بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو
#قــسـمـت_چـــهـــارم
(مــن جـذابـتــرم یـا ....)
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ...😏
رفتم سمتش و گفتم:
" آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ؟؟"... .🙃
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم😒 ... سرش رو پایین انداخت 😔...
اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .😳
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ...
همون طور که سرش پایین بود گفت:
" لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ..."😔
رنگ صورتش عوض شده بود ...
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... 🙄
به خودم گفتم:
"آفرین ! داری موفق میشی ... 😏
مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... ."🙃
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم:
"اما اینجا کتابخونه است ... ."😌🤗
حالتش بدجور جدی شد ...
" الانم وقت نمازه ..." اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ...
تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .😡😡
مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ...
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .😡
با تعجب گفتم:
"داری میری نماز بخونی؟🤔 یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... ."😌
سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: "نه ... ."😡😡
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸 @AhmadMashlab1995🌸🍃