شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_شصتوششم6⃣6⃣ بعد از رفتن بچه ها سعیده مان
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_شصتوهفتم7⃣6⃣
یک هفتهایی از تعطیلات نوروز گذشته بود که کمیل زنگ زد و بعداز سلام واحوالپرسی وتبریک سال جدید بالحن بامزه ایی گفت:
– جامون عوض شدهها، حالا دیگه من پام خوب شده، شما میلنگی.
باخنده گفتم:
– شاید این طور شده که بتونم درکتون کنم، ولی واقعا سختهها، حالا می فهمم شما چقدر صبور بودید.
آهی کشید و گفت:
–وقتی خدا دردی رو بده صبرشم میده، کاش همهی دردها مثل درد شکستگی باشه.
نفهمیدم یقهی کدام درد را گرفته وبازبان بی زبانی شکایتش را میکند. بی اعتنا به دردی که آزارش می دهدگفتم:
ــ یه سوال؟
آرام مثل یک معلم دلسوز گفت:
– شما دوتا بپرسید.
–پس چرا بعضی ها وقتی مشکلی براشون پیش میاد تحمل نمیکنن و خیلی بیتابی می کنن. حتی بعضیها خودکشی هم می کنند میگن طاقت نداریم. یعنی خدا به اونها صبر نداده؟
ــ خب چون راضی نیستند. البته بعضی مشکلات که عاملش خودمون هستیم و باید خودمون رو مواخذه کنیم. ولی اونایی که عاملش خداست، باید بگیم خدایا راضیم و شکرت، وامیدوارم به درگاهت، که اگه تو بدترین شرایط هم باشم خودت حواست بهم هست.
همین رضایته باعث صبر انسان میشه.
فوری گفتم:
ــ خب گاهی این رضایت داشتنه سخته دیگه.
ــ بله قبول دارم. برای راضی بودن باید به خدا اعتماد کرد مثل یه کودک که به پدرومادرش اعتمادداره ...
راستی پاتون رو دوباره به دکتر نشون دادید؟
ــ قرار بود امروز بریم نشون بدیم، ولی دختر خالم کاری براش پیش امد دیگه گفت فردا بریم.
ــ چرا فردا، من الان میام دنبالتون بریم.
ــ نه، زحمت نکشید، حالا عجله ایی نیست.
ــ خدا دختر خالتون رو خیر بده که نتونسته بیاد. با هم میریم دیگه...یعنی شما دلتون واسه ریحانه تنگ نشده؟
مکثی کردم و گفتم:
–چرا خب، خیلی زیاد.
باهمان تحکم جذاب همیشگیاش گفت:
– تا یه ساعت دیگه میام، فعلا خداحافظ.
اصلا منتظر خداحافظی من نشد.
وقتی به مادر گفتم زیاد موافق نبود، با اصرار من رضایت داد. چون دلم نمی خواست معلم قهرمانم راناامیدکنم.
مادر گفت:
– خودم تا دم در ماشین می برمت و بهش سفارشت رو می کنم، اینجوری بهتره. نمیدانم مادر از چه نگران بود.
شاید چون شناخت کافی از کمیل نداشت.
وقتی کمیل مادر را دید از ماشین پیاده شد. ماشین را دور زد و منتظر ایستاد تا ما نزدیکش شویم. دیگه بدونه کمک کسی، فقط با عصا می توانستم راه بروم.
بعد از سفارشهای مادر حرکت کردیم.
ریحانه با دیدنم از صندلیاش پایین امد و خودش راتوی بغلم انداخت. محکم دربغلم گرفتمش وبوسه بارانش کردم اوهم سرش راروی شانهام گذاشت ودیگر تکان نخورد. ولی گاهی چیزاهایی با خودش می گفت.
دوباره بوسیدمش و گفتم:
–چی میگی ریحانم.
پدرش گفت:
– جدیدا یه چیزایی میگه، داره به حرف میوفته. صورتش رادر دستهایم قاب کردم و گفتم:
– چقدر زود بزرگ شدی تو.
کمیل نفسش را عمیق بیرون داد و حرفی نزد.
آهی که کشید، چقدرحرف ناگفته بود، حتما باخودش فکرمی کند که آخر دختر تو چه می دانی تنها ماندن، آن هم بایک بچه یعنی چه...
شایدم هم در دلش می گوید، این دختر چه دل، خجسته ایی دارد، زودبزرگ شدن برای بچه هایی است که مادربالای سرشان است، "مادر" چه واژه ی نایابی است برای ریحانه ام. کاش میمردم وآن شب با سعیده بیرون نمی رفتیم. کاش همه ی آن اتفاق یک کابوس وحشتناک بود و با بازشدن چشم هایم همه چیز تمام میشد. کاش هردفعه با دیدن ریحانه شرمنده اش نبودم..."
صدای آرام وگرم آقامعلم دست افکارم راگرفت وازآن حال وهوابیرونش آورد.
– راستش واسه عید دیدنی با زهرا می خواستیم بیاییم، ولی اونا رفتن شهرستان پیش مامان و بابا، دیگه نشد. گفتم اگه تنهایی بیام ممکنه خانواده معذب باشند.
زهرا اینا تازه دیشب امدند.
باتعجب گفتم:
–شما چرا نرفتید؟
من و ریحان فردا میریم. ما که کسی رو اینجا نداریم. خیلی قبل از عید رفتیم با ریحانه وسایل سفره هفت سین و آجیل و ... خریدیم، به هوای شما، گفتم عید دیدنی میایید، بعد اشاره به پام کردو گفت:
–شماهم که اینجوری شدید.
دلم برایش سوخت. چقدر تنها بود.
بدون فکر گفتم:
–حالا نمیشه با همین پام بیام؟
نگاه مهربانی خرجم کرد و گفت:
–قدمتون رو چشم. کی انشاالله؟
فوری گفتم:
–امروز.بعداز دکتر.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد رحمان فتحالهی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨ 🌴ولادت⇦2شهریور سـال1352🌿 🌴محـل ولادت⇦_
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد مجتبی کرمی💫
✨جـزء شهـداے مدافعحرم✨
🌴ولادت⇦20آذر سـال1365🌿
🌴محـل ولادت⇦روستای کهنوش_همدان🌿
🌴شهـادت⇦25مهر سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦توسط تک تیراندازان داعش بر اثر اصابت گلوله غناصه به سرش بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
هدایت شده از شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
{بِــسْمِ رَبّْ الشُھَـداء وَ الصِدیقْیـن🌸✨}
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
"آجرڪاللّٰہ يـا بقيةاللّٰه" #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـمعجـللولیـڪ
و تو
هماناکسیرآرامبخشزمینے؛
کھسالهاست،آنرابرمدارش،آرامنگہداشتهاے! ✨
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛓💕
جان و دلم ساکناست
زآنکه
دل و جانم اوست...♥️
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
#کار_خودمونہ☺️
#صبحتـون_شہـدایے♥️🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
درحالیکه یه عده دارن از گرسنگی جون میدن؛
یه عده مثل مهراب قاسمخانی گربهی حاملهشونو میبرن سونوگرافی و تو استوری اینستگرام میزنن "دارم پدربزرگ میشم!"
من یکی اون بیت المالی که قسمتیش حق منه رو حروم دارم صدا و سیما خرج این سلبریتی های اجاره ای کنه.همینا بودن روحانی رو به خلق الله قالب کردن🥲
✅ @AHMADMASHLAB1995
🌸💕
آنڪس ڪہ گشت ڪشتہ، ز سوداے چشم تو
خیزد صباح روز قیامت، ز خاڪ مست...🌿
۱۷روزتاعیدغدیرخم🎊
#روز_شمار_غدیر
✅ @AHMADMASHLAB1995
لباس یاسے بر تن کرد زهرا
ڪنار دست او بِنشست مولا
محمد خطبہ خواند، زهرا بلے گفت
غلط گفتم؛ بلے نہ یاعلے گفت...!
#یاعلےگفتیموعشقاغازشد💚•
#عیدکم_مبروک🌸🌿
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بچہ شیعہ هـا ولنتـاینتـون مبـارڪا باشہ😌✌️🏻
براے همسراتون هدیہ فراموش نشہها😁
سالگرد پیوند بانوے آب و آینہ و حیدرکرارِ هست و هدیہ واجب☺️🌹
#روزعشقمافقطپیوندزهراوعلیست❤️
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
براے همسراتون هدیہ فراموش نشہها😁 سالگرد پیوند بانوے آب و آینہ و حیدرکرارِ هست و هدیہ واجب☺️🌹 #روز
براے رفقـاے مجردمون هم دعا کنید کہ انشاءاللّٰہ هرچہ سریعتر این روز هایے کہ براشون فقط حسرت هست(😜😅) تمام بشہ و خوشبخت بشن😻✌️🏻
#مزاح
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‹🌻💛› -مـدافعحرمشـدے -مـدافعمـنمبـشو -سـفارشمنـمبڪـن -شـفـیعمحـشرمبـشـو🙃🖐🏽 #شهید_احمد_مشلب💛🌿
🌿⃟🦋
شدهـ با عڪس ڪسے
حرف دلت را بزنے...
بھ همان شیوھ
دلت را به تسلا بدهے؟
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《🌸🌱》
⭐️ ⃟⃝ 𔓘اونجاییڪہیہآدم
🌱 ⃟⃝ 𔓘بہدرجہیشھادتمیرسہ؛
🦋 ⃟⃝ 𔓘خدابراشمیخونہ:
🧡 ⃟⃝ 𔓘یہجورےعاشقتمیشم؛
☘ ⃟⃝ 𔓘صداشدنیاروبردارھ...!
🌸 ⃟⃝ 𔓘اینجوریاس(:
#شهید_محسن_حججے🌸🌷
#سالروز_ولادت💕
#رفیق_خوشبخت_ما🕊
✅ @AHMADMASHLAB1995
•°🌱
دونـورخدامَحرمهمدیگہمیشن💕
ملائڪہٺواسمونا؛کلمیکشن
بادابادامبارڪبہهمـہ
عروسیعلیوفاطمہـ🥰
🎊°• #عیدکم_مبروک
☺️| #کار_خودمونہ
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
یهمولودیطنزگوشبدیم😂
اندراحوالاتمجردهایامروز🤭😅🎁
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_شصتوهفتم7⃣6⃣ یک هفتهایی از تعطیلات نورو
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_شصتوهشتم8⃣6⃣
دکترگفت:
–دوباره باید عکس بندازید تا بتونم تشخیص بدم.
بعدازعکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکترچشم هایش راکمی جمع کردوهمانطورکه به عکس نگاه می کرد گفت:
–خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه.
بعد از این که از بیمارستان بیرون امدیم. کمیل در حال جابه جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت:
–اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه.
با تعجب گفتم:
– با این پام که من روم نمیشه.
فکری کردو گفت:
–خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می خوریم.
با بی میلی گفتم:
– زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم.
اخم نمایشی کردوگفت:
–حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر می کنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو می کرد گفته باشه زود برگردونش.
لبخندی زدم و گفتم:
– از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست.
سرش را تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم.
یه راست می برمتون خونمون.
حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اوهم ماتش برده بود به من.
دستهایم را دراز کردم و اشاره کردم که بیاید بغلم. اوهم سریع از صندلیش پایین امدو پرید توی بغلم و یهو بی هوا گفت:
– مامان.
از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم آمد، ریحانه را داشتن، لذت بخش است.
با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزد و به روبرو خیره شد.
سر ریحانه راروی شانهام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اوهم بی حرکت باگوشهی چشمش نگاهم می کرد.احساس کردم این بچه با تمام سلولهای بدنش طالب این نوازش است. مثل کویری که طالب آب است.
کویری که روزی برای خودش گلستانی بودبه لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی حدش شدیم، من و سعیده...
شاید اگر مواظبت بیشتری می کردیم این اتفاق نمی افتاد. ما با سبک سریمان یک خانواده را از هم پاشیدیم.
کاش آن شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کند.
اصلا کاش آن روزمثل حالا پایم می شکست ونمی توانستم تکان بخورم.
با این فکرها دلم گرفت، نمیدانم آقامعلم درچهره ام چه دید که، پرسید:
– حالتون خوبه؟
سعی کردم غمم را پشت لبخندم پنهان کنم. سرم را به علامت مثبت تکان دادم.
ــ بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم.
ــ نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست می کنم.
با چشم های گرد شده گفت:
–شما؟ با این پاتون، اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید.
فوری جلو رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست امد.
در طرف من را، باز کردو گفت:
–خسته شدید. ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب.
وقتی رسیدیم خانه، ریحانه بالاوپایین می پریدو حرفهایی میزد که من نمی فهمیدم.
کمیل با حسرت نگاهش کردو گفت:
– ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا.
چطوری می گفتم که مادر به آمدنم زیاد راضی نیست.
با فکر کردن به مادرم یادم افتاد اینجا امدنم رابه او خبر ندادهام. گوشی را برداشتم و پیام دادم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_شصتوهشتم8⃣6⃣ دکترگفت: –دوباره باید عکس
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_شصتونهم9⃣6⃣
گوشی را که باز کردم چند پیام از آرش داشتم.
بعد از این که برای مادر پیام فرستادم.
پیام های آرش را باز کردم ...از این که نامه اش را خوانده بودم و هیچ عکس العملی نشان نداده بودم ناراحت شده بودو نوشته بود:
–اون حرف هایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب می کرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟
در دلم خدارا شکر کردم که نامه را نخوانده ام.
ــ خیلی خوش امدید.
صدای کمیل بود.
لبخندی زدم و گفتم:
– ممنون، انشاالله سال خوبی داشته باشید.
– سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه.
با تعجب گفتم:
– یعنی خواهرتون نیومدن؟
ــ قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون، دیگه وقت نشد اونا بیان.
روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رادرآغوشم جاداد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز را چیدو گفت:
–تشریف بیارید.
همانطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم به ریحانه غذا دادن.
کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودوگفت:
– نمی دونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همه ی طعم هارو خریدم. بعد یک لیوان راگذاشت کنار بشقابم و ادامه داد:
–کدوم رو براتون بریزم.
–راستش هیچ کدوم.
باتعجب گفت:
–کلا دلستر دوست ندارید.
قاشق دیگهایی در دهان ریحانه گذاشتم و گفتم:
–نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصلا نمی خوریم.
یعنی کلا ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم، اصلا مامانم سر سفره آب نمیزاره.
بعد لبخندی زدم وگفتم:
– اولش برامون سخت بود ولی سخت تر از اون این بود که خودمون از سر سفره بلندشیم بریم آب بیاریم. چون نه من حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کمکم عادت کردیم.
بعد تکهایی از جوجه در دهانم گذاشتم و ادامه دادم:
–کلا نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونهی ما.
خنده ی بلندی کرداز همان خنده های آقامعلمیاش وگفت:
– آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کردن، وآفرین به شما که اینقدر مقاومت کردید. یعنی اصلا دلتون نمیخواد بخورید؟
ــ گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر می کنم، صرفه نظر می کنم.
نچی کردو گفت:
–با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم.
– من همیشه خوبی ازشمایادگرفتم، برام بریزید حالا با یه بار چیزی نمیشه...
بلندخندید.
–اتفاقا همه چی ازهمون باراول شروع میشهها...
زنگ گوشیام نگاه هر دویمان را به طرف میزمبل کشاند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شد و گفت:
–من براتون میارم.
گوشی را برداشت، با دیدن صفحهاش رنگش تغییر کردو اخم هایش درهم شد.
از کارش تعجب کردم. گوشی را گذاشت کنار لیوانم و سرجایش نشست، حتی سرش رابالا نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد.
بادیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره ماندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلیاش را ذخیره می کردی دختر...
ولی برای این فکرها دیر بود. پاهایم یخ کرده بود. وچقدر یک لحظه این سردی را در تمام بدنم احساس کردم.
گوشی را برداشتم که بی صدایش کنم. قبل از این که دکمه کنارش را بزنم خودش قطع شد.
ترسیدم دوباره زنگ بزند، گذاشتمش در حالت هواپیما.
کمیل با اصرار ریحانه را ازمن گرفت، تا راحت تر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر می کردم که نکند کمیل فکر بدی در مورد من بکند.
غذا را در سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز را جمع کنیم. اجازه نداد.
بدون این که نگاهم کند گفت:
–شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید.
گوشیام را روی سایلنت گذاشتم و از حالت هواپیما خارجش کردم. آرش چند بار دیگه هم زنگ زده بوده. نگاهی به کمیل انداختم. غر ق فکربود، شیشه شیر ریحانه رادستش داد و اوهم امد کنارم روی کاناپه دراز کشیدو شروع کرد به خوردن.
هنوز شیشه شیرش تمام نشده بود که چشم هایۺ غرق خواب شد.
کمیل با دوتا دم نوش آمد و روی مبل روبرویی من نشست و یکی از فنجانها را جلوی من گذاشت وبرای این که جو را عوض کند گفت:
– از این به بعد منم سعی می کنم وسط غذا آب نخورم، ببینم می تونم.
ـــ البته تا دوساعت بعداز غذاهم خورده نشه بهتره، اولش شما با همون فقط سر سفره آب نیاوردن شروع کنید، کمکم بقیش رو انجام بدید.
سرش را به علامت تایید تکان داد و همانطور که سرش پایین بود خیلی متفکر گفت:
– هر کاری اولش سخته...
از حرفش احساس خوبی پیدا نکردم واسه همین گفتم:
– اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب گفت:
–به این زودی؟ حداقل دمنوشتون رو بخورید.
ــ میل ندارم، ممنون. میشه یه آژانس برام خبر کنید.
این بار نگاهم کرد و ڴفت:
– خودم می رسونمتون.
ــ نه، ریحانه خوابه، زابه راه میشه.
ــ به خواهرم میگم بیاد پیشش.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_شصتونهم9⃣6⃣ گوشی را که باز کردم چند پیام
ــ دوباره مخالفت کردم و گفتم:
به اندازه کافی امروز زحمت...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
– مادرتون شما رو به من سپرده باید خودم ببرمتون.
سویچ را برداشت و کنار در منتظرم ایستاد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_شصتونهم9⃣6⃣ گوشی را که باز کردم چند پیام
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_هفتاد0⃣7⃣
از اتاق ریحانه رو اندازش را آوردم و رویش کشیدم. خم شدم و بوسهایی از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما را نگاه می کرد انداختم و گفتم:
– کاش بعد از غذا صورتش رو می شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
– پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت:
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید را برداشت و گفت:
–لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد پرسید:
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم:
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی را یادم امدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.ارش بلافاصله بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست الان در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید:
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت:
–همون که داره خودش رو می کشه.
سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید.
آرام گفتم:
–قبلا جوابش رو دادم.
ــ خب...یعنی مزاحمه؟
ــ نه، همکلاسیمه.
با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید:
– خواستگاره؟
با علامت سر جواب مثبت دادم.
دوباره به روبرو خیره شد و گفت:
– خب؟
خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطهی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم:
–من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست.
برگشت طرفم و خیلی جدی گفت:
–پس چرا میگید مزاحم نیست؟
هول شدم از این کارش و گفتم:
– خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه.
این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟
ــ بله، تقریبا.
ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟
ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل می کنم.
بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد.
وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور شد.
تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995