به تیرک هایی بسته بودند. روی پیراهن همگی، خط هایی از خون نقش بسته بود. معلوم بود که شلاق خورده اند. مرد تنومند و قد بلندی از اتاق بزرگی که با بقیه اتاق ها فرق داشت، بیرون آمد و با گام هایی سنگین به ما نزدیک شد. به قنواء تعظیم کرد و گفت: خوش آمدید، من رئیس زندان هستم. --- آمده ایم سیاهچال را ببینیم. ما را راهنمایی کنید. --- بهتر است از پدرتان اجازه کتبی بیاورید تا بعد مرا مورد مواخذه قرار ندهد. --- اگر ایشان لازم می دانستند، اجازه کتبی می دادند. تضمین می کنم که مواخذه نخواهی شد. --- اطاعت می کنم. ایشان کیستند؟ به من اشاره کرد. قنواء با خونسردی گفت: فرض کنید مامور ویژه ای هستند که از بغداد و از دارالخلافه آماده اند و فرض کنید از نزدیکان خلیفه اند و فرض کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم. من گفتم: و البته فراموش نکنید که در این باره نباید با کسی صحبت کنید که من قرار است با ایشان ازدواج کنم. رئیس زندان که گیج شده بود تعظیم کرد و راه افتاد تا راه را به ما نشان دهد. --- اینجا زندان عادی است. سیاهچال، مخصوص مخالفان و جنایتکاران است. از کنار چند سرباز و نگهبان گذشتیم و به دری رسیدیم که با زنجیر و قفلی بزرگ بسته شده بود. با اشاره رئیس زندان، در را باز کردند.پشت آن، پله هایی بود که در میان تاریکی، پایین می رفت. یکی از نگهبان ها مشعلی روشن به دست رئیس زندان داد.در پرتو روشنایی مشعل از پله های زیادی پایین رفتیم. هوای آنجا واقعا" سنگین و نفس گیر بود. پایین پله ها به یک چهار راه رسیدیم. از همان جا صدای ناله ی زندانی ها و زمزمه های مناجات شنیده می شد. هر یک از آن راه ها به دخمه ای بزرگ منتهی می شد. که چون غاری در دل زمین کنده شده بود. هر دخمه ای هواکشی چاه مانند در بالا داشت. دور تا دور هر دخمه، زنجیر کلفتی از میان حلقه هایی که به دیوار وصل بود گذشته بود و رشته زنجیری از آن به هر کدام از زندانی ها وصل بود. هر زندانی نیز کُند و زنجیری جداگانه داشت که به دست ها و پاها و گردنش بسته بود. زندانی ها با آن وضع، تنها می توانستند چند قدم در اطرافشان بردارند. ریش و موی همه آنها بلند و ژولیده بود و لباس های اندکشان پوسیده بود و پاره. جای شلاق روی بدن بیشترشان دیده می شد. زمین خیس بود و بوی تعفن شدیدی، بینی و چشم ها را آزار می داد.از دیوار هر دخمه چند تازیانه و چماق آویزان بود. --- لطفا به زندانی ها نزدیک نشوید. پرسیدم: این بخت برگشته ها همه از شیعیان هستند؟ --- در حال حاضر، بله، اما گاهی جنایتکاری را نیز قبل از اعدام به اینجا می آوریم. نزدیک به صد نفر در آن دخمه ها در بند بودند. همگی لاغر و رنجور بودند. نور مشعل ها چشمان گود افتادشان را آزار می داد. در دل با خود گفتم: اگر همان طور که ابوراجح می گوید، شیعیان امام و پیشوایی دارند چرا این بیچاره ها را از این عذاب و شکنجه نجات نمی دهد؟ عذابی که اینها می کشند از رنجی که اسماعیل هرقلی کشیده بیشتر است. در میان زندانی ها چشمم به جوانی افتاد که موی اندکی بر صورت داشت. آن قدر متاثر شده بودم که فراموش کردم ممکن است همان باشد که ریحانه او را در خواب دیده است. با تعجبی ساختگی پرسیدم: آه! تو حماد هستی؟ آن جوان که استخوان های دنده اش نمایان و قابل شمارش بود، در مقابل نور، چشمش را به زحمت باز کرد تا مرا ببیند --- شما کیستید؟ --- تو مرا نمی شناسی. قنواء آهسته از من پرسید: او کیست؟ --- جوانی زحمتکش و درستکار است. او و پدرش رنگرز هستند. رئیس زندان گفت: همین طور است. آنها رنگرز هستند. پدرش نیز اینجاست. --- صفوان را می گویید؟ --- بله، آنها دشمن حاکم و خلیفه اند. به جرم بدگویی و توطئه به سیاهچال انداخته شده اند. آهسته به قنواء گفتم: این نمی تواند درست باشد. قنواء نیز آهسته گفت: به ما چه مربوط است. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 من به حماد مدیون هستم. یک بار که در فرات مشغول شنا بودم نزدیک بود غرق شوم. اگر او نجاتم نداده بود غرق شده بودم. او و پدرش در کنار رودخانه سرگرم شستن کلاف های رنگ بودند که مرا دیدند. --- مطمئنی که اشتباه نمی کنی؟ --- کاملا" قنواء به رئیس زندان گفت: این جوان روزگاری جان ایشان را از مرگی حتمی نجات داده است. خوب است که او و پدرش را آزاد کنید. --- مرا ببخشید؛ ولی چنین کاری بدون دستور حاکم و یا وزیر، عملی نیست. --- من در این باره با پدرم صحبت می کنم‌. آنها را از سیاهچال بیرون ببرید و در زندان عادی جای دهید تا دستور آزادی شان به شما ابلاغ شود. --- اما این کار.... --- ضمنا" از برخورد و همکاری خوب شما نیز تعریف خواهم کرد. --- از لطف شما ممنونم؛ ولی یادآوری می کنم که... --- اگر این کار را نکنید، بد خواهید دید. رئیس زندان با کلافگی گفت اطاعت خواهد شد. --- آنها را به حمام ببرید و لباس خوبی بپوشانید. غذای خوبی به آنها بدهید و جای زنجیر ها و شلاق ها را هم مرهم بگذارید. به من اشاره کرد. --- کسانی که جان ایشان را نجات داده اند نه تنها دشمن ما نیستند، بلکه از دوستان ما به حساب خواهند آمد. قنواء در حالی این حرف ها را می زد که نگران موش بزرگی بود که روی زنجیر قطور، حرکت می کرد. از سیاهچال و زندان که بیرون آمدیم از قنواء تشکر کردم و گفتم: تو خیلی مهربان هستی! --- این کار را به خاطر تو کردم. البته اگر حسادت نمی کنی، باید بگویم این حماد، بارقه ی عجیبی در چشمانش داشت که مرا تحت تاثیر قرار داد. آشوبی در دلم ایجاد شد. من هم متوجه چشم های نافذ و چهره ی دلنشین او شده بودم. دیگر مطمئن بودم که ریحانه او را در خواب دیده است. قنواء به من خیره شد و با خنده گفت: قرار نبود حسادت کنی. با دست خودم باعث نجات حماد از آن سیاهچال وحشتناک شده بودم. شاید اگر این کار را نمی کردم، او در همان جا از بین می رفت و با مرگش، ریحانه از او دل می کند. سعی کردم به خودم قوت قلب بدهم. اندیشیدم: مرگ او چه فایده ای می تواند داشته باشد؟ آن وقت ریحانه با مسرور ازدواج خواهد کرد. قنواء با خوشحالی گفت: حال که حسادت می کنی، هر روز به او سر خواهم زد. حق با قنواء بود.نمی توانستم به حماد حسادت نکنم. ابوراجح را هیچ وقت مانند آن بعد از ظهر، خوشحال ندیده بودم. هنگامی که ماجرای رفتن به سیاهچال و دیدن صفوان و حماد را مو به مو برایش تعریف می کردم، با چنان شور و شعف به حرف هایم گوش می داد که انگار داشتم افسانه ای هیجان انگیز را نقل می کردم. وقتی گفتم که چگونه قنواء دست ها را به کمر زد و به رئیس زندان گفت که حماد و صفوان را به زندان عادی منتقل کند و غذا و لباس به آنها بدهد، نیم خیز شد و مرا در آغوش کشید. --- تو کار بزرگی کرده ای، هاشم. همسر صفوان از شدت نگرانی نزدیک است دیوانه شود.او حتی نمی داند که آنها زنده اند یا مرده. باید بروم به آنها خبر بدهم و خوشحالشان بکنم. به من خیره شد و ادامه داد: فکرش را بکن که چقدر خوشحال خواهند شد و تو را دعا خواهند کرد. ما همه اینها را به تو مدیون هستیم. من حداکثر، امیدوار بودم که از آنها خبری بیاوری؛ اما تو با کمک قنواء آنها را از آن دخمه وحشتناک نجات دادی. چگونه می توانم این لطف و فداکاری تو را جبران کنم؟ دلم میخواست شجاعت آن را داشتم که به چشم هایش نگاه کنم و بگویم: من فقط ریحانه را از تو می خواهم. ابوراجح از نزدیک به من نگاه می کرد؛ ولی نمی توانست راز عذاب دهنده ای را که در دل داشتم ببیند. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 مسرور روی سکوی مقابل ، مرد تنومندی را مشت و مال می داد. معلوم بود مثل همیشه کنجکاو شده است بفهمد که من و ابوراجح در باره چه موضوعی حرف می زنیم. از زمانی که از ریحانه جواب رد شنیده بود، دیگر دل و دماغ چندانی نداشت. نمی دانم چرا احساس می کردم بیش از آنکه به ریحانه فکر کند، به حمام پدرش می اندیشید. زمانی که ابوراجح در اتاقش بود، مسرور چنان با مشتری ها برخورد می کرد که انگار صاحب اصلی حمام اوست. چند بار تصمیم گرفته بودم این چیزها را به ابوراجح بگویم؛ ولی میگفتم شاید اشتباه کرده باشم. از سویی ابوراجح از غیبت بدش می آمد و چهره در هم می کشید. --- این جمعه تو و پدربزرگت میهمان من خواهید بود. امیدوارم دعوتم را بپذیرید. این نهایت آرزوی من بود که بتوانم به خانه ابوراجح بروم. امید می رفت که بتوانم ریحانه را ببینم. تا جمعه چهار روز مانده بود. دلم گواهی می داد که اتفاقات خوبی در پیش است؛ هر چند با حساب های عادی، بن بستی تیره در مقابل خود می دیدم. با همه اینها از دعوت ابوراجح خوشحال شده بودم. گفتم: با کمال میل دعوت شما را می پذیرم. پدربزرگم نیز مانند همیشه از دیدن شما خوشحال خواهد شد. دقیقه ای بعد با ابوراجح در راه خانه صفوان بودیم. به او که تند و بلند گام بر می داشت، گفتم: من تا نزدیکی خانه صفوان همراهی تان می کنم. سوالی دارم که باید جوابش را از شما بشنوم. --- بپرس. اگر بدانم جواب می دهم. مرا ببخش که تند راه می روم. هر لحظه که زودتر خانواده ای را از نگرانی برهانم بهتر است. سوالت را بگو. --- چرا امام زمان(عج) شما، شیعیانی را که در سیاهچال مرجان صغیر گرفتارند نجات نمی دهد؟ گویی جواب را از پیش آمده کرده بود. بی درنگ گفت: قرار نیست که ایشان در هر کاری دخالت مستقیم داشته باشند. اراره خداوند چنین است که خود مردم شرایط خویش را تغییر دهند و برای بهبود اوضاع زندگی شان بکوشند. اگر غیر از این باشد، همه دست روی دست خواهند گذاشت و در انتظار کمک های مستقیم آن حضرت خواهند نشست. از میان هیاهوی بازار می گذشتیم. من به اطرافم توجه نداشتم و همه حواسم به حرف های ابوراجح بود. --- البته این به معنای آن نیست که ایشان هیچگونه دخالتی در کارها ندارند. دخالت دارند؛ ولی معمولا محسوس نیست. برای همین، آن حضرت را مانند خورشید پشت ابر تشبیه کرده اند. گاهی خورشید را نمی بینیم؛ اما روشنایی و گرمای آن همچنان باعث ادامه زندگی موجودات روی زمین است. در مورد نجات شیعیان در بند نیز ممکن است آن امام مهربان به طور نا محسوسی مقدمه چینی کرده باشند. تو مطمئن هستی که آن حضرت در نجات صفوان و فرزندش، نقشی نداشته اند؟ امیدوارم با دعای ایشان، مقدمات نجات بقیه نیز فراهم شود. از راهی فرعی از بازار بیرون آمدیم. هیاهو و ازدحام بازار را پشت سر گذاشتیم و از سکوت و آرامش کوچه ای خلوت، لذت بردیم. ابوراجح به نفس نفس افتاده بود، ولی سعی می کرد از سرعتش کاسته نشود. گفتم: هنگامی که آن حضرت به داد کسی چون اسماعیل هرقلی می رسند و جراحت پایش را شفا می دهند، طبیعی است که انتظار داشته باشیم به فکر دهها شیعه ای که در سیاهچال های خوفناک گرفتارند نیز باشند. --- بی شک آن حضرت به فکر ما هستند و دعا هایشان بسیاری از خطرهای مهلک را از ما دور می کند. اگر حمایت و دعاهای ایشان نبود، شیعیان تا کنون به دست کسانی مانند مرجان صغیر از بین رفته بودند. اما اسماعیل هرقلی، همان طور که برایت تعریف کرده ام، در شرایط دشوار و ناگواری قرار گرفته بود. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
📚رمان 🔹 سید ابن طاووس او را به جراحان حلّه و بغداد نشان داد؛ آنها گفتند که نمی شود برایش کاری کرد. در آن وضعیت، اسماعیل هرقلی دریافت که مداوا و نجات جانش تنها به دست خداست و بس. به جای بازگشت به حلّه، به سامرا می رود و با چنان معرفت و همتی، امام زمان(عج) را در درگاه الهی واسطه قرار می دهد و ایشان نیز سرانجام با اذن خداوند به کمکش می شتابند. از کنار کاروان کوچکی از شتران گذشتیم. نفس های صدادار ابوراجح، رشته صحبتش را مرتب قطع می کرد. --- اگر دقت کرده باشی، می بینی که شفای اسماعیل هرقلی، تنها یک مسئله شخصی و خصوصی نیست. بسیاری از مردم با دیدن آن معجزه، به پیروان امام زمان (عج) پیوستند و برای شیعیان هم قوت قلبی شد که فکر نکنند امامشان آنها را فراموش کرده است. دشمنان شیعه، هر از گاهی ما را ملامت می کنند که شما اگر امام و پیشوایی دارید و زنده است چرا به فکرتان نیست و کمکتان نمی کند. معجزه های غیر قابل تردیدی مثل شفا یافتن اسماعیل هرقلی، جواب دندان شکنی است به یاوه های آنان. دست ابوراجح را گرفتم. مجبور شد بایستد. گفتم: من طبق قولی که داده ام باید به دارالحکومه بروم. قنواء بدون شک اسب ها را آماده کرده و منتظر من است. اگر چنین قولی به او نمی دادم نمی توانستم به سیاهچال بروم. ابوراجح پیشانی ام را بوسید و گفت: اگر پرهیزکار باشی، خدا به تو کمک می کند. من پس از انجام کاری که در پیش دارم، به مقام امام زمان(عج) می روم و برای تو دعا می کنم. امیدوارم با دعا و عنایت آن حضرت، تو نیز به مقصودت برسی و کامیاب شوی! به سوی دارالحکومه که می رفتم در پوست خود نمی گنجیدم. دلم می خواست روزهایی که بین من و جمعه، فاصله ایجاد کرده بودند، هرچه زودتر بگذرند و مرا با جمعه تنها بگذارند. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995