شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوشصتویکم1⃣6⃣1⃣ گوشیام را برداشتم وهمانطو
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوشصتودوم2⃣6⃣1⃣
ــ سلام چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش..
با حرفی که شنیدم خشکم زد. چی؟
اونجا چه غلطی می کنه؟
راحیل دیگه حرفی نزد احساس کردم از طرز حرف زدنم شوکه شده است.
ــ راحیل جان، تعریف کن ببینم چی شده سودابه رو چرا راه دادید خونه؟ چی میگه؟
راحیل سرفه ایی کردو گفت:
– مامان میخواد باهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد می تونی بیای اینجا؟
ــ نه راحیل، با چه رویی بیام، نمی تونم یه کاریش بکن.
راحیل منو منی کردو گفت:
–پس صبر کن سودابه بره با مامان حرف بزنم، ببینم می تونم قانعش کنم دوباره باهات تماس می گیرم. می دانستم سودابه الان هر چیزی که دلش خواسته از خودش در آورده و گفته است. هر چیزی که بینمان بوده شش تا هم رویش گذاشته راحیل هم با صبرو حوصله نشسته گوش کرده الان هم سعی میکند آرام باشد و عصبانی نشود و سرم داد نزند. آنقدر با این کارهایش شرمندهام میکند که من غلط کنم حتی دیگر در صورت دختر دیگری نگاه کنم.صدای قشنگش مرا از فکر بیرون آورد.
ــ آرش کجا رفتی؟
ــ اینجام عزیز دلم اینجام قربونت برم پس من منتظر خبرت هستم.
خنده ای کردو گفت:
ــ باشه اگه جواب ندادم نگران نشو، گوشیم رو میزارم سایلنت که وسط حرفمون زنگ نخوره.
ــ راحیلم، حرفهای این سودابه ی...مکثی کردم وادامه دادم: حرفهاش از ده تاش یکیش راست نیست.
ــ الان که در مورد تو حرف نمیزنن سودابه از مامانم خوشش امده کلا داره باهاش دردو دل می کنه.
تعجب زده گفتم:
ــ پس خانوادگی مهره مار دارید.
قبل از این که جوابم را بدهد صدای اسرا امد که می گفت:
– بیا با سودابه خداحافظی کن داره میره.
راحیل با عجله گفت:
ــ آرش جان فعلا من میرم.
ــ باشه برو مهربونم.
بعد از قطع کردن تماس، احساس می کردم مغزم داغ شده، روز پر استرسی بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا یک لیوان آب سرد بخورم. هنوز پایم به در آبدارخانه نرسیده بود که صدای خانم صفری را شنیدم که به یکی از همکارهای خانم می گفت:
–نه بابا، به ما که میرسه میشه برج زهرمار، بیا برو ببین پشت تلفن چطوری قربون صدقهی اون دختره که میگه نامزدمه میره، اصلا شاخ درمیاری.
خانم فدایی گفت:
ــ ولی قبلا اینجوری نبودا، من بهش سلام می دادم کلی تحویلم می گرفت. ولی الان به زور جواب سلامم رو میده.
ــ باز خوبه جواب تو رو میده، جواب من رو که با تکون دادن سرش میده، زورش میاد اون زبون نیم مثقالیش رو تکون بده. اصلا این آرش خیلی فرق کرده.
به بقیه ی حرفهایشان گوش نکردم. اصلا حرفهایشان را نمیفهمیدم از خوردن آب منصرف شدم و پشت میز کارم برگشتم ساعت کاری تمام شده بود و همه رفته بودند ولی من هنوز تکلیفم را نمیدانستم منتظر تماس راحیل بودم. با صدای گوشیام از کشو برش داشتم و وصلش کردم. همین که خواستم جواب بدهم چشمم افتاد به خانم صفری که نگاهم میکرد." چرا نرفته"
خواستم بروم بیرون از اتاق حرف بزنم. ولی با خودم فکر کردم من که هر جا بروم او استراق سمع می کند و می شنود کارهایش مرا یاد آن جاسوس آمریکایی میاندازد. اسمش چه بود؟ آهان، "ویرجینیا هال" اصلا قیافهاش هم به او شباهت دارد. صدای الو الو گفتن های راحیل مرا از افکارم بیرون کشید.
ــسلام عزیزم، چیکار کردی برام.
ــ سلام. آرش کجایی؟
ــ سرکار دیگه.
ــ آرش جان، مامان گفت اگه سختته بیای. اشکالی نداره نیا فقط چند کلمه اگه الان وقت داری تلفنی می خواد باهات حرف بزنه.
استرس گرفتم قبل از این که حرفی بزنم گوشی را به مادرش داد از خجالت بی اختیار بلند شدم و سلام کردم و قدم زنان همانطور که حرف می زدم از اتاق بیرون رفتم. مامان راحیل بعد از کلی احوالپرسی گفت:
–پسرم من نه می خوام نصیحتت کنم نه سرزنشت فقط میخوام یه هشدار بدم. با سودابه خانم حرف زدم اون به خاطر برداشت اشتباهی که از رفتارت کرده بود و علاقه ایی که بهت پیدا کرده بود،این کارهارو کرده. ولی پسرم همین ارتباطات باعث میشه دیگه بیرون رفتن و حرف زدن با خانمت برات جذابیتی نداشته باشه. من فقط خواستم بهت بگم حرفهای سودابه خانم رو زیاد جدی نگرفتم چون مربوط به گذشتهات و دوران مجردیت بوده. دلم نمیخواد دیگه همچین مسئلهایی پیش بیاد راحیل دختر حساسیه به صبوریش نگاه نکن اصلا تحمل این چیزها رو نداره و نمیتونه باهاش کنار بیاد من مادرشم خیلی خوب میشناسمش شاید خودش بهت نگه ولی این مسائل خیلی ناراحتش میکنه این رو برای این روزها نمیگم که دوران خوشتون هست برای تمام عمرت میگم اگر میخوای راحیل برات بمونه بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رابطت با نامحرم باشی.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوشصتودوم2⃣6⃣1⃣ ــ سلام چرا زنگ میزنم جواب
تمام مدت گوش می کردم و حرفی نمی زدم جملهی آخرش مرا به هم ریخت وقتی حرفهایش تمام شد. گفت:
–لطفا از حرفهام ناراحت نشو، توام مثل بچه ی منی فرقی نداره.
ــ نه، مامان جان، شما کاملا درست میگید.
ــ آخه هیچی نمیگی، گفتم
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوشصتودوم2⃣6⃣1⃣ ــ سلام چرا زنگ میزنم جواب
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوشصتوسوم3⃣6⃣1⃣
نکنه...
ــ خب حرف حساب جواب نداره، چی بگم
–دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم.
ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم.
ــ قدمت روی چشم.
ــ کاری نداری پسرم؟
ــ نه مامان جان ممنون بابت همه چی.
با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینهام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم.
ــ مامان جان قطع نکنیا گوشی را که گرفت، پرسید:
–آرش میری خونه؟
ــ آره دیگه کمکم میرم تازه کارم تموم شده بیام دنبالت؟
ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونهی سوگند کار خیاطیام رو تموم کنم.
ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت.
ــ باشه، پس فعلا.
بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم ماشین را که روشن کردم وراه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسیاست. تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم ولی با این داستان هایی که پیش امده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد ولی برایم اهمیتی نداشت به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگیات رفع میشد.
همین که خواستم وارد آپارتمان شوم مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون میرود مرا که دید سویچ ماشین کیارش را نشانم دادو گفت:
ــ دارم میرم مهمونی،
–کجا؟
–یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم وگفتم:
–این وقت شب؟ اونم با این وضع؟
ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟
از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم:
– تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی.
خیلی محکم و کشدار گفت:
–آرش.
با صدایش مادر امد کنار در ایستادو گفت:
–تو هنوز نرفتی؟
مژگان کفش هایش را پوشیدو گفت:
– دارم میرم.
به مادر سلام دادم و گفتم:
–شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این سرو وضع؟
مادر حرفی نزد من رو به مژگان ادامه دادم:
ــ سویچ و بزار خونه، خودم می رسونمت.
ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟
صدایم را کمی بلند کردم و گفتم:
ــ تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟
ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه پس فرداهم کیارش برمی گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه.
–من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟
–خب منم امدم خونهی شما مسافرت دیگه.
ــ خب صبر میکردی با کیارش مهمونی میرفتی.
ــ آخه طبقه ی همکف خونه ی صدف اینا شو لباس هم هست اول میریم اونجا کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزهارو نداره.
آسانسور را زدم و گفتم:
ــ خودم میبرمت آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت.
با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و
گفت:
–ایول بعد با دوتا انگشتش لپم را کشیدو گفت:
ــ یدونه ایی.
دستش را پس زدم و گفتم:
ــ این چه کاریه؟
مادر خندید و گفت:
– زودتر برید دیگه از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم.
هنوزاخم هایم در هم بود پوفی کردو نگاهم کرد.
–بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا وقتی دید جوابش را ندادم واخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد:
– همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد.نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم.
ــ آرش جان هنوزهم دیر نیست ها یه صیغس دیگه چیزی نیست که بی خیالش شو اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزارتا مثل راحیل می ارزه.دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد باید جوابش را میدادم ماشین را روشن کردم و گفتم:
ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟
ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداندو گفت:
ــ من رو باش که به فکر توام.
ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی بعد پشتش اینجوری زیرابش رو می زنی؟
مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی.
ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد اصلا هر کاری دلت می خواد بکن خوبی به تو نیومده.
ــ لازم نکرده از این خوبیها بهم بکنی من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
[🖤]
برای اینکه شوم عاقبت به خیر، حسین!
مرا به دستِ تو داد و خودش کنار کشید♥️
#محسن_عراقے
#شب_جمعہ✨
#شَـبزيـآرَتےاَربـآبجـآن💔
#التماس_دعا🌱
☑️ @AHMADMASHLAB1995
[🖤]
حاجاسماعیلدولابی:
هنگامیکهیادِامامحسین«علیهالسلام»
میافتید؛
تردیدنداشتهباشیدکهآنحضرتهمبه
یادِشماست...🖤(:
پن: کنار سنگ حرم #امام_حسین و #حضرت_ابوالفضل بہ یاد #شهید_احمد_مشلب🧡
#کار_خودمونہ☺️
#سۅما🌿
#شَـبزيـآرَتےاَربـآبجـآن💔
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#اطلاعیہ💢
جانباز شیمیایے مدافعحرم #محمد_نوروزے بامداد چهارشنبہ؛ 10 شهریور ماه 1400 بہ دلیل جراحات ناشے از مجروحیت شیمیایے بہ شهادت رسید.
#شهید_محمد_نوروزے متولد 1358 در قزوین بود. او بیش از چهار سال در دفاع از حرم اهل بیت داوطلبانہ در جبهہ مقاومت حضور داشت و با تروریست هاے تکفیرے جنگید. این رزمنده مقاومت در عملیات هاے مختلفے همچون آزادسازے بوکمال، آزادسازے حلب، آزادسازے حومہ ادلب و آزادسازے تدمر حضور داشت.
#تصویر_اطلاعیہ_مراسم_تشییع🕊
#harimeharam_ir
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 عطر و بوی کربلا میوزد از این بهشت ... #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #اللهمالرزقناحرم #ما_ملت
💔
دلم
یه آغوش طولانی
از ضریحتان را میخواهد💔...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دلتنگ دیـدار تـوامـ یـا صاحبالزماݩ🕊 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 | #اللهـمعجـل
خوشبـھحـالهرکسےکـھ
شهیـدشـدھ
برایظهـورت... !♡
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
32.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
『🌸💙』
من زیسٺنم قصہ مردم شده اسٺ
یڪ تُ وسط زندگےام گم شده اسٺ
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌸🌻
#رفیقانہ💫
☑️ @AHMADMASHLAB1995