eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 سبک زندگی شهدا عکس باز شود👆👆👆 #یک_بغل_گلسرخ #شهید_احمد_محمد_مشلب #قسمت_پنجم #احمدعاشق_امام_خامنه_ای_بود 🍃🌸 @AhmadMashlab1995🌸🍃
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـ ِاللهِ الرَّحمن ِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_چـــهـــارم (
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ (مــرگ یــا غــرور) غرورم له شده بود😞 ... همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...😩😣 سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ... .😔😞 بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: " اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ ... ."😝😆😆 تا مرز جنون عصبانی بودم ... 😡😡 حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... .😒 رفتم دانشگاه سراغش ... هیچ جا نبود ... بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: "به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ... ."😶 رفتم خونه ... تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... مرگ یا غرور؟ ... زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... اما غرورم خورد شده بود ... . پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... .😔 عین همیشه لباس پوشیدم ... بلوز و شلوار ... بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ... در رو باز کردم ... و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: "باهات ازدواج می کنم ..."😶😫 ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... ⛔️ @ahmadmashlab1995
💠قسمت پنجم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی احمد محمد مشلب💠 🌺وصیت احمد به آقای دقدوق🌺 عموى عزيزم؛گرمترين سلام برتو باد اى مرد گرانبها،مرا در دعايت ياد كن و مرا ببخش اگر روزى در حقت بد كردم و من مادر،خواهر و برادرم را به تو مى سپارم، و همه شما را به خدا مى سپارم،مواظبشان باش و مرا ببخش. عمو جان مى خواهم به تو بگويم كه خدا پاداش تو را بدهد زيرا تو مادرم را در تربيت من كمك كردى و حال برادر كوچكم را و به نوعى همه شما اميدوارم به خدا نزديك شويد. و خواهرم كه مطمئناً مى خواهم از او حمايت كنى و مواظبش باشى زيرا كه او دختر توست،مرا ببخش و برايم دعا كن كه ما نسبت به تو حس پدرانه اى داريم،و اگر چيزى كم گذاشتم يا اشتباه كردم مرا ببخش. 🌺وصیت احمد به خواهرش🌺 خواهر دوستت دارم،درست است ما هردو بهم وابسته ايم،مواظب خودت باش و در خط اهل بيت باش،مواظب دين و نماز و حجاب خود با همه ى اين امور مراقب باش و بدان تورا دوست دارم. 🚫کپی بدون ذکر منبع ممنوع🚫 ❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤ 👇👇👇 @AhmadMashlab1995
به قلم شهید مدافع حرم : زندگی در خیابان شب رفتم خونه … یه سری از وسایلم رو برداشتم و زدم بیرون 😒.. شب ها زیر پل یا گوشه خیابون می خوابیدم … دیگه نمی تونستم سر کار پاره وقتم برم … می ترسیدم فرارم رو از پرورشگاه به پلیس گزارش کرده باشن😣 اوایل ترس و وحشت زیادی داشتم … شب ها با هر تکانی از خواب می پریدم😰 … توی سطل های آشغال دنبال غذا و چیزهای دیگه می گشتم 😣… تا اینکه دیگه خسته شدم … زندگی خیلی بهم سخت می گذشت … . با چند تا بچه خیابون خواب دیگه مثل خودم آشنا شدم و رفتیم دزدی … اوایل چیز دندون گیری نصیب مون نمی شد … ترس و استرس وحشتناکی داشت … دفعات اول، تمام بدنم به رعشه می افتاد و تکرر ادرار می گرفتم …😰😨 کم کم حرفه ای شدیم😏 … با نقشه دزدی می کردیم … یه باند تشکیل دادیم و دست به دزدی های بزرگ تر و حساب شده تر می زدیم … تا اینکه یه روز کین پیشنهاد خرید اسلحه داد و کار توی بالای شهر رو داد … . من از دزدی مسلحانه خوشم نمی اومد 😒… کارهای بزرگ پای پلیس رو وسط می کشید … توی محله های ما به ندرت پلیس می دیدی … اگر سراغ قاچاقچی ها هم نمی رفتی امنیتش بیشتر بود … اما اونجا با اولین صدایی پلیس می ریخت سرت و اصلا مهم نبود چند سالته … .😱 بین بچه ها دو دستگی شد … یه عده طرف منو گرفتن ولی بیشتری رفتن سمت کین … حرف حالی شون نبود … در هر صورت از هم جدا شدیم … قرار شد هر کس راه خودش رو بره ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_واقعی_سرزمین_زیبای_من #قسمت_چهارم ✨ اولیـــن روز مدرســـه روز اول مدرسه ... مادرم با بهتری
✨روزهـــای من برگشتم سر کلاس ... در حالی که تمام بدنم بوی بدی می داد😔 ... یکی از بچه ها با خنده از ته کلاس گفت ... " عین اسمت بو گندویی ... ویزل"😝 ... و همه بهم خندیدن ... اولین بار که برای سرشماری و ثبت اسامی بومی ها به منطقه ما اومده بودن ... صاحب کارمون، اسم خانوادگی پدرم رو ویزل نوشته بود .. مدرسه که تعطیل شد ... رفتم توی دشتشویی ... خیلی آروم، دفتر و وسایلم رو شستم ... خیلی مراقب بودم که دفترم خراب تر از اینی که هست نشه ... لباس هام رو هم در آوردم و شستم و همون طور خیس تنم کردم ... رفتم توی آفتاب نشستم و منتظر پدرم شدم ... دلم نمی خواست توی اون وضع، من رو ببینه😔 ... مطمئن بودم با دیدن اون وضع من، ناراحت میشه و قلبش می شکنه💔 ... تا غروب آفتاب که پدرم از راه رسید ... لباس های منم توی تنم خشک شده بود... . تا فردا صبح که خبر ورود من به مدرسه پخش شد ... یه عده از والدین برای اعتراض اومدن مدرسه😰 ... اما به خاطر قانون نتونستن من رو از مدرسه بیرون کنن ... از اونجا بود که فشارها چند برابر شد ... می خواستن کاری کنن با پای خودم برم😱 ... پدرم، هر روز، چند ساعت قبل از طلوع خورشید ... من رو تا مدرسه همراهی می کرد ... و شب ها بعد از تموم شدن کارش میومد دنبالم☹️ ... من بعد از تعطیل شدن مدرسه ... ساعت ها توی حیاط می نشستم ... درس می خوندم و مشق هام رو می نوشتم تا پدرم برسه ... . هر سال، دفترها، برگه ها و کتاب های بچه های بزرگ تر رو ... آخر سال، از توی سطل های زباله در می آوردم ... حتی پاکت های بیسکوئیت یا هر چیزی رو که بشه روش نوشت رو جمع می کردم 😖... سرسختی، تلاش و نمراتم ... کم کم همه رو تحت تاثیر قرار داد💪 ... علی رغم اینکه هنوز خیلی ها از من خوششون نمی اومد ... اما رفتار، هوش و استعدادم ... اهرم برتری من محسوب می شد✌️ ... بچه ها کم کم دو گروه می شدن ... یه عده با همون شیوه و رفتار قدیم باهام برخورد می کردن ... و تقریبا چند بار توی هفته کتک می خوردم ... و یه عده رفتار بهتری باهام داشتن ... گاهی باهام حرف می زدن ... اگر سوالی توی درس ها داشتن می پرسیدن ... قدرت بدنی من از بقیه بیشتر بود💪 ... تقریبا توی مسابقات ورزشی، همیشه اول می شدم... مربی ورزش، تنها کسی بود هوام رو داشت ... همین هم باعث درگیری های بیشتر و حسادت های شدیدی می شد ... و به هر طریقی که بود ... زمان به سرعت سپری می شد ... ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_فنجانی_چای_با_خدا☕️ #قسمت_چهارهم روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود.
☕️ مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده بودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره.. زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود.. مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد.. چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم. نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد. چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم.. دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی.. و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود. بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود.. دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود. حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیلهای تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من… و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد.. 📌ادامه دارد... ✍نویسنده:زهرا اسعد بلند دوست ⛔️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بسم_رب_الشهدا #قسمت_چهارم #بنده_نفس_تا_بنده_شهدا ‌ راهی ترکیه شدیم ب اصرار من بجای دو هفته یک ه
بسم_رب_الشهدا سر لجبازی هام مدرسه نرفتم و ترک تحصیل کردم یه سالی از درس و مدرسه عقب موندم بعد از اون یه سال پدرم منو تو مدرسه بزرگسالان ثبت نام کرد سن های دانش آموزای کلاس ما زیاد باهم فاصله نداشت تقریبا ۱۷-۲۵بودیم همه جور تیپ تو بچه ها بود روز اول ک رفتم مدرسه دیدم تو کلاسمون یه دختر خیلی محجبه هست پیش خودم گفتم ترلان این دختره جون میده برای اذیت کردن 😁😁😁 دبیر زیست وارد کلاس شد اسمها ک خوند فهمیدم اسمش فاطمه سادات است فامیلیشم حسینی اسم منو ک خوند تا گفت حنانه محکم کوبیدم رو میز گفتم اسم من ترلانه فهمیدید فاطمه سادات از پشت بازومو کشید گفت زشته حنانه خانم چه خبرته دختر معلم عزت و احترام داره برگشتم سمتش و گفتم تو چی میگی دختریه امل فاطمه سادات :😳😳 من :😡😡😡😡 هیچوقت فکرشم نمیکردم این دختر بزرگترین تغییر در زندگیم انجام بده بعد چندروز از بچه ها شنیدم فاطمه سادات ۲۱سالشه متاهله و یه دختر یک ساله داره همسرشم طلبه اس بخاطر دخترش یکی دوسالی ترک تحصیل کرده سر کلاس بودیم دبیر جبر و احتمالات فاطمه سادات را صدا کرد پای تخته منم از قصد براش زیر پای انداختم 😁😁 نزدیک بود سرش بشکنه ک سریع خودشو جمع کرد چقدر اذیتش میکردم طفلک را اما اون شدیدا صبور بود یه بار تو حیاط مدرسه نشسته بودم که اومد پیشم نشست .. نویسنده: بانو.....ش 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 @AhmadMashlab1995