eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
بگذار ماه براي هميشه پشتِ ابر بماند، وقتي حقيقت چيزي جز دوست داشتن #تُ نيست! #شهید_احمد_مشلب @AhmadMashlab1995❤️
🌸🕊🌸🕊 🕊🌸🕊 🌸🕊 🕊 ۱ قبل از انقلاب بود و دوره، دوره خان و خان بازی. در خورستان و حوالی دزفول نیز همین بساط حاکم بود... همیشه در کنار خان بود و شریک ظلم هایش... همیشه با خودش داشت و هر کسی پا پےاش مےشد را حسابی ادب مےکرد. در دعوا کردن، حریف نداشت. و در تیراندازی، مهارت ویژه داشت... تا اینکه در اواسط دهه ۵۰ ، ماموران حکومتی، حکم جلبش را گرفتند و محمدرضا برای فرار از دستشان، راهی کوه و کمر شد. کوههای مرز ایران و عراق، شد پناهگاه محمد رضا و او فقط برای سر زدن به خانواده و گرفتن آذوقه ، مخفیانه به دیدار آنها مےرفت... انقلاب که پیروز شد، محمد رضا هم برای خودش محاسن سفیدی شده بود و به سراغ خانواده اش آمد... محمدرضا در طول سال های فرارش ، خیلی به کارهایش فکر کرده بود و حالا از ظلمی که در حق مردم کرده بود، پشیمان بود... اما چکار مےتوانست بکند؟؟؟ ظلم هایش در حق مردم، کم نبودند!!! ... ⛔️ @ahmadmashlab1995
✍کار کردن... تو مملکت (عج) رو عشقہ! هر جا لازم باشه حاضرم کار کنم، چہ فرماندهی در جنگ چہ کارگری در کارخانہ @ahmadmashlab1995
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 🍎 💠 ۳۱ مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت: -به سلامت بری و برگردی... سرمو انداختم پایین و رفتم اتاق شروع کردم به جمع کردن لباس هام و هر چی لازم دارم... مامان اومد اتاق تلفونو برداشت و گفت: -الان زنگ میزنم با دایی هماهنگ میکنم که داری میری... لباسم از دستم افتاد دستمو کشیدم تو موهام نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -نه مامان...تصمیم دارم برم مسافر خونه... مامان چشماشو ریز کردو گفت: -چرا؟؟؟چی تو کلته...؟؟؟علی! یه وقت به سرت نزنه ها... -نه مامان نه...نمیخوام اونارم به زحمت بندازم...از طرفی...دلم میخواد چند روزی تنها باشم... مامان تلفن رو قطع کردو اومد طرفم... دستشو گذاشت روی شونم و گفت: -باشه عزیزم...ولی...توروخدا مواظب خودت باش... -چشم... ساعت حدود ده شب بود...یه شب دلگیر و بارونی...بابا هم دوساعتی بود که رسیده بود خونه چمدونمو برداشتم و رفتم بیرون... هواتاریک بود... هوای دل منم تاریک بود... بارون شدید تر شده بود... بابا اصرار داشت منو تا جلوی اتوبوس ها برسونه اما نذاشتم تاکسی گرفتم و با خداحافظی ازشون جدا شدم... رسیدم جلوی اتوبوس ها... بعد از کلی منتظر موندن...بالاخره حرکت من به سمت تهران آغاز شد...دیر وقت بود...وقتی اتوبوس راه افتاد... چشمامو بستم و خواب رفتم... ... نویسنده این متن👆: 👉 @AhmadMashlab1995
🍎 اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چمدون ها روی زمین بود. از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم... رفتم سمت تاکسی ها... دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره... گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن... دایی رضا!!! ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران... با بی میلی جواب دادم: -بله؟ -علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟ -سلام دایی جان!این چه حرفیه... -خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت! -نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم... داد زد و گفت: -این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی... بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم... راننده تاکسی زد روی شونم: -دادش کجا میری؟ -نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم: -تا سه راه چقد میبری؟؟ رفت سمت ماشین سوار شد و گفت: -بیا با انصاف میبرم. رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم... به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون... نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم... زندایی آیفن رو برداشت و گفت: -کیه؟؟ -سلام زندایی... -سلام علی جان بفرما بالا... درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا... دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال... اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت: -سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟ خندیدم و گفتم: -دایی این چه حرفیه نگو... زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه... بعد هم رو کرد بهم و گفت: -بیا علی جان...بیا داخل... رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق... نشستم پشت پنجره... سرمو گذاشتم بین دوتا دستم... تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!! فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد... باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @Ahmadmashlab1995
سحر بیستـ و هفتم ، ارباب، ڪن نظرے اربعین... ڪربـ و بلا... در حرمتـ ، سینہ زنے 🌸🍃 @Ahmadmashlab1995
قال رسول الله صل الله علیه واله: التائب من الذنب کمن لا ذنب له ، والمستغفر من الذنب و هو مقیم علیه کالمستهزی بربه . پیامبر خدا که دورد خدا بر او و خاندانش باد فرمودند : کسی که از گناهان توبه کند ، مانند کسی است که اصلا گناهی ندارد ؛ کسی که از گناهی طلب آمرزش کند درحالی که اصرار بر آن گناه دارد ، مانند کسی است که پروردگارس را به سخره گرفته . ح 297 🍃🌾 @AhmadMashlab1995❤️
💢 اقتدار لبنان ♦️ سید حسن نصرالله: ما در لبنان به اندازه ای موشک نقطه زن داریم که میتوانیم چهره منطقه را عوض کنیم💪
✍در هر سنگری هستید، مانند یک رزمنده تلاش و فداکارے و ایثار در راه خدا و حفظ این حکومت داشتہ باشید @ahmadmashlab1995
عـاشقان راسرشوریده بہ پیكرعجب است دادن سرنہ عجب داشتن سرعجب است تـن بـی سرعجبـی نیست رودگـر در خاک سـر سربـاز ره عشـق بـہ پیکـرعجب است 🌷 @ahmadmashlab1995
رمان_طعم_سیب راوی : زهرا❣ زهرا_مامان ...پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو... زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم: -پس کجایی تو!! بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم: -مامان من دارم میرم کاری نداری؟ -نه عزیزم زود برگرد... -چشم. درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت: هانیه_چیه؟؟؟ من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن... -تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ... رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه... خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم: -آقا ببخشید... برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم: -آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟ نزدیک تر شدو گفت: -کدوم آدرس؟؟؟ یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود... نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم... بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش... یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 @AhmadMashlab1995
رمان_طعم_سیب نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب... لال شده بودم... سڪوت و شڪست و گفت: -خودتی... یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم: -ازتــــــ متنفرم... سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم... پشت سرم اومد اونم می دووید... با بغض صدا می زد: -زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم... وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت: -زهرا... موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم... ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم: -بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟ علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران... خندیدم و گفتم: -زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره... -فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون... -من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین... -بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین... -چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن... -چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟ -خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید... راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت: -کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم... ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم: -ازدواج نکردین...؟؟؟ -نه من اصلا نمیفهمم چی میگین... -ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش... چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت: -بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد... اخم کردم و گفتم: -لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین... بعد هم راهمو کج کردم... دوباره اومد سمتم...وگفت: -زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده... ایستادم... علی بغض کردو گفت: -زهرا خانم...خواهش میکنم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 مردِ گُنده چهل ساله یه عروسک باهاشه، باشگاه میریم تو ساکش میزاره، سرکار میاد تو کیفشه، سوار ماشین میشه میزاره رو صندلی عقب، بهش گفتم خجالت بکش؛ مگه دختری؟ گفت: نه ولی مالِ دخترم بوده؛ سرطان داشت و مُرد… ❌همدیگه رو نکنیم...
کاش می شد حال خوب را ، لبخند زیبا را، بعضی داشتن ها را ، خشک کرد.. لای کتاب گذاشت و نگهشان داشت... @ahmadmashlab1995
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✍چندماه قبل از شهادتش، برا سفر کاری رفته بود ترکیه.نماز هاش رو تو هتل نمی خوند. میگفت معلوم نیست اینجا چه کارهایی کردن. شاید نجس باشه. ✍هتل دار بهش گفته بود اولین ایرانی هستی که میبینم برا نماز صبح هم میری مسجد. همه اون ساعت، مست از دیسکو ها بیرون میومدن! یه مسجد پیدا کرده بود. نماز هاش رو میرفت اونجا میخوند. با اینکه مسجد اهل تسنن بود. با چند نفر رفیق شده بود و هدایتشون کرده بود. با یه نفر از کشور هلند دوست شده بود و دعوتش کرده بود به سمت شیعه. بهش گفته بود برو سرچ کن نهج البلاغه رو پیدا کن بخون ببین علی چی گفته. بهش دعای کمیل رو نشون داده بود.... انسان وقتی آماده پرواز باشه فرق نمیکنه چند ماه آخر رو کجای این کره خاکی باشه...ایوب آماده بود...باند پرواز مهم نیست...ترکیه یا سوریه...... @Ahmadmashlab1995
مكالمه شهيد مشلب با دوستش فادي چهارماه قبل ازشهادت💔: * فادی *وقتی شهید شدم ... برام یه پیج تو فیسبوک بسازین * نمیخواهم بهت وصیت کنم 😁 * فقط میخوام عکسهای زیبایی مثل عکس شما برام درست کنید 😅😅😅 * چیزی نیست ...همینطوری یادم اومد وخواستم بهت بگم * الآن دارم میرم ادلب * فقط دوست داشتم بهتون اینو بگم 😘 #حرفهای_شهید #أحمدمحمدمشلب❤ #با_دوستش_فادی #غریب_طوس 🌀کانال شهید احمدمشلب🌀 👇👇👇 @AHMADMASHLAB1995
💠میزان فطریه و کفاره سال ۹۸... ✍نظر ۱۰ تن از مراجع ✨ ✨✨ @AhmadMashlab1995
رمضان رفت ومنم میروم از دست اگر کربلا را ندهی قبلِ محرم آقا..؛ •|کوثرصفی‌یاری @ahmadmashlab1995