شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
-🌿!
..
شھادت پاداش ڪسانیست
ڪہ در این روزگار
گوششان غبارِ دنیا نگرفتہ باشد
و صدای آسمان را بشنوند..
و شھادت، حیات عند رب است :)!'
✅ @AHMADMASHLAB1995
#تلنگر‼️
عکس آقا رو قاب گوشیشم هست
پشت ماشین و پروفایل و بیو گرافی هم که خدا بده برکت !!!!
بعد بهش میگی ازدواج کن شیعه زیاد کن :)
میگه فعلا شهادت :|||
#آقاجهادمیدونییعنیچی؟
#نکشیمونولایتی
🌱|@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
__
#پاے_درس_ولایت🔥
اگر اهلِ جهاد باشیم؛
هرجا باشیم سنـگر است ':))
✅@AhmadMashlab1995
~🕊💔~
از نیـل رد شدهای 🌊
و بہ ساحـل رسیدهای 💫
ما غـرق فتنہ ایم 😔
دعـا ڪن براے ما...🌱
#شهید_احمد_مشلب 🌸
#کار_خودمونہ💫
#سلام_علے_غریبطوس 🦋
#رفیقشهیدمــ 🌱
#سہشنبہ_هاے_مھدوے🌼
🌷@AhmadMashlab1995
عباس هفتهای یک خواستگار داشت. فرمانده شهید میگفت عباس هفتهای یک خواستگار داشت. گویی همه خواهان بودند که با عباس فامیل شوند، همیشه به او میگفتند اگر میخواهی ازدواج کنی ما گزینه مناسب داریم. در ایام اربعین با خانواده شیرازی آشنا شدند و خانواده حرفها زدن و عباس زمانی که با این خانم صحبت کرده بود به وی از تصمیمش گفته بود در صورتی که سالم از این مأموریت بازگشتم برای رسمی شدن این ارتباط قدم جلو خواهم گذاشت. اما گویی خداوند برای عباس جور دیگری رقم زده بود و برای خودش کنار گذاشته بود . . .
#شهید_عباس_آسمیہ💚💫
#هر_روز_با_یک_شهید🕊
✅ @AHMADMASHLAB1995
یجوری میگید صدای مردم
#اصفهان شنیده نشد انگار توقع داشتید رئیسی بیاد وسط زاینده رود عصا بزنه
به زمین آب دربیاد :|
🌱| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوبیستوهشتم8⃣2⃣3⃣ اخم مصنوعی کرد و دس
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوبیستونهم9⃣2⃣3⃣
از قیافهی هر دویشان خندهام گرفته بود.
کمیل روبرویم ایستاد و گفت:
–خواستم بگم امروز یه ساعت زودتر میریم.
با استرس گفتم:
–لو میریم که...شما اینا رو نمیشناسید...
–بهتون گفتم که نگران نباشید. من فکرش رو کردم.
آنروز هم با ترفند کمیل به طرف خانه رفتیم.
از همان دقایق اولیه که برای خواستگاری قدم به خانهمان گذاشتند، مادر کمیل آنقدر گرم و صمیمی برخورد کرد که همه از او خوشمان آمد. گاهی قربان صدقهام میرفت و چیزی زیر لب میخواند و به طرفم فوت میکرد. یا با حرفها و تعریفهایش خجالتم میداد. پدرش هم مدام با رضایت نگاهم میکرد.
حس خوبی داشتم. استرس کمی که داشتم کامل از بین رفت و به آرامش تبدیل شد.
همه گرم حرف بودند که کمیل چیزی در گوش پدرش گفت.
پدرش رو به مادر گفت:
–حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقهای با هم صحبت کنن.
هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت.
پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد.
با تعجب نگاهش کردم.
«اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.»
پیراهن چهارخانهی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقهی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت. با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود.آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت.
«یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه. بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن. اونجا گفتی حرف دارم اینجا امدی منظرهی بیرون رو نگاه می کنی؟»
توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد...
آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجهی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند.
پردهی اتاق را سرجایش برگرداند و
بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت:
–عمه نمیزاره من بیام اینجا.
بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشهی تختش میگذاشت را به دستش دادم.
کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت:
–برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت:
–یادتون باشه همیشه زیر پردهایی روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره.
باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف. کلا همهی کارهایش خاص بود."
–زیرپرده همیشه کشیدس.
–الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه.
"یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!"
–دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم،
کمی مِن ومِن کرد.
–من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم. خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش درجریانش هستید این کار رو کردم. چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبختتر باشید. اون روزها باهمهی سختیهاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم .
"بااین حرفش یاد آن روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با آن سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش، چقدردلم براش سوخت."
–شرایط من رو می دونید. نمی خوام فکرکنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده می خوام باهام ازدواج کنید. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
من نمی تونم بگم خوشبختتون می کنم، چون نه از آینده خبردارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته...
فقط می تونم بگم تمام سعیم رومی کنم که رفتارهام از روی بی انصافی وخودخواهی نباشه. ولی در مورد خودم، انشاالله فقط ازدواج باشما من روخوشبخت می کنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون. و به نظرم این کشش فقط یه علاقه ی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستند. اصلاشرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطرعلاقه پا پیش بزارم. فکرمی کنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده وهم فکرهستیم. شما اونقدر زلال هستید که دوسال زمان زیادیه برای شناختنتون.
شرایط شما روهم درک می کنم، اگه فکرمی کنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم.
وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتیدبرای شناخت من.
میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه.
من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم.