شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🖤✨🖤✨🖤✨ ✨🖤✨🖤✨ 🖤✨🖤✨ ✨🖤✨ #عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂 #قسمت_دویستوچهارم4⃣0⃣2⃣ فکر کردم شوخی می کند، ولی
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس🥀🍂
#قسمت_دویستوپنجم5⃣0⃣2⃣
آن روز مادر بزرگ سوگند اندازه های مشتری را به من داد و گفت:
–دخترم امروز الگوی این روبکش، بعدشم میدم خودت برش بزنی، ببینم چقدر یاد گرفتی، انشاالله تا آخرهفته خودت همین رو بدوز وپروکن توی تن مشتری و تحویلش بده تا دستت راه بیفته. پارچهایی را هم آورد و جلویم گذاشت.
رنگ پارچه سبز بود و از خودش گل های ریزو درشت داشت.
با استرس به پارچه نگاهی انداختم و گفتم:
–وای می ترسم، مامان بزرگ، اگه خرابش کنم، برای شما بد میشه.
–پس حواست رو جمع کن که خراب نشه. بالاخره باید از یه جایی شروع کنی دیگه. لباسی که واسه مامانت دوختی خیلی تمیز دوخته شده بود. مطمئنم این رو هم می تونی. مدلش سادس نیاز به وقت زیادی نداره.
سوگند رو به من دنبالهی حرف مادر بزرگش را گرفت و گفت:
–راحیل تو می تونی هر جا هم که به مشکلی بر خوردی بپرس بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–چون تو هر دفعه امدی توی کار مشتریها کمکمون کردی مامان بزرگ دلش میخواد ازت یه خیاط ماهر بسازه.امروز که زنگ زدی گفتی میای کمک، مامان بزرگ گفت کمکم کارهای برش رو میخواد بهت یاد بده به خاطر لطفی که بهمون می کنی.
–این چه حرفیه؟ از همین خرده کاریها هم کلی چیز یاد گرفتم از این که می تونم اینجا مفید باشم خودم لذت میبرم و از شما هم ممنونم.
اون روز تمام سعیام را کردم تا یک الگوی بی نقص بکشم. ولی برای برش زدن دیگر وقت نبود. قرار شد فردا برای برش زدن و دوختن از صبح بروم.
آرش آن شب زنگ زد و حالم را پرسید. من هم گفتم که چند روزی باید برای کار خیاطی بروم پیش سوگند.
مخالفت کردو گفت:
–وقتی این همه لباس حاضری توی مغازه ها هست چه کاریه خودت رو اذیت کنی.
–درسته، ولی یاد گرفتن یه هنر همیشه به درد می خوره، تازه اونی که خود آدم میدوزه لذتش خیلی بیشتره.
نفسش را بیرون داد و گفت:
–باشه اگه اینقدر دوست داری برو. ولی شب که خواستی برگردی میام دنبالت.
صبح که به خانهی سوگند رفتم، نبود. با نامزدش برای آزمایش رفته بودند.من هم بعد از این که لباس را برش زدم پشت چرخ نشستم و با کمک مادر بزرگ مقداری از کارهای سوگند را انجام دادم.
ولی دیگر وقت نشد لباس را دوخت بزنم. چون آرش دنبالم آمده بود.تا نشستم روی صندلی، آرش با لبخند شاخه گل رز قرمزی جلوی صورتم گرفت و گفت:
–یه خبر خوش.
گل را گرفتم و با لبخند تشکر کردم و پرسیدم:
–چی؟
–سفر آخر هفته مون سر جاشه.
–عه؟ تو که گفتی کنسله.
–نه دیگه آشتی کردن با اون خط و نشونهایی که اونا می کشیدند من گفتم دیگه اینا حالا حالاها آشتی بکن نیستند.
–فردا بعد از دانشگاه بریم برای سفرمون یه کم خرید کنیم.
–خرید چی؟
فکری کرد و گفت:
–مثلا یه چمدون بزرگ که لباسهای هر دومون توش جا بشه، با یه سری هم لباس و این چیزا دیگه...ببین چی لازم داری که بگیریم.
–آخه آرش من بعد از دانشگاه باید بیام اینجا کار خیاطی دارم.
–خب پس فردا بیا.
–می ترسم وقت کم بیارم نتونم تا آخر هفته تمومش کنم. بعد برایش توضیح دادم که مادربزرگ سوگند چه لطفی در حقم کرده و نمیخواهم به خاطر بی مسئولیتی من، قولی که به مشتریاش داده خراب شود.
–باشه پس، فردا بیا اینجا، پس فردا هم بریم خرید.
با خوشحالی دستش را گرفتم و گفتم:
–ممنونم. دعا کن این لباسه خوب از آب دربیاد، خیلی برام مهمه.
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–یه کاری نکن به لباسه هم حسودیم بشه ها، یعنی چی خیلی برات مهمه؟
از حرفش خندهام گرفت و حرفش را تکرار کردم و دوباره خندیدم.
–به لباس حسودیت بشه؟ خیلی باهالی آرش یعنی می گیری لباس رو می زنی؟
قیافه ی مضحکی به خودش گرفت وگفت:
–حالا دیگه لازم بشه لباسم میزنم.
از حرفش دوباره بلند خندیدم.
پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم واز صدای خندهی من سرنشین های ماشین کناریمان توجهشان به ما جلب شد.
آرش با صدای عصبی گفت:
–هیس، آرومتر، چه خبره. من که تازه متوجه شده بودم، چقدر بلند خندیدم، فوری شیشه را بالا دادم و خنده ام را جمع کردم و سرم را پایین انداختم.
از این که جلب توجه کرده بودم ناراحت شدم، ولی از هیس گفتن آرش خیلی قند در دلم آب شد.
از این که از نگاه نامحرم به من بدش امده بود و تذکر داده بود، دل تو دلم نبود. بینمان سکوت بود تا این که جلوی رستورانی نگه داشت.
–بریم شام بخوریم.
بعد از سفارش دادن غذا دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشت دست دیگرم روی میز نقش میزدم.
نگاه سنگینش را احساس کردم ولی به روی خودم نیاوردم دستش را روی دستم گذاشت و پرسید:
–ازم ناراحتی.
–نه. برای چی؟
–نباید اونجوری بهت می گفتم.
–مجازاتم بود دیگه ممنون که تذکر دادی.
با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
بعد لبهایش به لبخند کش امد.
–مجازاتت مونده هنوز
–بدجنس دیگه سواستفاده نکن.
🖤✨🖤✨🖤✨
✨🖤✨🖤✨
🖤✨🖤✨
✨🖤✨
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
#محرمحسینے_تسلیتباد🥀
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🏴
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#استاد_پناهیان:
یارامامزمانکیہ؟!
👈🏻اونےکہهیچکسبهشنظارتنمیڪنه...
امادارهخودشوبراےامامزمانمیڪُشه :)🖐🏻♥️✨
#یوم_جمعہ🥀
#ایـن_امـامنـا؟!
#ایـن_صـاحبنـا؟!
#بـاز_هـم_جمعـہ_اے_بے_تـو💔
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شھادتهنـرمردانخـداست..🌿
|امامخمینے|
#رفیقشهیدمــ✨
#سلام_علے_غریبطوس🌸🦋
#کار_خودمونہ🖐🏻
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 درد تـو هر که یافت، دوا آرزو نکرد♥️🌱 -حسین(ع)- #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #اللهمالرزقناحر
💔
- یـٰا حُسَینَ
أحٺاجُ صَبر زَینَب علیٰ فِراقڪ 💔✨..
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
>•🌹•< بازآےبعدازاینهمہچشمانتظاریمآقاجان ..🥀 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸 |
‹ヅ🌱✋🏻›
-السݪامعݪیڪیاصاحݕاݪزماݩ ...
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
☑️ @AHMADMASHLAB1995
8.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🧡••
داده همیشہ لطف تو من را خجالتے :)
مانده ام چرا نگاه تو افتاد سوے من؟!💔🌿
کلیپے از #شهید_احمد_مشلب🌹
#رفیقانہ✨
#کار_خودمونہ✔️
#صبحتـون_شہـدایے💕🕊
☑️ @AHMADMASHLAB1995
امروز ظرفارو خواستم بشورم، مامانم گفت: روحانی قبلا شسته😜
☑️ @AHMADMASHLAB1995
#حرف_قشنگ🌸🍃
اگر نتونی روی زمین
بهشت و پیدا کنی،
در آسمانها هم نمیتونی..!
خانه خدا همین نزدیکیا است؛
و نشانیش
مهربانی است..(((:
ــــــــ🌱ــــــــ
☑️ @AHMADMASHLAB1995
‹🖇♥️›
شبیہ بہ تو من نیابم کہ بہ هیچکس نمانے! :)💔✨
روز گذشتہ، مزاࢪ #شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#حذف_لوگو_حرام🚫
☑️ @AHMADMASHLAB1995