eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
عیدتون مبارڪا❤️❤️❤️
ان‌شاءالله سالی پر برکت برای تڪ تڪتون باشه آرامش برای همتون🍃♥️ ان‌شاءالله ک توی سال ۹۸دیدگانمون به جمال اقاصاحب الزمان روشن بشہ💔
#سال_رونق_تولید_‌۱۳۹۸
༻﷽༺ #یا_حسین_ع🌷 عید امسال مرا لایق دیدار ڪنید یا مرا گریہ ڪن صحن علمدار ڪنید بهترین عیدےما دیدن شاه شهداسٺ ڪاش یڪ گوشہ چشمے بہ من زار ڪنید #السلام_علیک_یا_سیدالشهدا❣ @ahmadmashlab1995 ❣
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
تا به حال شده که در آغاز بهار، به جنگل یا صحرا بروید و روی زمین تازه جان گرفته دراز بکشید؟ سینه‌تان را از هوای بهاری پُر کنید و نگاه‌تان را از رقص شاخه‌ها و جوانه‌ها در آسمان، بسُرانید تا پای درخت و زمینِ مرطوبِ بهاری؟ وقتی از فاصله‌ی نزدیک، خیلی نزدیک، خاک را تماشا کنید، سبزه‌های جوان و تازه‌ی سر از خاک بیرون آورده را می‌بینید که چه عشوه‌گرانه بر آفتاب سلام می‌دهند. گُل‌های ریز و درشت، سوار بر ساقه‌های ظریف‌شان، از میان برگ‌های زرد و پوسیده‌ی پارسالی ریخته بر کف جنگل، سر برآورده‌اند که ببین! ببین که چگونه از دل نیستی هست می‌شویم و از عمق خشکیدن، چگونه دوباره جوانه می‌زنیم؟ بهار آمده، نوروز است و سالی دیگر، سال ۱۳۹۸ هجری شمسی پیش روی ماست. شاکریم پروردگار را که ما را هست کرده و زنده‌ایم. زنده‌ایم در جهانی مهربان که ما را در آغوش گرفته و همواره و هر سال زندگی از بطن مرگ و امید دوباره روییدن را در گوش‌مان زمزمه می‌کند. تقویم، آینه‌ی گذر روزگار است و با هر بهار، در پیروی از آفرینش روزهای نو تقویم‌هامان را نیز نو می‌کنیم و غبار کهنگی را از آن می‌زداییم. ✍ماه علقمه ۱۳۹۸ @AhmadMashlab1995
❤️لبیک یا زینب❤️ تردید عاقلان به درَک! این یقین ماست رحلت نکرده زینب کبری...☝️ شهیده است وفات شهادتگونه بزرگ بانوی کربلا، حضرت زینب کبری(س) تسلیت باد @AhmadMashlab1995
❌تذکر فردا سالروز شهادت حضرت زینب* سلام الله علیها *هست مراقب دل مهدی فاطمه باشیم🏴🏴 @AhmadMashlab1995
#شهادت، سهمِ کسانی مےشود که عالم را، #محضر_خدا مےدانند و کسانی که عالم را محضر خدا بدانند #گناه نمےکنند و شهدا، اینگونه اند و ما نیز #شهادت را سهمِ خود کنیم با گناه نکردن☺️☺️😔😔😍 #شهیدانه @AhmadMashlab1995
🌹 #پیـام_شـهـید عـزیزانم ... ! امام را همچون خورشیدے در بر بگیرید بہ دورش بچرخید ... از مدار ولایت خارج نشویدکہ نابودیتان حتمے است . #شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده 💐 ↷♡ #ʝσɨŋ↓ @AhmadMashlab1995•|°
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_28 احساسِ احتمالیِ عثمان، اصلا مهم نبود. من از تمام دنیا یک برادر
فـنـجــانـے_چـاے_بـا_خـدا چقدر، دلم خنده های بلند و بی مهابایش را میخواست. از همان هایی که بعد از جوکهای بی مزه اش،به خنده وادارم میکرد. در میان عکسها هر چه به جلوتر میرفتم چشمهای دانیال سردتر و صورتش بی روحتر میشد. در عکسهای عروسی، دیگر از دانیال من خبری نبود. حالا چهره ی مردی؛ بوران زده با موها و ریشهایی بلند و بد فرم، خاطرات اولین کتک خوردنم را مرور میکرد. کاش دانیال هیچ وقت خدا را نمیشناخت. و ای کاش  نشانیِ خانه ی خدا را بلد بود تا پنجره هایش را به سنگ میبستم. در آخرین خاطرات ثبت شده از برادرم در استانبول، دیگر خبری از او نبود. فقط مردی بود غریبه، با ظاهری ترسناک و صدایی پرخشم، که انگار واژه ی خندیدن در دایره لغاتش هیچ وقت نبوده. بیچاره صوفی.. پس دانیال، عاشقِ صوفی بوده. اما چطور؟؟ مگر میشود عشق را قربانی کرد؟ و باز هم بیچاره صوفی.. در آن لحظات، دلم فقط برادر میخواست و بس.. عکس ها و دوربین را روی میز گذاشتم. چرا نمیتوانستم گریه کنم؟ کاش اسلوبش را از مادر می آموختم. عصبی و سردرگم، پاهایم را مدام تکان میدادم. چرا عثمان حواسش به همه چیز بود؟ دستم را فشار داد (هییییس.. آروم باش.) صوفی یکی از عکسها برداشت و خوب نگاهش کرد (بعد از گرفتن این عکس، نزدیک بود تصادف کنیم. حالا که گاهی نگاش میکنم، با خودم میگم ای کاش اون اتفاق افتاده بود و هر دمون میمردیم.) نفسش عمیق بود و گلویش پر بغض (مادربزرگم همیشه میگفت،  به درد رویاهات که نخوری.. گاهی تو بیست سالگی ، گاهی تو چهل سالگی..  میری تو کمای زندگی..اونوقته که مجبوری دست بذاری زیر چونت و درانتظارِ بوقِ ممتده نفسهات، با تیک تاک ساعت همخونی کنی.. و این یعنی مرگِ تدریجیِ یک رویا..) نگاهش کردم. چقدر راست میگفت و نمیداست که من سالهاست، ایستاده مُرده ام. و خوب میدانم، چند سالی که از کهنه شدنِ نفسهایت بگذرد، تازه میفهمی در بودن یا نبودنت، واژه ایی به نام انگیزه هیچ نقشی ندارد..و این زندگیست که به شَلتاق هم شده، نفست را میکشد.. چه با انگیزه.. چه بی انگیزه.. تکانی خوردم (خب.. بقیه ماجرا..). مکث کرد (اون شب بعد از کلی منت در مورد بهشتی شدنم، اومد سراغم. درست مثله بقیه ی مردها.. انگار نه انگار که یه زمانی عاشقم بود. یه زمانی زنش بودم. یه زمانی بریدم از خوونوادم واسه داشتنش.. اون شب صدایِ خورد شدنم رو به گوش شنیدم.خاک شدم.. دود شدم.. حس حقارت از بریده شدنِ دست و پا، دردناکتره. نمیتونی درک کنی چی میگم.. منم نمیتونم با چندتا کلمه و جمله، حس و حالمو توصیف کنم. اون شب تو گیجی و مستیش؛ دست بردم به غلافِ چاقویِ  کمریشو، کشیدمش بیرون. اصلا تو حال خودش نبود. چاقو رو بردم بالا، تا فرو کنم تو قلبش. اما.. اما نشد.. نتونستم.. من مثله برادرت نبودم. من صوفیا بودم.. صوفی..). ترسیدم.. به پوزخنده نشسته در گوشه ی لبش خیره شدم (رفت.. گذاشتم که بره.. خیلی راحت منو.. زنشو.. کسی که میگفت عاشقشه، سپرد به مشتری بعدی.. میتونی بفهمی یعنی چی؟؟ نه.. نمیتونی..) به صورتم چشم دوخت..دستی به گلویش کشید (اون شب جهنم بود.. نه فقط واسه من. واسه همه زنها..فردا صبح، اون عروس و داماد که شب قبل مراسمشونو به پا کرده بودن؛ اومدن وسط اردوگاه و با افتخار و غرور اعلام کردن که برای رضای خدا از هم جدا شدن و واسه رستگاری به جهاد میرن. مرد به جهادِ رزم و زن به جهاد نکاح. جهاد نکاح یعنی تغذیه ی شهوت سیری نا پذیره اون مردها.. داشتم دیوونه میشدم. اصلا درکشون نمیکردم. اصولشون را نمیفهمیدم.. هنوز هم نفهمیدم.. تو سر درگمی اون عروس و سخنرانی هاش بودم که یهو صدای جیغ و فریادی منو به خودم  آورد. سربازها دو تا دخترو با مشت و گلد با خودشون میاوردن. پوشیه ها از صورتشون افتاد. شناختمشون. دو تا خواهر ۱۶ و ۱۸ ساله اوکراینی بودن. تو اردوگاه همه در موردشون حرف میزدن. میگفتن یک سال قبل از خونه فرار کردن و یه نامه واسه والدینشون گذاشتن که ما میریم واسه جهاد در راه خدا. ظاهرا به واسطه ی تبلیغات و مانور داعش روی این دوتا خواهرو نامه اشون، کلی تو شبکه های مجازی سرو صدا کرده بودن و جذب نیرو..) خندید.. خنده اش کامم را تلخ کرد. طعمی شبیه بادامِ نم کشیده ( دخترای احمق فکر کرده بودن، میانو معروف میشنو خونه و ماشین مفت گیرشون میاد ... اما نمیدونستن اون حیوونا چه خوابی واسه دخترونه هاشون دیدن.. چند ماهی میمونن و وقتی میبینن که چه کلاه گشادی سرشون رفته؛ پا به فرار میزارن که زود گیر میوفتن. سربازهای داعش هم این دو تا به عنوان خائن و جاسوس آوردن تو اردوگاه تا درس عبرتی شن واسه بقیه.. اتفاقا یکی از اون سربازا، برادرت دانیال بود. باورم نمیشد که دانیال بتونه یه دختر بچه رو اونطور زیر لگدش بگیره. وحشتناک بود.. با تموم بی رحمی و سنگدلی کتکشون میزد. طوری که خون بالا می آوردن و التماس میکردن که تمومش کنه.. اما اون بی تفاوت و مسمم به مشتها و لگدهاش ادا