eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوسوم3⃣0⃣1⃣ وقتی رسیدم خانه همه چیز را ب
ــ حاج خانم گفتن به جای شکر از شکر سرخ برای شربت ریحانه استفاده کنم. من نزدیک خونه، به چند تا مغازه سر زدم که بخرم هیچ کدوم نداشتند. الانم خونتون زنگ زدم ازشون بپرسم ولی... 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوسوم3⃣0⃣1⃣ وقتی رسیدم خانه همه چیز را ب
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣0⃣1⃣ حرفش را بریدم. –عه شما بودید؟ ببخشید تا خواستم جواب بدم قطع شد. بی تفاوت به حرفم گفت: –زنگ زدم اگر زحمتی نیست از حاج خانم بپرسید از کجا باید تهیه کنم. آدرس جایی که باید برم بخرم رو می‌خواستم. که من دیگه خونه نرم از همینجا برم بخرم. پرسیدم: – شما الان بیرونید؟ ــ بله، امدم چیزایی که حاج خانم گفتندرو بخرم، همه رو خریدم به جز همون شکر سرخ. ناگهان فکری به سرم زدوپرسیدم: –ریحانه هم همراهتونه؟ با کمی مکث و تعجب گفت: – بله. فوری گفتم همین الان براتون آدرس رو پیام میدم. چند دقیقه بعد از این که تماس را قطع کردم،آدرس رستورانی که قبلا با هم آنجا غذا خورده بودیم را نوشتم و به اندازه ی یک شیشه مربا ی کوچک از شکر سرخ پودریمان برداشتم و آماده شدم.(چون شکر سرخ هم پودری هست هم جامد) آدرس داروخانه ی طب سنتی را خودم بلد بودم. ولی به خاطر دیدن ریحانه برایش نفرستادم. باید هر جور شده امروز این آتش دل تنگی‌ام را با دیدن ریحانه خنک می کردم. فوری آماده شدم و راه افتادم. سر خیابان که رسیدم، تاکسی گرفتم و سریع خودم را به همان خیابانی که رستوران داشت رساندم. هنوز از تاکسی پیاده نشده بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. آقای معصومی بود.از تاکسی پیاده شدم. از دور می دیدمش، ماشینش را کنار خیابان پارک کرده بودو خودش پیاده شده بودو به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد. پشتش به من بود نزدیک رفتم. گوشی‌ام از زنگ خوردن افتاده بود. همین که به دو قدمی‌اش رسیدم، بلندو با لبخند سلام دادم. وقتی برگشت او با دیدن ناگهانی من و من با دیدن قیافه ی پریشان او خشکمان زد. همیشه ته ریش مرتبی داشت با موهای کوتاه و شانه شده. ولی حالا... ریشش بلند شده بود و موهایش به هم ریخته بودند. شده بود مثل وقتی که همسرش را از دست داده بود. مثل همان موقع هم اصلا نگاهم نمی کرد، ولی نگاهش می چرخید گاهی به رو به رو، گاهی به زمین، و به هر جایی جز صورت من. واین تنها چیزی بود که مثل آن موقع ها نبود، چون آن موقع‌هاهمیشه نگاهش به زمین بود.احساس کردم تلاش می کند که چشمش به چشمم نیوفتد. آرام جواب سلامم را دادو گفت: –دنبال آدرسی که... نذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: – شکر سرخ رو براتون آوردم. بعد از کیفم شیشه را درآوردم و به طرفش گرفتم. – الان آدرس رو براتون می فرستم. خواستم بیایید اینجا که من ریحانه رو ببینم دلم براش خیلی تنگ شده بود. نگاهش را دوخت به شیشه ی شکرو تردید داشت برای گرفتنش. ــ بفرمایید، اونجا راهش دوره توی ترافیک سختتون میشه با بچه برید. حالا فعلا این رو استفاده کنید تا تو یه فرصت مناسب برید ازاونجا بخرید. شیشه را گرفت. –راضی به زحمت شما نبودم. ــ زحمتی نبود، بهانه ی خوبی شد برای دیدن ریحانه، بعد گردنم را طرف ماشین دراز کردم و پرسیدم: – خوابیده؟ ــ بله، همین الان خوابش برد. به طرف ماشین رفتم. در همان صندلی همیشگی‌اش خوابش برده بود. آرام در را باز کردم و خم شدم و دستش را بوسیدم و موهایش را ناز کردم، سرش را تکانی داد. ترسیدم که بیدار بشود فوری سرم را از ماشین بیرون آوردم. خواستم به آقای معصومی بگویم برای دون دونه صورتش چه کار کند که دیدم یک دستش داخل جیبش است و نگاهم می‌کند. یک لحظه نگاهمان در هم گره خورد، ولی فوری نگاهش را دزدید. دلم می خواست بپرسم این همه غمِ چشم هایش برای چیست، ولی مگر میشد بپرسم. آرام در ماشین را بستم، و گفتم: –راستی خواهرتون خوب هستند؟ ــ بله خوبن. با خودم گفتم شاید برای پدریا مادرش اتفاقی افتاده... دوباره پرسیدم: – پدرو مادر، خانواده، همه خوب هستند؟ ــ خدارو شکر، همه خوبن. انگاراو هم می خواست چیزی بپرسد که این پاو آن پا می کرد. پرسید: –دانشگاه چه خبر؟ درس ها خوب پیش میره؟ ــ بله، دیگه امتحاناتمون نزدیکه، باید حسابی درس بخونم. با شیشه شکری که دستش بود بازی می کرد، یک جور دست پاچگی یا کلافگی در رفتارش بود. احساس کردم معذب است. دیگر نه حرفی داشتم نه کاری پس گفتم: – با اجازتون من برم دیگه. ــ اجازه بدید برسونمتون. ــ نه، ممنون، راهی نیست، یه خط تاکسیه، شما زودتر برید شربت ریحانه رو آماده کنید تا بخوره. همانطور که سرش پایین بود تشکر کردو رفت سوار ماشینش شد. من هم هنگ کرده همانجا ایستادم و به رفتنش نگاه کردم. باورم نمیشد، اصلا مثل همیشه اصرای به رساندن من نکرد، فقط تعارفی زدو بعد رفت. نباید ناراحت می‌شدم ولی شدم. پیاده راه افتادم طرف خانه. فکرش رهایم نمی کرد. چرا آنقدر پریشان بود، شماره موبایل خواهرش، زهرا خانم را داشتم، ولی نمیشد زنگ بزنم و بپرسم چه اتفاقی افتاده؟ باید با یکی حرف میزدم. گوشی‌ام را برداشتم و به سعیده زنگ زدم. –سلام، کجایی سعیده؟ ــ ستاد نزدیک خونه ی شما.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_صدوچهارم4⃣0⃣1⃣ حرفش را بریدم. –عه شما بود
–سعیده من نزدیک خونمونم می‌تونی بیای دنبالم؟ ــ حتما، آدرس بده. وقتی بهم رسید، پرسید: –چی شده؟ چرا ناراحتی؟ من هم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995
‹💛🖇› - ڪَسٖۍکِھ‌دَرپِۍاُلگو‌بَرٰاےاٖیثٰاراست؛ حَیٰات‌تابِھ‌شَھٰادَت‌نَتیٖجھ‌اش‌ایٖنجٰاست :) 🌸 🌿 🌹 🌱 📲 ☺️ ✌️🏻 @AHMADMASHLAB1995
هیچ وطن‌فروشی در تاریخ پیروز نبوده، حتی اگر قطعه‌ای طلا بر گردنش بیاویزند. "سید علی عابدی" ✅ @AHMADMASHLAB1995
🍃 هیچ وقت نگو: محیط خرابه! منم خراب شدم! همانگونه که هرچه هوا سردتر باشد لباست را بیشتر میکنی!🙂🌵 پس هر چه جامعه فاسدتر شد😞 تو لباسِ تقوایت را بیشتر کن...🌱😅 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋 #شهادت نوع مرگ را عوض می کند وقت مرگ را عوض نمی‌کند(: از مرگ نترسید جورے در زندگے حرڪٺ کنید که
•••❀••• همیشه می‌گفت بانوی دوعالم مزار نداره، اگه شهید شدیم باید خجالت بکشیم مزار داشته باشیم! شهید شد و پیکرش برنگشت..:) -شھیدمیثم‌نظࢪے🕊 🌱🌸 ✅ @AhmadMashlab1995
••🦋•• ناگھان‌‌آمد‌و‌زد🍃 آمدوکشت‌ آمدوبرد🚶🏻‍♂ اوفقط‌‌آمده‌‌بود‌ ازدلِ‌ما،ردبشود...♥️ 🌸🦋 🌺 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد منوچهر جوینی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌وطن✨ 🌴ولادت⇦1تیر سـال1369🌿 🌴محـل ولادت⇦زابل🌿
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد احمد رضایی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سـال1365🌿 🌴محـل ولادت⇦اوندر_کاشمر🌿 🌴شهـادت⇦14بهمن سـال1394🌿 🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995