عصر دیروز در یک عملیات تعقیب و گریز و مقابله با قاچاقچیان مسلح مرزبانان بانہ موفق بہ جلوگیرے از اعمال مجرمانہ آنها شد.
در این درگیرے کہ با صلابت نیرو هاے پلیس مرزبانے صورت گرفت، متاسفانہ استواردوم #رشید_سپهوند از ناحیہ شکم و پهلو مورد اصابت گلولہ قرار گرفت و بہ علت شدت جراحات بہ فیض عظیم شهادت نائل آمد.
لازم بہ ذکر است؛ تلاش پلیس براے انهدام باندهاے قاچاقچیان ادامہ دارد.
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
با ما بگو ز تسویہے بےمرام ها.. از چشم هرزه و نظر ازدحام ها؛ دیدم محاسن تو ز خونت خضاب شد از بس کہ س
#حدیث_گرافے🌸☘
#امام_سجاد:
راضے بودن بہ سختترین مقدرات الهے از عالےترین مراتب ایمان و یقین خواهد بود.
مستدركالوسائل: ج2، ص413
شهادت #امام_سجاد{علیہالسلام} تسلیت باد.
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•••🌱💚'' اینخندههـٰاازشوقوصـٰالیـٰاراست وچہسبكبـٰالرسیدندبہمعشوق...シ•• #شهید_احمد_مشلب💛🌿 #
عجیبدلمگرفته . . .
دلمیکدنیآمیخواهدشبیهدنیآےشما :)
ڪههمهچیزش
بویخـــدابدهــد 💌✨
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدانه 🌹 شهیدحاجحسینمعزغلامے: هر ڪجا گرھ بھ ڪارت افتاد با خلوص نیت بگو: "الهےبھ حق رقیه(س)" #
["🌸"]
دشمنبایدتجربهڪسبکند، که هر توطئه اۍ
را ڪه علیه انقلاب طرح ریزۍ ڪند . . .
امت بیدار و آگاه با پیروۍ از رهبر عزیز ،
آن را خنثۍ خواهد ڪرد . . . 🌼
#هر_روز_با_یک_شهید🌱
#سالروزشهادټ
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگــر 🖐🏻🍃
#استاد_رائفےپور:
اگه همین جمعه،
جمعه ظهور بود؛
چه کار باید بکنیم...؟!
چقدر آمادهاے...؟!
چقدر حساب و کتابت
رو درست کردے؟
چقدر حق الناس گردنت هست...؟!
چقدر توبه کردے...؟!
در یه سری روایات اومده
که بعد از ظهور دیگر
توبه اے پذیرفته نمے شه...!!!
#حواسمونهست؟! :)🥀
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟!
#ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو💔
☕️| @AHMADMASHLAB1995
برایِشهیـــدشدن
ابتدابایـــدشهیدانهزیست...
درستمثلشما🕊🌱
پن: در جوار حرم #حضرت_خولة دختر #امام_حسین(علیہالسلام) بہ نیابت از #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوشصتوسوم3⃣6⃣1⃣ نکنه... ــ خب حرف حساب جوا
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوشصتوچهارم4⃣6⃣1⃣
دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم.
صورتش قرمز شد با صدای بلندی گفت:
ــ به درک، خلایق هر چه لایق.
جوش آورده گفتم:
ــ اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم.
به روبرو خیره شدو گفت:
–خدا شانس بده کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد.
ــ مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت دربیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم.
به نفسنفس افتاده بودم دلم می خواست بیشتر ازاین از راحیل حمایت کنم بیشتر از خوبیهایش بگویم بیشتر فریاد بزنم و ازمژگان بخواهم دیگر از این حرفها نزند ولی نگفتم، ملاحظه ی بارداریش را کردم. دیگر تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم.
به خانه ایی که آدرسش را داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم:
– ساعت دوازده میام دنبالت.
ــ من خودم بهت زنگ می زنم شاید بیشتر طول بکشه.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
–مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول می کشه.
تعجب کردم وقتی دیدم لبخند زدو گفت:
–خیلی خوب بابا واسه من چشم هات رو اونجوری نکن که خیلی خنده دار میشی بعد نگاهی به گوشیاش انداخت وپیاده شدو رفت به خانه که برگشتم از مادر قرص سر درد خواستم. مهمانها داخل اتاق بودند دلم می خواست کمی استراحت کنم. وقتی مادر قرص را آورد، پرسیدم:
ــ کسی تو اتاقم نیست؟
ــ نه پسرم، می خوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه.
بلند شدم که بروم، به مادر گفتم:
–مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان.
ــ چه کاریه؟ می گفتی با آژانس بیاد دیگه.
ــ مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد.
مادر بی تفاوت گفت:
–خب بیاد یه شب با دوستهاشه دیگه...حالا چی شده تو اینقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه تو با راحیل مقایسش نکن، تا سردرد نگیری.
با صدایی که سعی می کردم بالا نرود گفتم:
–چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم.
–اولا که حاملس دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم بعدشم فکر می کردم خوشحال باشید که من به قول شما حساس شدم.
مادر با اخم گفت:
– چون قبلا از این اخلاق ها نداشتی میگم.
ــ قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده.
اخم هایش غلیظ تر شدو گفت:
–خیلی خب صدات رو ننداز توی سرت بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد:
– مهمون تو خونس.دستم را روی سرم گذاشتم.
–من نمی دونم شما چرا حواست به مژگان نیست.
– الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف می زنیم. بعد از چند روز توانستم بالاخره وارد اتاق اشغال شده ام بشوم. همین که سرم را روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت را با دقت بیشتری بو کشیدم. در، تراس کوچکی که رو به اتاقم باز میشد را باز کردم. خدایا یعنی ممکنه. توی تراس را خوب گشتم و گوشه ی دیوار چیزی را که دنبالش می گشتم را پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده. یکی دیگر هم آنطرف تر بود. یک نصفه سیگار معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا هزارجور فکرو خیال از سرم گذشت یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشد چون تراس داشت و راحت می تونست توی تراسش سیگار بکشد.دوباره با یاد آوری این که حامله است دیوانه شدم چطور می توانست این کار را بکند دور اتاق راه می رفتم و فکر می کردم یک لحظه تصمیم گرفتم به مادر بگویم که چه شده و به طرف در اتاق رفتم ولی بعد پشیمان شدم مادر چه کار می توانست بکند جز اینکه با آن قلبش نگران بشود.
آنقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم فکر های زیادی از ذهنم میگذشت یعنی در این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده یعنی کیارش در جریان کارهای مژگان است؟ باید اطلاع پیدا کند.صدای گوشیام مرا از افکارم بیرون آورد. خواستم از جایم بلند شوم که دیدم مادر گوشی به دست وارد اتاقم شدوبادیدن حالم گفت:
– چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همانطور ایستادو نگاهم کرد. نگاهی به گوشیام که در دستش بود انداختم و گفتم:
–چیزی نیست، کیه؟
گوشی را طرفم گرفت و گفت:
–کیارشه، مژگان رو که برده بودی خونه زنگ زد. کارت داشت گفتم خونه نیستی گفت به گوشیش زنگ میزنم.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_صدوشصتوچهارم4⃣6⃣1⃣ دیگه ام دلم نمی خواد از
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_صدوشصتوپنجم5⃣6⃣1⃣
ــ جانم داداش.
نعره ایی زد که مجبور شدم گوشی را عقب بگیرم.
ــ اینجوری امانت داری می کنی؟
ــ چی شده؟
ــ واسه چی فرستادیش بره پارتی؟
با دهان باز به مادر نگاه کردم.
ــ چی میگی داداش؟ پارتی چیه؟ اون فقط یه مهمونی زنونس بعدشم گفت خودت بهش اجازه دادی"من نمی دونم این داداشم از کی تا حالا اینقدر غیرتی شده."
دوباره با فریاد گفت:
–اون حاملس، تو اون پارتیم هر چیزی سرو می کنن بهش زنگ زدم میگه آرش خودش من رو رسونده و گفته برو."عجب زن داداش خالی بندی دارم" نمی خواستم مژگان را پیش شوهرش خراب کنم و باعث اختلافشان شوم. گفتم:
–اگه راضی نیستید الان میرم دنبالش شما نگران نباش یه مهمونیه ساده و ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت:
– فریدون بهم زنگ زد و پرسید چرا نرفتم مهمونی و مژگان تنهاست زنونه چیه اونجا پارتیه و چند تا از دوستهای منم که چشم دیدنشون رو ندارم اونجان مژگان اصلا به من نگفت می خواد بره اصلا قرار بود این مهمونی لعنتی آخر هفته باشه
دلم نمی خواد مژگان بره اونجا زود برو بیارش
بدونه این که منتظر باشه من حرفی بزنم گوشی را قطع کرد بلند شدم.
–به من استراحت نیومده.
مادر که به خاطر صدای بلند کیارش تمام حرفهای ما را شنیده بود روی تخت نشست.
–فریدون به جای این که فضولی خواهرش رو به کیارش بکنه خب مژگان رو بیاره.
–ای بابا مامان قول بهت میدم فریدون به یه بهانهایی به کیارش زنگ زده که آمار مژگان رو بده چهار تا هم گذاشته روش تا لج کیارش رو دربیاره
مادر آهی کشیدو گفت:
–این مژگانم بیچاره شانس نداره حالا یه مهمونی رفته ها همه میخوان کوفتش کنند.
با تعجب مادر را نگاه کردم وخیلی بی رحمانه گفتم:
–این ماله کشیدن روی کارهای مژگان بالاخره کار دستمون میده.
ــ وا یه جوری حرف میزنی انگار شماها تا حالا پاتون رو پارتی و مهمونیهای مختلط نذاشتین
ــ چه ربطی داره مامان اونجور جاها جای یه زن تنها نیست جای این حرفها یه ذره مادرشوهر بازی براش دربیاریید تا یه کم حساب کار بیاد دستش. اونقدر بهش محبت کردیدکه اینجارو به خونه ی مادرش ترجیح میده.با عجله از خانه بیرون زدم به مژگان زنگ زدم و گفتم آماده شود وقتی اعتراض کرد تلفن کیارش و حرفهایی که بینمان ردوبدل شده بود را برایش توضیح دادم کمی ترسید و دیگر چیزی نگفت
با عصبانیت سوارماشین شدوگفت:
–زهرمارم کردید خیالتون راحت شد حداقل می ذاشتید شامم رو کوفت کنم باغضب نگاهش می کردم دستش را دراز کردو کیفش را صندلی عقب ماشین گذاشت تا چشمش به من افتاد، گفت:
–چیه؟
فوری کیفش را از روی صندلی عقب برداشتم و شروع کردم به گشتن با چشم های گردشده گفت:
– چیکار می کنی؟
چیزی که دنبالش بودم را پیدا نکردم و نفس راحتی کشیدم همین که خواستم کیفش را پسش دهم چشمم به زیپ مخفی کنار کیفش خورد. بازکردم و دیدم چند نخ سیگار را آنجا مخفی کرده است بهت زده نخهای سیگار را برداشتم و نگاهشان کردم.
کیفش را صندلی عقب پرت کردم و گفتم:
–اینا چیه؟
رنگش پریده بودو او هم به دستم زل زده بود.
سوالم را با صدای بلندتری تکرار کردم سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. هر چه سوال می پرسیدم جواب نمی داد و بیشتر خودش را جمع می کرد. گیج شده بودم مژگان عوض شده بود رفتارهایش و کارهایش بچه گانه بود نمی دانم از اول اینطور بودومن متوجه نشده بودم یا جدیدا تغییر کرده بود ماشین را روشن کردم و راه افتادیم بالاخره سکوت را شکست و گفت:
– عمه اینا هم فهمیدند کیارش زنگ زده اونجوری گفته؟
ــ نه، فقط مامان اونم که استاد لاپوشونیه کارهای توئه نگران نباش.سعی کردم آرام باشم تا حرف بزند.
ــ از کی می کشی؟
دوباره سکوت کرد. دلم می خواست با پشت دست بزنم توی دهنش تا کمی آرام شو ولی باز هم حامله بودنش باعث شد مهربونتر رفتار کنم و اخم هایم را باز کنم.
ــ مژگان لطفا حرف بزن اگه کیارش بفهمه می دونی چی میشه؟
ــ بغض کردو گفت:
–هر چی می کشم از دست اونه کمی مکث کرد و ادامه داد:
–دوماهه باور کن فقط وقتی عصبی میشم می کشم.
ــ تو داری مادر میشی مژگان حداقل به اون بچه فکر کن، آخه تو چته؟
چرا باید عصبی بشی؟
ساکت شدو دیگر حرفی نزد.
نزدیک خانه که رسیدیم پرسید:
– قضیه ی سیگار میشه بین خودمون بمونه؟
ــ اگه قول بدی دیگه نکشی آره.
ــ قول میدم
ــ قسم بخور
ــ به چی قسم بخورم؟
ــ به هر چی که اعتقاد داری چه می دونم به جون هر کس که برات مهمه.
ــ به جون تو دیگه نمی کشم
متعجب نگاهش کردم لبخند تلخی زدو به روبرو خیره شد.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
7.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
"🌱"
نحن الذين عِـشنا الحرب . . . 💔
نمضي للحـلم ؛ حُـفاة القـلب ؛ و كلّ الدروب شَـظايا🦋✨...
ماڪسانی هستیمڪه در زمانجنگ زندگے کردیم !
به سوۍ رویا میرویم؛ با قلب برهنه؛ در حالیکه همه راه ها مشقت است♥️"!
#شهید_احمد_مشلب🌸
#سلام_علے_غریبطوس🌱
#ارسالی
#لبنانیات
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمد اینانلو💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦18فروردین سـال1367🌿 🌴محـل ولادت
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمدحسین مرادی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦26شهریور سـال1360🌿
🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
🌴شهـادت⇦28آبان سـال1392🌿
🌴محـل شهـادت⇦دمشق_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦وی مورد اصابت تیر مستقیم گلوله قرار گرفت و از ناحیه بازو و پهلو مجروح شد و بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』