eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
و دلــ♥️ــھاے انـدوهـنـاکــ را شفا مرحمت فرما...💔🥀 #یاایهاالعزیز🌱🌸 | #اللهـم‌عجـل‌لولیـڪ‌الفـرجـــ
|🦋|• مولا جآن←∞ دلتنگے براے تو شیرین است حلاوتے‌دارد به‌وسعت‌خوشبختے دلگرمے دارد و آرامش...(:🌱 |🥀|• و من‌در پس این‌روزهاےِ... سراسر دورےو دلتنگے،بیش‌ازهمیشه به تو مےاندیشم....💭 و به‌غربت‌هزار ساله‌ات و به‌روزهایے که بےحضورت،سخت‌تر از همیشه.. میگذرند . .🍂 🌱🌸 | | ✅ @Ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌸← زمان ما هم مثل همیشه، رسم و رسوم ازدواج زیاد بود. ریخت و پاش هم بیداد میکرد...!! ❤️ ولی ما از
كان مبتسمًا دائمًا، ليس لأنّه لا يملك أيّ مشاكل. كنت أعلم بأنّه يواجه جبلًّا من المشكلات ولكنّ هادي كان مصداقًا لحديث: «المؤمن بِشْره في وجهه وحزنه في قلبه». - الشّهيد محمّد هادي ذو الفقاري. 🌱 همیشه خندان بود چون اینکه به مشڪلات اهمیت نمی داد... می دانستم در مواقعی که درمشکلات غرق می شد ازاین حدیث استفاده میکرد : شادی مومن در رخسار او واندوهش در دل اوست شهیدمحمدهادی ذوالفقارے🌱 🥀 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد گفتم: خوابی هم که شما دیده اید عجیب است. آن طور که پدرتان می
📚رمان 🔹 احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان با عشق و علاقه به خواستگاری ام بیاید؛ اما حالا چه؟ اگر شما به او بگویید که من او را به خواب دیده ام و در انتظار خواستگاری اش هستم، ممکن است بگوید:《حرف غریبی است! من در اندیشه همسر دیگری هستم》. ظرف میوه را برداشتم و پرسیدم: شما چه، آیا به او علاقه دارید؟ ریحانه با اخمی دلپذیر گفت: مرا ببخشید. بهتر است بیش از این در این باره حرف نزنیم. در همان موقع ام حباب آمد و به من گفت: تو کجایی، هاشم؟ پدربزرگت با تو کار دارد. ریحانه به ام حباب گفت: ابونعیم مرد نازنینی است. من از همان کودکی به او علاقه داشته ام. از مطبخ که بیرون آمدم، ام حباب آهسته گفت: متوجه منظور ریحانه شدی که گفت:《ابو نعیم پیرمرد نازنینی است و من به او علاقه دارم؟》 -- نه -- منظورش این بود که تو جوان نازنینی هستی و او به تو علاقه دارد. گفتم: ساکت باش؛ او منتظر خواستگاری حماد است. ام حباب وا رفت و گفت: مگر چنین چیزی ممکن است؟ در حالی که از پله ها بالا می رفتیم، برای دلداری خودم به او گفتم: باید به خواست خدا راضی باشیم. ما هنوز خداوند را به خاطر هدایت شدنمان شکر نکرده ایم. انسان زیاده خواه است. من باید گوشه خلوتی گیر بیاورم و با امام زمانم(عج) حرف بزنم. اگر ریحانه با همسر دیگری سعادتمند خواهد شد، لابد من هم با همسر دیگری خوش بختی را به دست خواهم آورد. تو این را قبول نداری؟ ام حباب لب ورچید و گفت: من قبول دارم؛ ولی تو را نمی دانم. پس از آن، بدون اینکه منتظر پاسخ من بماند، ظرف میوه را از دستم گرفت و به اتاقی که زن ها در آن نشسته بودند رفت. پدربزرگ کنار ابوراجح و صفوان و حماد نشسته بود و با آنها حرف می زد. با دیدن من اخم کرد و گفت؛ ببین ابوراجح چه می گوید. -- اتفاقی افتاده؟ -- دلش هوای خانه اش را کرده. فکر می کند بودنش در اینجا باعث زحمت ماست. دلم گرفت. طاقت دوری آنها را نداشتم. گفتم؛ اگر شما بروید، دلمان خواهد گرفت. باعث افتخار ماست که شما اینجا باشید و پدربزرگ و من از شما و میهمانان پذیرایی کنیم. پدربزرگ به کمک من آمد و به ابوراجح گفت: اینجا دیگر به خودت تعلق دارد. این اتاق همیشه بوی حضور اماممان را خواهد داشت. تو و خانواده ات باید یک هفته اینجا بمانید. هاشم راست می گوید. اگر بروید اینجا سوت و کور خواهد ماند. ابوراجح گفت: من از این به بعد زیاد به سراغتان خواهم آمد. شما امروز بیش از هر وقت دیگر برای من و مردم حلّه، عزیز هستید. صفوان می خواهد به خانه برود. مسیرمان یکی است. من هم به خانه خواهم رفت. همگی باید استراحت کنیم. پدربزرگ هر طور بود آنها را برای شام نگه داشت. ساعتی پس از شام؟ ابوراجح از جا برخاست و گفت: دیگر موقع رفتن است. همه برخاستند و پس از تشکر و خدا حافظی از اتاق بیرون رفتند. زن ها نیز از اتاقشان بیرون آمدند. قنواء و ریحانه باز کنار هم بودند. حس کردم ریحانه و حماد با دیدن یکدیگر؟ نگاهشان را پایین انداختند. از پله ها که پایین می رفتیم، حماد به من گفت: لازم است در فرصتی با تو صحبت کنم. گفتم:هر وقت اراده کنی، من در خدمت تو هستم. خجالت زده گفت؛ من به کسی علاقه دارم و دوست دارم شریک زندگی آینده ام باشد تمام بدنم گُر گرفت. پرسیدم: می خواهی من چه کار کنم؟ وارد حیاط شدیم. گفت: می خواهم با او صحبت کنی -- او اینجاست؟ -- بله جوشیدن دانه های سوزان عرق را روی پیشانی ام حس کردم. -- چرا می خواهی من با او صحبت کنم؟ -- او به تو احترام می گذارد. می توانی نظرش را در باره من بپرسی، البته طوری که متوجه نشود من از تو خواسته ام این کار را انجام دهی. گفتم: مطمئن باش که او هم تو را دوست دارد. با تعجب گفت: ولی تو که نمی دانی او کیست. همراه میهمان ها از خانه خارج شدم. به حماد گفتم: می دانم کیست. با خوشحالی مرا در آغوش گرفت و گفت: در اولین فرصت، بیشتر در این باره حرف می زنیم. ابوراجح و صفوان نیز مرا در آغوش گرفتند و به گرمی خداحافظی کردند؛ ولی من حرف هایشان را نمی شنیدم. تنها متوجه شدم که ابوراجح از میهمانی روز جمعه و قرار قبلی که با من گذاشته بود حرف می زند. از نگاه کردن به ریحانه پرهیز کردم. مهتاب کوچه را روشن کرده بود. صبر کردیم تا همه در پیچ کوچه ناپدید شوند. تنها قنواء با ما مانده بود. دیگر رغبتی نداشتم وارد خانه شوم. تنها کسی که خوشحال بود ام حباب بود. خمیازه ای کشید و گفت: در عمرم از این همه میهمان پذیرایی نکرده بودم. دو، سه روزی باید استراحت کنم تا حالم جا بیاید. قنواء گفت: ریحانه از من دعوت کرد تا در میهمانی روز جمعه ی آنها شرکت کنم. گفتم: امیدوارم خوش بگذرد! وارد خانه شدیم و روی تخت چوبی نشستیم. ام حباب با خوشحالی در خانه را بست. چند دقیقه بعد چند نگهبان با کجاوه ای که امینه در آن بود، آمدند و قنواء را با خود بردند. ✍نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_یک احتمال دارد تا مدتی دیگر، آن جوان با عشق و علاقه به خوا
📚رمان 🔹 وقتی در حیاط تنها ماندم به قرص ماه چشم دوختم.دلم می خواست بیدار بمانم و با مولای مهربانم درد دل کنم. عصر روز پنج شنبه، ابوراجح، شاداب و سرحال به مغازه مان آمد. از دیدن او خوشحال شدیم. گفت: ساعتی پیش، دو مامور، قوهایش را آوردند. عجب پرنده های با هوشی هستند! قیافه تازه ام باعث نشد مرا نشناسند. بلافاصله به من نزدیک شدند و از دستم غذا خوردند. پرسیدم: مسرور به حمام آمده؟ --- بله، هرچند خجالت زده است. ابوراجح زود برخاست و گفت: حمام خیلی شلوغ است و مسرور، تنها. باید بروم. آمدم تا میهمانی فردا را یادآوری کنم. پس از نماز صبح، حرکت کنید و بیایید. خانه من کوچک و فقیرانه است؛ اما به برکت قدم های شما امیدوارم خوش بگذرد. ابوراجح خداحافظی کرد و رفت. تصمیم گرفته بودم به میهمانی ابوراجح نروم. دیدن حماد و ریحانه در کنار هم برایم شکنجه بود. ندیدن و غصه خوردن، راحت تر از دیدن و دق کردن بود. تازه حماد نیز می خواست درباره او با ریحانه صحبت کنم. چگونه می توانستم با دست خودم، مسیر ازدواج آنها را هموار سازم؟ صبح به مقام حضرت مهدی(عج) رفته بودم. در نظر داشتم صبح جمعه نیز به آنجا بروم و دعای《ندبه》 را بخوانم. شانس آورده بودم که قنواء و ام حباب، هیچ کدام در باره علاقه ام به ریحانه، حرفی به او نزده بودند. وقتی او می خواست با دیگری ازدواج کند، دانستن اینکه من به او علاقه دارم، تنها باعث ناراحتی اش می شد. آرزو داشتم پس از دیدن آن معجزه شگفت انگیز از امام زمانم(عج)، از چنان ایمانی برخوردار باشم که ازدواج با ریحانه یا دختری دیگر، برایم تفاوتی نکند؛ اما چنین نبود. ریحانه لحظه ای از فکر و خیالم دور نمی شد. گویی من و او را از یک گِل سرشته بودند. بعید نبود یکی از همین روزها، ابوراجح از من بپرسد: 《مگر تو نبودی که به دختری شیعه علاقه مند شده بودی؟ حالا که خودت هم از شیعیان هستی، چرا پدربزرگت یا مرا به خواستگاری او نمی فرستی؟》 چه جوابی باید به او می دادم؟ اگر می گفتم ریحانه را دوست دارم چه اتفاقی می افتاد؟ ممکن بود این موضوع را با ریحانه در میان بگذارد و ریحانه پس از یکه خوردن و دقیقه ای مات و مبهوت ماندن، به او بگوید: هاشم آن کسی نیست که من به خواب دیده ام. صبح، قبل از بیرون رفتن از خانه، به ام حباب گفتم: شما خودتان به خانه ابوراجح بروید و منتظر من نباشید. من به آنجا نمی آیم. ام حباب، لب ورچید و پرسید: برای چه؟ -- از این به بعد باید سعی کنم‌ ریحانه را نبینم. شاید هم چند سالی به کوفه رفتم تا او را فراموش کنم. -- حالا می خواهی بروی؟ -- شوخی نمی کنم. حالا به مقام حضرت مهدی(عج) و پس از آن به کنار پل می روم. -- غذا چه خواهی خورد؟ -- نزدیک ظهر به خانه باز می گردم و هر چه گیرم آمد می خورم. -- پس من هم به میهمانی نمی روم. می مانم و برایت غذا می پزم. -- اگر تو بمانی، من عصر هم باز نخواهم گشت. -- به پدربزرگت گفته ای؟ -- تو به او بگو. -- جواب ابوراجح را چه می دهی؟ این میهمانی بدون تو، لطف و صفایی ندارد. -- اگر لازم باشد، حقیقت را به ابوراجح می گویم. مقام حضرت، شلوغ بود‌ بسیاری از کسانی را که روز قبل در خانه مان دیده بودم، آنجا بودند. از هر طرف، راز و نیاز و زمزمه های مناجات شنیده می شد. گوشه ای نشستم و دعای ندبه را خواندم. هنگامی که حال خوشی به من دست داد و گریه ام گرفت، خطاب به امام زمان(عج) گفتم: سرورم! شما با لطف خودتان، هم ابوراجح را نجات دادید و همان طور که من انتظار داشتم زندانی ها را آزاد ساختید و هم باعث هدایت بسیاری، از جمله من، شدید. کاش ریحانه را هم برای من در نظر گرفته بودید. او برایم همسری کاملا" شایسته خواهد بود. شاید من شایسته او نیستم. اگر ریحانه با حماد سعادتمند می شود، محبت او را از دلم بردارید تا اینقدر رنج نبرم و فرسوده نشوم. دو - سه ساعتی در مقام بودم. آنگاه به ساحل رودخانه و کنار پل رفتم. منظره های دلباز و گسترده آنجا دل گشا بود و حالم را بهتر کرد. به حفاظ چوبی پل تکیه دادم و به آب زلال و فراوانی که از زیر پایم می گذشت، چشم دوختم. خانواده ای خوشحال و خندان که بر قایقی سوار بودند آمدند و از زیر پل گذشتند. اندیشیدم که عمر نیز چنین زود می گذرد و غم ها و شادی هایش به فراموشی سپرده می شود. نمی دانستم چه مقدار طول خواهد کشید تا کم کم بپذیرم که ریحانه، عمری را با دیگری زندگی خواهد کرد. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_دو وقتی در حیاط تنها ماندم به قرص ماه چشم دوختم.دلم می خوا
📚رمان 🔹 در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی که همراهش بودند، سوار قایقی شدند. سال ها پیش، روزی ابوراجح دست من و ریحانه را گرفت و به کنار رودخانه آورد تا قایق سواری کنیم. من و ریحانه کنار هم روی دماغه قایق نشستیم و با بالا و پایین رفتن قایق، آن قدر خندیدیم که دل درد گرفتیم. قایق از ساحل فاصله گرفت و آرام آرام به پل نزدیک شد. صدای خنده بچه ها را شنیدم و آرزو کردم کاش زمان به عقب بر می گشت و آن دو کودک، من و ریحانه بودیم. آن روزها بیمیاز آینده نداشتیم. در همین موقع از گوشه چشم، شبح زنی را دیدم که از شیب پل بالا می آمد. بر خود لرزیدم. برای لحظه ای از ذهنم گذشت که شاید ریحانه باشد. بلافاصله به خودم خندیدم. ریحانه آنجا چه می کرد؟ او داشت با خوشحالی از میهمان ها پذیرایی می کرد. شاید هنوز متوجه نشده بود که من در میهمانی حضور ندارم. زن جوانی بود از دستفروش آن سوی پل، مقداری مسقطی خریده بود و با شادمانی و سبک بالی می رفت تا به شوهرش که با لبخند منتظرش بود، بپیوندد. به آنها غبطه خوردم و به یاد ایام کودکی افتادن که ریحانه چند قطاب برایم آورد و گفت آنها را مادرش درست کرده است. پرسیدم: 《خودت خورده ای؟》 گفت:《من نمی خواهم، مادرم باز هم درست میکند قطاب ها توی سبد کوچکی از برگ خرما بود. به او گفتم:《 اگر تو نخوری، من هم نمی خورم》 سرانجام قبول کرد. نشستیم قطاب ها را با هم خوردیم. همان موقع فهمیدم که غذا خوردن با ریحانه چقدر برایم لذت بخش است. کم کم خسته شدم. خانه ابوراجح مانند آهن ربایی مرا به سوی خود می کشید. باید خودم را سرگرم می کردم تا از این نیروی جاذبه رها شوم. از پل پایین آمدم و به سراغ دستفروش ها، ماهی فروش، قایق داران و کسانی که با شعبده بازی، نقالی، کارهای پهلوانی و مارگیری نمایش می دادند، رفتم. ساعتی خودم را با آنها سرگرم کردم. نمی خواستم به خانه باز گردم. تنها بودن در خانه برایم کشنده بود. اگر دوستانم بودند بهتر می توانستم وقت را بگذرانم. ده روزی بود که به سراغشان نرفته بودم. دوباره به سوی پل رفتم. اگر ابوراجح به دنبالم می آمد، می توانست کنار پل پیدایم کند. از خودم پرسیدم: 《 اگر به دنبالت بیایند چه می کنی؟》 اگر فرصتی برای پنهان شدن می ماند، پنهان می شدم. اما اگر ابوراجح مرا می دید و اصرار می کرد که با وی بروم و من ناچار می شدم حقیقت را بگویم. صبحانه زیادی نخورده بودم. گرسنه ام شده بود سکه ای به زن دستفروش دادم و او قطعه ای از مسقطی اش را با چاقو برید، آن را روی برگ تازه انگور گذاشت و به من داد. مسقطی اش عطر خوبی داشت و با مغز گردو و فندق، تزیین شده بود. آن سوی رودخانه، زیر سایه درختان نخل، کرسی هایی بود. به آن سو رفتم. گاهی که با دوستانم به کنار رودخانه می آمدیم، آنجا می نشستیم و قبل از شنا، قهوه یا پالوده می خوردیم. روی کرسی همیشگی نشستیم. شک نداشتم که ابوراجح تا آن موقع، دلیل غیبتم را از پدربزرگ پرسیده بود. او هم گفته بود:《حالش چندان خوش نبود خانه ابوراجح آن قدر شلوغ بود که از نبودن من، کسی رنجیده خاطر نمی شد. جای دوستانم خالی بود. پیرمردی که آنجا دکه داشت برایم طبقی آورد که ظرفی پالوده در آن بود. مسقطی را درون طبق گذاشتم. پیرمرد کرولال بود. با اشاره به یکدیگر سلام کردیم. از لبخند صمیمانه او معلوم بود که مرا به یاد دارد. از آن آدم ها بود که زود انس می گرفت. دلم می خواست با او حرف بزنم؛ ولی حیف که نمی شنید. اگر از حلّه می رفتم، دلم برای آن قسمت از ساحل تنگ می شد. پل و رودخانه، از آنجا، چشم انداز بی نظیری داشت. عصر ها که دیگر کرسی خالی به زحمت پیدا می شد، مرد سیاه پوستی که شریک پیرمرد بود، می آمد و آواز می خواند. کسانی که آواز شناس بودند می گفتند در میان عرب، هیچ کس صدای حزین او را ندارد. حیف که در آن وقت از روز، او نبود وگرنه چند سکه به جیبش می ریختم تا اشعاری را که دوست داشتم، برایم بخواند. آسمان دلم ابری بود. گریه ام می آمد. صبح به یاد مولای مهربانم گریسته بودم. اکنون خوش داشتم کمی هم به خاطر ریحانه اشک بریزم. مولایم را یافته بودم؛ ولی او را نمی دیدم. ریحانه را می دیدم، اما او را از دست داده بودم. مسقطی و پالوده همچنان روی چهارپایه بود و به آن دست نزده بودم. نسیمی که می وزید شاخه های نخل را حرکت می داد و از لا به لای آنها، پولک های آفتاب را روی من و چهار پایه می ریخت. ناگهان احساس کردم سایه ای روی من و ظرف پالوده افتاده است. فکر کردم پیرمرد است و می خواهد بپرسد که چرا پالوده ام را نمی خورم. سایه حرکت کرد و آنکه پشت سرم بود، کنارم ایستاد. دوست داشتم هر کس هست کنارم بنشیند. اندکی چرخیدم و به بالا نگاه کردم. دلم می خواست ریحانه باشد؛ اما او پدربزرگم بود. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتاد_و_سه در دوردست، مردی با پسرک و دخترکی که همراهش بودند، سوار
📚رمان 🔹 ایستادم. -- سلام! با چهره ای بر افروخته که شادی یا خشم صاحب را نشان نمی داد به من خیره شد و ناگهان سخت مرا در آغوش کشید. -- سلام فرزندم! شانه ها و بدنش چند لحظه ای تکان خورد. نفهمیدم می خندد یا گریه می کند. وقتی از من فاصله گرفت دیدم که می خندد. -- برای خودت قهر کرده ای و به اینجا آمده ای و از هیچ چیز خبر نداری. راه بیفت برویم. -- کجا برویم؟ -- معلوم است؛ به خانه ابوراجح. -- مگر خبر تازه ای شده؟ -- آنجا قرار است از دختری خواستگاری شود؛ آن وقت تو اینجا نشسته ای. -- از ریحانه ؟ -- بله. من می خواهم او را برای تو از ابوراجح خواستگاری کنم. به خوش خیالی پدربزرگم افسوس خوردم و روی کرسی نشستم. -- زحمت بیهوده نکشید. من کسی نیستم که او می خواهد. -- پس او کیست؟ -- او حماد است. -- اشتباه می کنی. آن جوان سعادتمند تو هستی. خون به قلب و شقیقه هایم فشار آورد. ایستادم. -- من؟ اشتباه می کنید. -- هیچ اشتباهی در کار نیست. -- چه کسی این حرف را زده؟ سری تکان داد و گفت: کسی که می شود روی حرفش حساب کرد. -- او کیست؟ -- ریحانه. باورم نمی شد. خودم با او حرف زده بودم. -- ممکن است توضیح بدهید. دستم را گرفت و گفت: تا اینجا ایستاده ای، نه. خیلی گشتم تا تو را پیدا کردم. ام حباب گفت باید تو را این اطراف گیر بیارم. خسته شده ام؛ ولی باید برویم. سکه ای کنار ظرف پالوده گذاشتم و با پدربزرگم از پل گذشتیم. بی صبرانه می خواستم خبرها را بشنوم. -- می ترسم به آنجا برویم و در یابیم که ماجرا آن گونه که به گوش شما رسیده نیست. -- مگر تو به حرف ام حباب اطمینان نداری؟ نالیدم: نه چندان. اگر او چیزی به شما گفته، نباید حرفش را خیلی جدی بگیریم. خندید وگفت: تو باید سپاس گزار ام حباب باشی. اگر او امروز با ریحانه صحبت نکرده بود، من و تو اینک در راه خانه ابوراجح نبودیم. از صاحل فاصله گرفتیم و از کنار نخلستانی گذشتیم. -- پدربزرگ! چرا در چند جمله نمی گویید چه شده و مرا راحت نمی کنید؟ -- آه من چگونه می توانم خدا را سپاس بگویم. خدا می داند چقدر نگران تو بودم . هیچ راهی به نظرم نمی رسید که امید گشایشی در آن باشد. کار به جایی رسیده بود که می خواستیم از این شهر برویم. به نزدیکی خانه ابوراجح رسیده بودیم که سرانجام پدربزرگ گفت: ساعتی پیش، ام حباب، ریحانه را به گوشه ای می کشد و به او می گوید:《برای شما مهم نیست که هاشم به خانه تان نیامده؟》 ریحانه از این سوال ناگهانی ام حباب دست و پایش را گم می کند و می گوید:《شنیدم که به مادر گفتید کسالت دارد ام حباب انگشت روی قلبش می گذارد و می گوید:《 کسالت او از اینجاست》. ریحانه می گوید:《منظورتان را متوجه نمی شوم》. ام حباب می گوید:《به نظرم خیلی هم خوب متوجه می شوید. او شما را دوست دارد و چون خیال می کند که شما به حماد علاقه دارید و او را در خواب دیده اید، قصد دارد از این شهر برود. اگر او بخواهد برود، ابو نعیم و من نیز همراه او خواهیم رفت پدربزرگم لختی ایستاد و گفت: رنگ از روی ریحانه می پرد. ام حباب به من گفت که ریحانه با شنیدن این حرف، نزدیک بود بی هوش شود. با نا باوری به ام حباب می گوید:《 هاشم که قرار است با قنواء ازدواج کند؛ پس چگونه به من علاقه دارد؟》 ام حباب به ریحانه اطمینان می دهد که تو تنها و تنها به او علاقه داری. ریحانه در این موقع، در حالی که مثل گل انار، قرمز شده بود، اعتراف می کند که به تو علاقه دارد و تو همان جوانی هستی که او را در خواب دیده است. ام حباب آمد و با چشمان اشک بار، گفت و گوی خود را با ریحانه برای من باز گفت. تا زمانی که از زبان خود ریحانه نمی شنیدم که مرا در خواب دیده است نمی توانستم حرف های ام حباب را باور کنم. وارد خانه ابوراجح که شدیم، ام حباب و مادر ریحانه، در حیاط، منتظرمان، بودند. بدون مقدمه آهسته از ام حباب پرسیدم: آنچه از پدربزرگم شنیده ام راست است؟ او بدون آنکه حرفی بزند به مادر ریحانه اشاره کرد تا جواب مرا بدهد. او نیز لبخندی شادمانه زد و گفت: من با ریحانه صحبت کردم. آنچه ام حباب گفته، راست است. نفس راحتی کشیدم و در دل خدا را سپاس گفتم. ام حباب آهسته در گوشم گفت: برای حماد نیز نگران نباش. او به قنواء علاقه دارد. احساس می کردم بارهای سنگینی به ناگاه از روی دوشم برداشته شده است.‌قبل از آنکه بتوانم افکارم را جمع و جور کنم و از سعادتی که به من روی آورده بود، لذت ببرم، پدربزرگ دستم را گرفت و مرا با خود به اتاقی برد که مردان در آن نشسته بودند. ابوراجح مرا کنار خود نشاند و گفت: تو که حالت خیلی خوب است و شاد و سر حال به نظر می آیی؛ پس چطور پدربزرگت گفت که کسالت داری؟ گفتم: کسالتی بود و با لطف خدای مهربان بر طرف شد. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
💔 : شهدای راه بصیرت، افضل از شهدای انقلابند🕊 ۸۸ تاریخ تولد 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
‏آقای نماینده مجلس میگه من به این دلیل به طرح شفافیت رای ندادم چون احساس میکردم طرح جامعی نیست. بزرگوار! بالاغیرتاً یه بهانه ای بیار که روی کتف آدم، شلغم و خیارچنبر سبز نشه. تو حالا به همین طرح رای میدادی، بعداً بندهای مورد نظرت رو پیشنهاد میدادی تا طرح شفافیت جامعتر بشه. @AhmadMashlab1995
سـراسـر بگذریـم از جـان اگـر فرمـان دهـد رهبـر✌️🏻🌱 نہ در شعـب‌ ابےطالـب! ڪہ در بدریـم و در خیبـر💕✨ 🌿 ✅ @AhmadMashlab1995
{خبرے خوش براے مسلمانان...🌙} ماه مبارک رمضان در تاریخ: ۱۴۰۰/۱/۲۵ روز چهارشنبه میباشد🌹✨🖇️ (ص): ماه مبارک رمضان ابتدایش رحمت و میانه‏ اش مغفرت و پایانش آزادى از آتش جهنم است. ♻️ ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد علی امامدادی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطـن✨ 🌴ولادت⇦15مرداد سـال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦رو
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محسن طهماسبی💫 ✨جـزء شهـداے مدافع‌وطـن✨ 🌴ولادت⇦1فروررین سـال1362🌿 🌴محـل ولادت⇦تویسرکان🌿 🌴شهـادت⇦11فروردین سـال1396🌿 🌴محـل شهـادت⇦پل هجرت تهران🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦مامورین یگان امداد تهران مستقر در خیابان دماوند به یک دستگاه خودرو پراید مشکوک شده که دستور ایست به خودرو داده و خودرو متواری می شود. که در همین حین ستواندوم از پرسنل یگان امداد و ستواندوم جمعی کلانتری ۲۱۰ پایانه شرق سریعا با موتور سیکلت به تعقیب خودرو مذکور می پردازند. و در نهایت بعلت بارش باران و لغزندگی زمین در بزرگراه بسیج جنوب روی پل هجرت تعادل خود را از دست داده و به گاردریل برخورد که هر دو به علت شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل آمدند🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
بسم رب الشهدا والصدیقین باسلام خــدمت اعضای محترم ڪانال رسمی شهیداحمدمحمدمشلــب ...! ما قبلا فقـط بامادرشهید در ارتباط بـودیم ولی به لطـف شهید تونستیم با پدر بزرگوار وبرادر عزیز شهید وچند تا از دوستان شهید هم ارتباط برقرار ڪنیم خداروشڪر ان شاءالله به لطف خـدا اگر بشہ با پدر شهید صحبت ڪردیم ڪه برای روز پدر و یاسالگرد شهادت شهیداحمد با ایشون مصاحبه ڪنیم...! خادم الحقـیر : بنت الزهــرا قرارگـاه مجازے شهید احدمحمدمشلب @AhmadMashlab1995
شب‌سردیست‌وهوامنتظرباران‌است وقت‌خواب‌است ‌ودلم‌پیش‌توسرگردان‌است...💔(: 🌸🌱 🌺 ✅ @AhmadMashlab1995
تصبحون على طيف الشهداء🥀🖤
💔 نه مراخواب به چشم و نه مـرا دل‌، در دسـت‌ چـشم ودل‌ هردوبه‌رُخـسارتوآشفته‌ومست! 💔 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ليكون صباحكم بذكر الحُسين (ع) ✨ *السّلام على الحسين*✨ ✨ *وعلى عليّ ابن الحسين*✨ ✨ *وعلى أولاد الحسين*✨ ✨ *وعلى أصحاب الحسين* ✨ ✨ *ورحمة الله وبركاته*✨
✋🏻❌ دوستانی که تمایل دارن نحوه آشنایی خودشون با شهید مَشلَب و یا محبتی که از شهید دیدن و پست کنیم کانال؛ به صورت ناشناس برامون بفرستند🌱 در خدمتتون هستیم↓ https://harfeto.timefriend.net/16122862301496
『🌿』 ‌ اگـه‌بهـ‌اون‌بالاسرےاعتمادڪنی، همہ‌ی‌مشکلاتت‌حل‌میشه '':) بـهـ‌این‌جمله‌اعتقاد‌داشته‌باشღ {♥️✨} ‌ 🌱..↷ ••• @AhmadMashlab1995 |☕️|