شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوبیستوهشتم8⃣2⃣3⃣ اخم مصنوعی کرد و دس
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوبیستونهم9⃣2⃣3⃣
از قیافهی هر دویشان خندهام گرفته بود.
کمیل روبرویم ایستاد و گفت:
–خواستم بگم امروز یه ساعت زودتر میریم.
با استرس گفتم:
–لو میریم که...شما اینا رو نمیشناسید...
–بهتون گفتم که نگران نباشید. من فکرش رو کردم.
آنروز هم با ترفند کمیل به طرف خانه رفتیم.
از همان دقایق اولیه که برای خواستگاری قدم به خانهمان گذاشتند، مادر کمیل آنقدر گرم و صمیمی برخورد کرد که همه از او خوشمان آمد. گاهی قربان صدقهام میرفت و چیزی زیر لب میخواند و به طرفم فوت میکرد. یا با حرفها و تعریفهایش خجالتم میداد. پدرش هم مدام با رضایت نگاهم میکرد.
حس خوبی داشتم. استرس کمی که داشتم کامل از بین رفت و به آرامش تبدیل شد.
همه گرم حرف بودند که کمیل چیزی در گوش پدرش گفت.
پدرش رو به مادر گفت:
–حاج خانم انگار آقا کمیل با دختر خانمتون حرف نگفته دارن، اگر اجازه بدید چند دقیقهای با هم صحبت کنن.
هر دو وارد اتاق شدیم، من روی تخت اسرا نشستم و او کمی این پا و آن پا کرد و به طرف پنجره رفت.
پرده را کنار زد و جلوی پنجره ایستاد و به بیرون زل زد.
با تعجب نگاهش کردم.
«اینجا که دیگه رئیس نیستی بیا بگیربشین دیگه.»
پیراهن چهارخانهی خوش رنگی پوشیده بود، انگارعلاقهی خاصی کلا به طرح چهارخانه داشت. با یک کت تک، که انگارخیاطش با میلیمیتر روی تنش اندازه زده بود. آنقدرکه قالب تنش بود. شاید هم هیکل کمیل قالب آن کت بود.آنقدر ته ریشش را مرتب آنکارد کرده بودکه پوست سفیدصورتش می درخشید. با تیپ صبحش در اداره خیلی فرق داشت.
«یعنی الان داره فکر می کنه که چی بهم بگه. بابا بیا بگو دیگه، ملت بیرون منتظرن. اونجا گفتی حرف دارم اینجا امدی منظرهی بیرون رو نگاه می کنی؟»
توی همین فکرها بودم که سرش را به طرفم چرخاند و چشم هایم را غافلگیر کرد...
آنقدرنگاهش گرم بود که قلبم شروع به تپش کرد، خجالت کشیدم از این غافلگیری، احتمالا متوجهی نگاههایم شده بود. سرم را زیر انداختم تا خونی که در صورتم دویده بود را نبیند.
پردهی اتاق را سرجایش برگرداند و
بالاخره تشریف آورد و روبرویم نشست، طبق عادتش دستهایش را به هم گره زد. همان لحظه ریحانه وارد اتاق شد و خودش را به من چسباند و گفت:
–عمه نمیزاره من بیام اینجا.
بغلش کردم و بوسیدمش و خرس عروسکی اسرا را که همیشه گوشهی تختش میگذاشت را به دستش دادم.
کمیل لبخندی به دخترش زد و گفت:
–برو عروسکت رو به عمه نشون بده. بعد از رفتن ریحانه گفت:
–یادتون باشه همیشه زیر پردهایی روبکشید، اتاقتون از ساختمون روبرویی دید داره.
باتعجب نگاهم را بین پرده و کمیل چرخاندم. "یعنی انتظارهرحرفی را داشتم که بزند الا این حرف. کلا همهی کارهایش خاص بود."
–زیرپرده همیشه کشیدس.
–الان که نبود. بالاخره دوتا دختر تو این اتاق هستید، بایدحواستون باشه.
"یعنی این همه دقت و غیرت اونم توی این موقعیت؟!!"
–دلیل این که خواستم الان باهاتون حرف بزنم این بود که احساس کردم یه حرفهایی رو باید همین امروز بهتون بگم،
کمی مِن ومِن کرد.
–من قبلا یک بار پا روی دلم گذاشتم. خیلی سخت بود ولی به خاطر شما و علاقتون و خیلی مسائل دیگه که خودتون کم و بیش درجریانش هستید این کار رو کردم. چون احساس کردم شاید اونجوری خوشبختتر باشید. اون روزها باهمهی سختیهاش گذشت و من خودم رو به دست تقدیر سپردم .
"بااین حرفش یاد آن روزی افتادم که برای ریحانه شکر سرخ برده بودم و با آن سر و وضع آشفته توی خیابون دیدمش، چقدردلم براش سوخت."
–شرایط من رو می دونید. نمی خوام فکرکنید به خاطر ریحانه و علاقه و وابستگی که اون به شما پیدا کرده می خوام باهام ازدواج کنید. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
من نمی تونم بگم خوشبختتون می کنم، چون نه از آینده خبردارم، نه توی این دنیا چیزی رو میشه تضمین کرد. خوشبختی هم از دیدگاه هرکس متفاوته...
فقط می تونم بگم تمام سعیم رومی کنم که رفتارهام از روی بی انصافی وخودخواهی نباشه. ولی در مورد خودم، انشاالله فقط ازدواج باشما من روخوشبخت می کنه، چون توی این مدت اونقدر زمان داشتم که خوب بشناسمتون. و به نظرم این کشش فقط یه علاقه ی صرف نیست، مسائل دیگه هم دخیل هستند. اصلاشرایط من طوری نیست که فقط بخوام صرفا به خاطرعلاقه پا پیش بزارم. فکرمی کنم ما توی خیلی از مسائل هم عقیده وهم فکرهستیم. شما اونقدر زلال هستید که دوسال زمان زیادیه برای شناختنتون.
شرایط شما روهم درک می کنم، اگه فکرمی کنید هنوز به زمان احتیاج دارید برای فراموش کردن گذشته من حرفی ندارم.
وقتی من اینجا هستم یعنی جواب شما بله هست، چون شما هم وقت زیادی داشتیدبرای شناخت من.
میمونه یه مسئله که اونم گذشت زمانه.
من فقط میخوام ما زودتر با هم عقد کنیم و این موضوع رو به همه اعلام کنیم.
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوبیستونهم9⃣2⃣3⃣ از قیافهی هر دویشان
ولی رابطمون مثل گذشته خواهد بود تا وقتی شما به آرامش برسید و آمادگی برای شروع یه زندگی رو داشته باشید. رفتارم باشما تا شما نخواهید تغییری نمیکنه مثل همین الان که باهم نامحرم هستیم خواهد بود. من انتظاری ازشما ندارم، جز این که رفت وآمداتون زیر نظر من باشه.
باچشم های گردشده نگاهش کردم.
از حرفهایش ترس به جانم افتاد.
–فریدون دوباره پیداش شده؟
سکوت کرد.
–دلیل عجلتون اونه، نه؟
کمی جابه جا شد.
–راستش من به غنی زاده گفتم شکایتتون رو ادامه بده.
هینی کشیدم و دستم را جلوی دهانم گذاشتم.
–وکیل بهش گفته اجازه نداره بهتون زنگ بزنه و تهدید کنه، وگرنه جرمش سنگینتر میشه و...
–اون گوش نمیکنه هر کاری بخواد میکنه.
–ایران نیست نگران نباشید. البته جدیدا گاهی به من پیامهای تهدید میده. برای همین میخوام زودتر محرم بشیم و منم دلیل محکمی تو دادگاه داشته باشم.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸🦋🌸 🦋🌸🦋🌸 🦋🌸 #عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓ #قسمت_سیصدوبیستونهم9⃣2⃣3⃣ از قیافهی هر دویشان
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس♥️⛓
#قسمت_سیصدوسیام0⃣3⃣3⃣
سرم را با دستهایم گرفتم و گفتم:
–اون هیچی حالیش نیست، فقط میخواد زهرش رو بریزه، اون سر دنیا هم که باشه بالاخره میاد. کمیل کمی به جلو خم شد و گفت:
–دقیقا برای همین نباید شکایتتون رو پس بگیرید. نباید حرفهاش رو باور کنید. تنها راهش اینه که قانون باهاش برخورد کنه و بیفته زندان.
بوی عطرش که به مشامم خورد سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
–راحیل خانم تا حالا شده به من اعتماد کنید و ضرر کنید؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
عمیق نگاهم میکرد انگار در عمق چشمهایم دنبال چیزی میگشت. نگاهم را روی یقهی پیراهنش سُر دادم.
بیحرکت مانده بود. دوباره چشم در چشم شدیم. نگاهش رعد و برق شد و دلم را تکان داد.
چادرم را چنگ زدم و سرم را پایین انداختم.
نفس عمیقی کشید و گفت:
–میخوام یه سوال بپرسم دلم میخواد راحت جواب بدید.
–بفرمایید.
–دلیل ازدواجتون با من چیه؟
نمیدانستم چه جوابی بدهم. اصل مطلب را که نمیتوانستم بگویم.
–خب چون خیلی قبولتون دارم.
صاف نشست و با شیطنت نگاهم کرد.
–یعنی شما هر کس رو قبول داشته باشید باهاش ازدواج میکنید؟
از حرفش خندهام گرفت. خودش هم خندید.
–منظورم اینه که تمام معیارهای من رو برای ازدواج دارید و دلایل دیگهایی هم دارم که الان نمیتونم بگم.
لبهایش جمع شد و کمی جدی گفت:
–امیدوارم لیاقت این اعتماد شما رو داشته باشم.
با تعجب نگاهش کردم.
–یه ریئس نباید به کارمندش اینجوری بگه.
لبخند زد.
–فعلا که شما ریئس مایی خانم، وگرنه من الان با گردن کج اینجا ننشسته بودم.
آن روز قرار و مدارها گذاشته شد. پدر و مادر کمیل خواهش کردند که تا وقتی آنها تهران هستند ما محرم شویم. کمیل گفت ما زمان زیادی برای آشنایی داشتیم پس باید زودتر عقد کنیم.
یک هفتهایی طول کشید که کارها انجام شد.
برای خرید هم یک جلسه با زهراخانم و کمیل به بازار رفتیم و خریدها را انجام دادیم.
فقط لباس روز عقد باقی ماند، که به اصرار زهرا خانم قرار شد من و کمیل خودمان دوتایی خرید کنیم.
فردای آن روز از محل کارمان به جایی که کمیل آدرسش را نمیدانم از کجا به دست آورده بود رفتیم.
آنجا یک فروشگاه شیک بود که پر بود از لباسهای زیبا.
اولین انتخابم یک کت و شلوار سفید رنگ بود که کمیل با بیمیلی نگاهش کرد.
سرم را به طرفش چرخاندم و گفتم:
–مثل این که شما خوشتون نیومد.
دوباره نگاهی به ویترین مغازه انداخت و گفت:
–نه قشنگه، بعدشم شما باید خوشتون بیاد نه من.
– نظر شما برام مهمه، لطفا راحت نظرتون رو بگید.
نگاهم کرد و پرسید:
–اگر راحت بگم مطمئنید مشکلی پیش نمیاد؟
–بله.
–خب راستش کت و شلوار در حقیقت یه لباس مردونس. بهتره که خانمها لباس مخصوص خودشون رو بپوشن. البته این نظر منه، تا وقتی پیراهنها و دامنهای به این قشنگی هست چرا کت و شلوار؟
متفکر نگاهش کردم و گفتم:
–تا حالا از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم. حالا چرا فکر کردید با گفتن نظرتون مشکلی پیش میاد؟
–نمیدونم، شاید به خاطر پیش زمینهایی که داشتم. البته از شما شناخت دارم میدونم که با بقیه فرق دارید. ولی بعضی خانمها چیزی رو که دلشون میخواد سعی میکنن به دست بیارن و موانع رو هر جور شده از سر راه برمیدارن. هیچ نظری هم براشون مهم نیست. حتی اگر کسی مخالف نظرشون نظر بده بهشون برمیخوره. من در زندگی گذشتم زیاد به این مورد برخوردم. همینطور با همکارهای خانم هم در مورد مسائل کاری از این موردها زیاد دیدم.
گاهی درخواستشون کوچیک و بچهگانس ولی براشون مهمه که انجام بشه و براش هزینههای سنگینی میکنن. فقط میخوان به اون خواستشون برسن.
–یعنی آقایون اینطوری نیستن؟
لبخندی زد و گفت:
–باور کنید اصلا حرفم نژاد پرستانه نبود. فرقی نداره کلی گفتم. همهی آدمها...
لبخند تلخی زدم و گفتم:
–بله میدونم. درست میگید گاهی تحمل کردن بعضی آدمهای بیمنطق خیلی سخته. اونایی که کسای دیگه براشون اهمیتی ندارن و فقط به خودشون فکر میکنن. حالا تو هر زمینهایی اونش چندان اهمیتی نداره. منم قبلا تجربش رو داشتم.
غمگین شد و نفسش را بیرون داد. انگار کاملا منظورم را متوجه شد.
–اونجور آدمها هم اولش با این چیزا شروع کردن.
خندهام گرفت:
–مگه معتادن که کمکم شروع میشه.
–دقیقا مثل اعتیاده. وقتی توی سن پایین تر نتونیم ار خواستههامون بگذریم و این کار رو تمرین نکنیم. قطعا هر چی سن بره بالاتر این کار سخت تر و سختر میشه. طوری که حتی گاهی دست کشیدن و نخوردن یه شکلات یا شیرینی هم برامون خیلی سخت میشه. البته برای کسی که تو زمینهی شکم ضعف داره. باید دید هر کسی تو چه زمینهایی ضعف داره.
🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸🦋🌸
🦋🌸🦋🌸
🦋🌸
نـویسنـــ✍🏻ـــدھ:لیـلافتحـےپـور🎗
ڪانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🌼
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد میلاد خسروی💫 ✨جـزء شهـداے مدافعوطن✨ 🌴ولادت⇦سال1370🌿 🌴محـل ولادت⇦آقچه مزار بوئ
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد عباس آسمیه💫
✨جـزء شهـداے مدافعحـرم✨
🌴ولادت⇦10تیر سال1368🌿
🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
🌴شهـادت⇦21دی سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦خانطومان_سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AHMADMASHLAB1995 』
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
زمین... همچون قفسمۍماند وبعضےها🌱 آفریدهمۍشوند براےپرواز🕊 #شهید_احمد_مشلب🌹✨ #هر_روز_با_یک_عکس ✅
قطرهاےدردلیکتُنگمودلتنگتوام...
عاقبتمےکُشدمحسرتدریاشدنم!💔🍃
#شهید_احمد_مشلب🌸🥀
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌷🕊
راوے: مادر شہید
احمد رتبہ هاے خوبے در درسهایش مےگرفت و مےخواست در تاریخ 2016/3/3 بہ دانشگاہ برود... اما در تاریخ 2016/2/29 شهید شد . . .💔
هنگامے ڪہ خبر قبولےاش آمد او در جهاد بود.
خیلے خوشحال بودیم براے اینڪہ چندین مرتبہ در امتحاناتش تاخیر مےافتاد زیرا در میدان جهاد بود ولے اینبار توفیق نصیبش شد و در امتحانات رسمے قبول شد.
ولے 3 روز قبل از ورود بہ دانشگاہ شهید شد..💔🕊
ما با علم و جهاد هم، قلم بہ دست و هم، سلاح بہ دست هستیم🌸
احمد بہ میدان نبرد مےرفت و در فرصت بہ دنبال علم بود، او خیلے انسان هدفمندے بود.
آسمانے شدنش، بعد از گرفتن دیپلم ڪار و دانش بود و قبل از شهادت...
3 روز ماندہ بود بہ ورودش بہ دانشگاہ ڪہ شهید شد💫
خداروشڪر خداوند او را بہ ڪرامت و جایگاہ بزرگے قرار داد ڪہ هیچڪس بہ این مقام نمےرسد بہ جز صاحب سعادت💚!
#خاطرات
#شهید_احمد_مشلب🌹✨
#کپی_فقط_با_ذکر_لینک!
#حذف_لوگو_حرام!
✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خاطرات #شهید_احمد_مشلب🌷🕊 راوے: مادر شہید احمد رتبہ هاے خوبے در درسهایش مےگرفت و مےخواست در تاریخ 2
پ.ن:یھدرسےڪهمیشهازداداشاحمدگرفت
جھادعلمے🙂👋
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ آشُـفتہاَم... چُوپیرِغُلامۍڪهاَزغمَت یِڪعُمرگِریہڪ
💔
ܝ̣ܝܝܝܩܢ ܙܠܠّܘ ܙܠܝܟܩܝܢ̇ ܙܠܝܟܝ̤ܩܢ
ما شفا یافتهی اشک عزای حسینیم
نسخه را دست طبیبانهی او پیچیده
#ازدورسلام
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 🥀
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
‹💙🖇› تبِفراقتو.. بیچــارهکردهدنیارا،بدونتو بہدلماقرار،بۍمعناست🥀 #یاایهاالعزیز🥀✨ #السلام_
دلگرفتهےمنکےچوغنچہبازشود..
مگرصبابرساندبہمنهواےتورا🌤🌿
#یاایهاالعزیز✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌹
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @AHMADMASHLAB1995