eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دشمنت کشت ولے نور تو خاموش نشد!🍃 آرے آن جلوه کہ فانے نشود نور خداست... (:✨ کلیپے از 🌸💕 💫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🌱بزرگی‌میگفٺ: همه‌مردم‌نسبت‌به‌همدیگه‌حق‌الناس‌دارن!! پرسیدم‌ینی‌چی‌که‌نسبت‌به‌هم؟ فرمودن‌وقتی‌یکی‌زار‌میزنه‌‌ تا‌امام‌زمانش‌روببینه. یکیم‌بی‌خیال‌داره‌گناه‌میکنه! این‌بزرگترین‌حق‌الناسیه‌که‌باهر‌گناه‌.. میفته‌به‌گردنمون(((:💔" 😔 🍂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌸 @AhmadMashlab1995 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌱 گفت:باز هم شهید آوردن؟ یک مشت استخوان شب خواب دید در یک باتلاقه! دستی او را گرفت...✨ گفت:کی هستی؟ گفت:من همان یک مشت استخوانم..!! ↯ @AhmadMashlab1995
🔥 بہترین و موثر ترین راه مبارزه، مجهز شدن به سلاح علم دین و دنیاست و خالۍ ڪردن این سنگࢪ، خیانت به اسلام و مملکت اسلامۍ است. ﴿صحیفه امام﴾ حضرٺ‌جانان!♥️ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینو هروز باید یادت باشه! میتازونی‌یا‌میتازونه؟
لَيتنا استطعنا أن نَفدي الشّهداءٵرواحنا کاش‌میتوانستیم‌جان‌رافداے‌ شھداڪنیم! 🌸 💙 ♥️ @AhmadMashlab1995
😅 شب سیزده رجب بود🍃. حدود 2000 بسیجی لشگر ثارالله در نمازخانه لشگر جمع شده بودند.🌷 بعد از نماز محمد حسین پشت تریبون رفت و گفت امشب شب بسیار عزیزی است و ذکری دارد که ثواب بسیار دارد و در حالت سجده باید گفته شود.😇 تعجب کردم😮! همچین ذکری یادم نمی آمد!🤔 خلاصه تمام این جمعیت به سجده رفتند که محمد حسین این ذکر را بگوید و بقیه تکرار کند.😁 هر چه صبر کردیم خبری نشد🙁. کم کم بعضی از افراد سرشان را بلند کردند و در کمال ناباوری دیدند که پشت تریبون خالی است و او یک جمعیت 2000نفری را سر کار گذاشته است.😶😐😑😂 بچه ها منفجر شدند از خنــ😂ـــده و مسئولان به خاطر شاد کردن بچه ها به محمد حسین یک رادیـ📻ــو هـــ🎁ــدیه کردند!😅 ♡ @AhmadMashlab1995
🌸🌱 در دلم مهرڪسی خانه نکرده است بیا... خانه خالیست نگه داشته ام جای تو را ): 🌱 🌸 🦋 @AhmadMashlab1995
سلامے از چشمان منتظر بہ زهرایےترین یوسف.. :)💚 سلامے از من کہ تنهاترینم بہ تو کہ مولاے منے و دردم را مےدانے! اندوهم را مےبینے، دلواپسےام را شاهدے، صدایم را مےشنوے، و دعایم مےکنے🤲🏻! 🥀✨ 🌱🌸 | | ✅ @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو صبح بہ صبح در من شروع مےشوے! و من روز بہ روز در حال تمام شدنم..🍃:) کلیپے از 🌸🌻 💫 ♥️🌿 ✅ @AHMADMASHLAB1995
🌴 می‌فرمود: اینکه‌توشیعه‌به‌دنیا اومدی‌اتفاقی نیست؛ قبل‌ازاینکه بیای‌توی‌این‌عالَم،یه کاری کردی‌که اینجا شیعه شدی !☘ ...✨ ✅ @AHMADMASHLAB1995
: دغدغہ نصیب هرکسے نمےشود...! 🌷 ✅ @AHMADMASHLAB1995
‼️ بزرگےمےگفت⇣ هروقت‌خواستےگناه‌کنےیک‌چوب‌ کبریت‌رو،روشن‌کن‌و‌زیر‌یکےاز‌انگشتات‌بگیر..! اگه‌تحملش‌روداشتےبروگناه‌کن⚠️ ⇦میدانیم‌کہ‌آتش‌جهنم‌هفتادبرابر ازآتش دنیاشدیدترهست🔥 پس‌چراوقتےتحمل‌آتش‌دنیارانداریم‌؛ بہ‌این‌فکرنمیکیم‌کہ‌خودرااز آتش‌جهنم‌نجات‌دهیم⁉️ ✅ @AHMADMASHLAB1995
هر کھ را خدا عاشق شود، مۍکشد و هر کھ را کشت خود، خون بھایش مۍشود... :)🌱! عکس در حیاط خانہ‌شان🌸✨ ✅ @AHMADMASHLAB1995
شہیدے ڪہ عراقےها هم برایش ختم گرفتند!🕊 🌸 ولادت: 8مہر سـال1351 شہادت: 5خرداد سـال1375 محل تولد: تہران محل شہادت: فڪہ قبل از اینڪہ بہ دنیا بیاد، مادرش در خواب دید ڪہ آقایے بہ او نوید فرزند پسرے بہ نام عباس را داد🌱 حدود یڪ ماه بعد از تولد، مریضے سختے گرفت.. مادر بہ متوسل شد و عباس شفا گرفت✨ همرزم شہید مےگوید: برخے اوقات ڪہ براے تفحص شہدا بہ خاڪ عراق مےرفت؛ مقدارے لباس،‌ میوه و سیگار براے عراقےها مےخرید تا براے تفحص شہدا با آن‌ها بیشتر همڪارے ڪنند🌿 این هدیہ‌ها همراه با مہربانے عباس موجب شد ڪہ دل عراقےها نرم شده و بہ او علاقہ‌مند شوند و وقتے خبر شہادتش بہ عراقےها رسید، حتے عراقےها هم برایش ختم گرفتند..! عباس روز تولد بہ دنیا آمده بود🎊 وے قبل از شہادت غسل شہادت ڪرده و مےگفت: آرزو دارم در روز عاشورا در محضر {علیہ‌السلام} باشم.» تا اینڪہ هفتم محرم ڪہ بہ نام بود، در حین تفحص شہدا بر اثر انفجار مین دو دست و پایش قطع شد؛ شہادتین را گفت و بہ شہادت رسید🥀🕊️ روز آخر گفتہ بود ڪہ امروز را بہ عشق حضرت عباس ڪار مےڪنم و بہ من الہام شده ڪہ امروز یڪ شہید پیدا مےکنیم.» آن روز فقط یڪ شہید را بہ معراج آوردند.. آن هم بود🌾 🌸 🚫 ✅ @AHMADMASHLAB1995
‼️ اسلام حجاب آورد تا بفهمیم زن ابزار لذت و رفاه مردان نیست؛ بلکه بی‌قیدی و بی‌حجابیه که زن رو به وسیله لذت مردان تبدیل میکنه ..🚶🏻‍♂🤞🏻 ✅ @AHMADMASHLAB1995
مےشود یاد تو را کرد و کمے گریہ ‌نکرد؟🥀 بہ خدا بعد تو این ‌دل ‌بہ ‌کسے تکیہ ‌نکرد... :)! 🌷🕊 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 ♥️⛓ ⃣8⃣2⃣ *راحیل* با آسانسور بالا نرفتم. راهم را به طرف پله ها کج کردم، به طبقه‌ی خودمان که رسیدم به نفس نفس افتاده بودم. از پنجره ی پاگرد بیرون را نگاه کردم، هنوز نرفته بود. با آن حال خرابی که داشت، شایدنمی توانست رانندگی کند. حتما مانده بود کمی حالش بهتر شود بعد برود. زنگ واحد را زدم و مادر در را باز کرد. نگاه مادر غم داشت، همین که وارد خانه شدم بغلم کرد و من بغضم را در آغوشش رهاکردم، مادر با حرفهایش سعی داشت آرامم کند. ولی این دلم بد جور آتش گرفته بود و با هیچ حرفی اطفای حریق نمیشد. روی تختم نشستم. چشمم به جا کلیدی هدیه‌ی آرش افتاد. با عصبانیت از روی قفل بیرون کشیدمش و روی تخت پرتش کردم. کم‌کم تابلو و گردن بند قلبی و هر چیزی که آرش برایم خریده بود را یکی یکی جمع آوری کردم و با خشم روی تخت انداختم. مادر با یک لیوان شربت گلاب و زعفران وارد اتاق شد و نگاهش روی وسایل ثابت ماند. بعد به چشم‌هایم زل زد. –راحیل جان این رو بخور بعد برو یه دوش بگیر. کنارم ایستاد. –هنوز اتفاقی نیوفتاده. میتونی به آرش بگی از حرفت پشیمون شدی. لیوان را گرفتم و سر کشیدم. بعد روی تخت نشستم. –خسته‌ام مامان، از این پچ پچ‌ها، از این نگاهها، از این اضافی بودن. اون روز که رفتم مراسم کیارش این اضافه بودن خیلی اذیتم کرد. –خب اولش شاید سخت باشه، ولی آرش... –آرش کاری نمیکنه مامان. نمی‌‌دونی امروز با چه عشق و علاقه‌ایی از بچه‌ی برادرش حرف میزد. اون میخواد همه رو با هم داشته باشه. یعنی اصلا نمیشه که از خانوادش بگذره. اصلا اگر ما با هم ازدواجم کنیم. مژگان نمیزاره زندگی کنیم مامان. همین الان که هیچ خبری نیست با نگاههاش اذیتم میکنه. اینجوری زندگی آرش میشه جهنم. همون موقع که شوهر داشت اذیت می‌کرد چه برسه که محرم هم بشن. تو اونو نمیشناسی مامان برای رسیدن به خواستش هر کاری میکنهـ یعنی خانوادگی اینجورین. اون حتی بچشم براش مهم نیست. –خب اگه تو واقعا ایمان به درستی کارت داری، نباید اینقدر خودت رو اذیت کنی. –من به خاطر خود آرش این کار رو می‌کنم. به خاطر همون بچه‌ی برادرش و مادرش. از حمام بیرون آمدم وسایل که روی تخت ریخته بودم نبودند. سرجایشان هم نبودند حتما مادر جمعشان کرده بود. شروع به خشک کردن موهایم کردم. احساس کردم بلندترازقبل شده‌اند و به من دهن کجی می‌کنند. چقدرآرش موهایم را دوست داشت. شاید آرش درست می‌گفت بعضی چیزها را نمی‌شود ازجلوی چشم دور کرد. ولی من این کار را ‌می‌کنم. قیچی را آوردم. یاد روزهایی افتادم که آرش باعلاقه وشوق خاصی موهایم را می‌بافت. این اواخر چقدرخوب یادگرفته بود و چقدرقشنگ می بافت. چشم‌هایم را بستم و قیچی اول را زدم. آن روزها خودم هم موهایم را بیشتر دوست داشتم و بهتر بهشان می رسیدم. وقتی آرش نیست، تحمل کردن این موها آینه‌ی دق است. این موها بهانه‌ی دستهای آرش را می‌گیرند. قیچی دوم را عمیق تر زدم و دسته‌ی بزرگی از موهایم همراه اشکم روی زمین افتاد. چند بار این کار را تکرار کردم. با صدای هینی به سمت در برگشتم. –چیکار کردی؟ نگاه مادر روی قیچی دستم مانده بود. بعد نگاهش را بین چشم‌هایم و قیچی چرخاند. شاید دیدن اشکهایم باعث شد آرامتر شود. قیچی را زمین گذاشتم و نگاهی به آینه انداختم. موهایم تا روی شانه هایم شده بود. خیلی نامنظم و بد شکل کوتاه کرده بودم. به قیافه‌ی مبهوت مادر نگاهی انداختم. با صدای گرفته‌ام گفتم: –خیلی بد کوتاه کردم، نه؟ مادر بغضش را فرو داد و گفت: –چرا این کار رو می‌کنی؟ کنار موهای ریخته شده روی زمین نشستم و دسته‌ایی از موها را برداشتم و گفتم: –بد عادت شده بودن. موهای جدید که دربیاد دیگه اون عادتهای قبل رو ندارن. مگه همیشه نمی‌گفتین اگه عادت بدی داریم باید از اول رشد کنیم. مادر کنارم نشست و سرم را برای لحظه‌ایی به سینه‌اش فشرد و بعد بوسید. –عیبی نداره دوباره بلند میشن. ولی خیلی نامرتبن. باید بریم آرایشگاه. دوباره خودم سرم را به سینه‌اش فشردم و هق زدم. مادر شروع کرد به حرف زدن، حرفهایی زد که فکرم را مشغول تر کرد. –مامان باید کمکم کنی تا آرش رو فراموش کنم. سرش را به علامت تایید تکان داد و بعد اصرار کرد برای آرایشگاه رفتن آماده شوم. –خودم میرم مامان جان شما نیاید. همین که از در بیرون رفتم. ماشین آرش را دیدم. هنوز همانجا بود. چرا نرفته بود؟ نزدیک ماشین شدم وداخلش را برانداز کردم. شیشه ها پایین بودند. آرش صندلی‌اش را خوابانده بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود. گوشی‌اش را هم روی سینه‌اش گذاشته بود وآهنگ ملایم وغمگینی گوش می‌کرد. 🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗 ڪانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼 ✅ @AHMADMASHLAB1995