eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 4⃣1⃣ بعد از عید دیگر نمی توانست پایش را زمین بگذارد. ریه اش، دست و پایش، بیناییش و اعصابش همه به هم ریخته بود. آن قدر ورم کرده بود که پوستش ترك می خورد.ب ا عصا راه رفتن برایش سخت شده بود. دکترها آخرین راه را برایش تجویزکردند. براي اینکه مقاومت بدنش زیاد شود، باید آمپول هایی می زد که 900 هزار تومان قیمت داشتند. دو روز بیشتر وقت نداشتیم بخریم. زنگ زدم بنیاد جانبازان، به مسؤل بهداشت و درمانشان. گفت:" شما دارو را بگیرید .نسخه ي مهر شده را بیاورید، ما پولش را می دهیم. " گفتم: " من 900 هزار تومان از کجا بیاورم؟ " گفت: "مگر من وکیل وصی شما هستم؟" و گوشی را قطع کرد. وسایل خانه را هم می فروختم، پولش جور نمی شد. براي خانه و ماشین هم چند روز طول می کشید تا مشتري پیدا کنم. نمی توانم پول جور کنم. دوباره زنگ زدم بنیاد. گفتم: " یک نفر را بفرستید بیاید این نسخه را ببرد و بگیرد. همین امروز. " گفت: "ما همچین وظیفه اي نداریم." گفتم: "شما من را وادار می کنید کاري کنم که دلم نمیخواهد.اگر آن دنیا جلوي من را گرفتند می گویم شما مقصر هستید. " به نادر گفتم هر جور شده پول را جور کند. حتی اگرنزول باشد. نگذاشتیم منوچهر بفهمد، وگرنه نمی گذاشت یک قطره آمپول برود توي تنش. اما این دارو ها هم جواب نداد. آمدیم خانه. بعد از ظهر از بنیاد چند نفر آمدند. برایم غیر منتظره بود. پرونده هاي منوچهر را خواندند و گفتند و اصرار کردند که می خواهیم شما را بفرستیم لندن. بروید خوب میشوید و به سلامت بر می گردید. منوچهر گفت: "من جهنم هم که بخواهم بروم، همسرم را باید با خودم ببرم." قبول کردند. نمی توانستم حرف بزنم چه برسد به اینکه شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند چند روز بیشتر فرصت نداشتیم. فریبا گفت: " اقایی آمده با منوچهر کار دارد. " لباس هایش را عوض کردم که در زدند چادرم را سرم کردم و در باز کردم. مردي یا الله گفت و آمد تو. علی را صدا زدم بیاید ببیند کیست. دیدیم آمده کنار منوچهر نشسته ،یک دستش را گذاشته روي سینه ي منوچهر و یک دستش را روي سرش و دعا می خواند. من و علی بهت زده نگاه می کردیم. آمد طرف ما پرسید : " شما خانم ایشان هستید؟ " گفتم :" بله " گفت :" ببین چه می گویم. این کارها را مو به مو انجام می دهی. چهل شب عاشورا بخوان.(دست راستش را با انگشت اشاره به صورت تاکید بالا آورد) با صد لعن و صد سلام. اول با دو رکعت نماز حاجت شروع کن. بین دعا هم اصلا حرف نزن. " زانو هام حس نداشت. توي دلم فقط امام زمان را صدا می زدم.آمد برود که دویدم دنبالش. گفتم: " کجا می روید اصلا از کجا آمده اید؟ " گفت :" از جایی که دل آقاي مدق آنجاست » می لرزیدم. گفتم: " شما من را کلافه کردید.بگویید کی هستید؟ " رفت. با علی از پشت پنجره توي کوچه را نگاه کردیم. از خانه که بیرون رفت،یک خانوم همراهش بود. لبخند زد و گفت: "به دلت رجوع کن" ⏪⏪ادامه دارد...... @AHMADMASHLAB1995
▫️▪️▫️▪️▫️ من گرفتارم ولے یارم گرھ وا مےکند یک رقیہ گویم و صد مشکلم حل مےشود یا رقیہ ... سـہ ساله دختر که کتک نداره😔 او که قبالهء فدک نداره😭 @AHMADMASHLAB1995
🌸🍃 در قسم‌نامه برای مبارزه با بریتانیا که اکنون در منزل او نصب شده است این جمله به چشم مےخورد: تا آخرین قطره خون من بر زمین نریخته دست از جنگ و ستیز با آنان نکشم... 🌹امام خامنه ای: نام سردار مؤمن و شجاعی مثل شهید «رئیسعلی دلواری» از نام هائی است که همیشه دلهای مؤمن را که آشنائی به وضع او و مبارزات او داشته اند، در سراسر این کشور به خود جذب میکرده است. و خدا را شاکریم که بعد از پیروزی انقلاب، این نامی که سعی میشد پنهان بماند و این چهره ناشناخته بماند، بر سر زبانها افتاد؛ او را شناختند، شخصیت او را ستودند، مظلومیت و شهادت مظلومانه ی او را همه دانستند و فهمیدند. البته امروز با آن دوران خیلی فرق کرده است. آن روز عده ی معدودی همراه با یک جوان شجاع ناچار بودند در مقابل قدرت استعماری و استکباری انگلیس، مظلومانه مقاومت کنند؛ اما امروز رئیسعلی های دلواری کم نیستند، تنها هم نیستند.۱۳۸۹/۰۴/۰۵ 🔹۱۲شهریور، سالروز شهادت سردار 🕊جهت شادی روحش صلوات 🍃🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
رقیه خانوم 🍃🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
🍃🌸🍃 و عشــــق همان عهـدے بود ڪہ مــادر، با خـدا بست ! فرزنـدش را بدرقہ ڪرد تا بـرود ڪہ اسلام بمانـد ... #مادران_شهید_پرور #سیده_سلام_بدرالدین #مادرشهید #احمد_مشلب @AHMADMASHLAB1995
طولانیه ولی ارزش یک بار خوندن رو داره 〰〰〰 -عباس! +جونم داش حسن... -اون رو میبینی تو ... +اره -امسال اومده بود پیشمون؛ . خیلی قسمم داد که حاجتشو بدم... کلی کرد ... حالش خوب بودا... ولی ببین الان ... ببین جون حسن... ببین چطوری میره تو خیابون... به خدا خیلی هواشو دارم من... ولی انگار گاهی خودش نمیخواد... . تازه تو ندیدیش چه جور عکسایی میزاره از خودش... کلی میبینن عکساشو... . یعنی واقعا خودش نمیفهمه دنیای مجازی فرقی نداره با واقعی؟ یعنی واقعا نمیفهه ما تو دنیای مجازی هم کنارشیمو می بینیمش؟ یا اینکه خودش دلش نمیخواد خوب بشه؟ . . +اره حسن جون... یادمه که اومده بود... اصن این هیچی ... اون رو میبینی... اوناهاش... اونم امسال پیش من بود... حالا برو ببین تو فضا مجازی چه جوری با صحبت میکنه... تو فضای مجازی چه کارا که نمیکنه... منم همه کار کردم واسشاا... ولی گاهی نمیتونه ... کم میاره ... . . میفهمم چی میگی ... همه اینا که میگی منم زیاد دیدم... ولی گاهی میارن... این نَفسِشون پدرشونو درآورده... اما حسن جون اگه ما هم ولشون کنیم... کیو دارن اینا؟ کجا برن اگه سال به سال پیش ما نیان... از کی بخوان؟ . من هر وقت یکی از این بچه هارو میبینم؛ جای نا امید شدن میگم ایندفعه بیشتر هواشو دارم... این دفعه بیشتر کمکش میکنم... . . -اره عباس... حق باتوئه... حالا ما که هیچ... گاهی که دل رو میشکونن خیلی قلبم میگیره...😔 . پاشو... بیا بریم پیش بقیه بچه های ... با اونام صحبت کنیم اینارو بیشتر داشته باشن... +باشه اصن این با خود ارباب صحبت میکنیم... . . . شهید سید مرتضی آوینی: عالم محضر شهداست؛ اما کو که این حضور را دریابد... 🍃🌸🍃 @AHMADMASHLAB1995
#خاطرات_شهدا ◾️هر سال محرم که می‌شد، با بچه‌های محل تکیه‌ای برپا می‌کردیم، تو پارکینگ خونه #شهید_ولایتی. ◾️یک سال به خاطر یه سری از مشکلات نمی‌خواستیم تکیه رو برپا کنیم. تو جمع رفقا، حسین می‌گفت هر طور شده باید این سیاهی‌ها نصب بشه، باید این روضه‌ها برقرار باشه. ◾️حسینی که از جون و دل مایه می‌گذاشت در خونه ارباب و نمی‌خواست هیچ جوره کم بزاره، وقتی دید کسی همراهیش نمی‌کنه اومد در خونه ما؛ گفت من دلم نمیاد که امسال تکیه نباشه، سیاهی‌ها و پرچم رو ازم گرفت و رفت.. ◾️اون شب خودش تکیه رو برپا کرده بود؛ تنهای تنها. از قرار معلوم شب رو هم تو تکیه خوابیده بود. صبح روز بعد سراسیمه و البته با خوشحالی زنگ خونمون رو زد. بهش گفتم چی شده حسین جان!؟ ◾️گفت: دیشب که پرچم ها و سیاهی‌ها رو نصب کردم تو همون تکیه خوابم برد. تو خواب دیدم امام حسین(ع) اومده تو پارکینگ خونمون و به من گفت احسنت! چه تکیه قشنگی زدی و دستی به سیاهی‌ها کشید و بهم خسته نباشید گفت. ◾️وقتی حسین این جملات رو می‌گفت، اشک تو چشمای قشنگش حلقه زده بود، می‌دیدم که چقدر خوشحاله از اینکه کارش مورد قبول ارباب واقع شده بود. 🔻عکس مربوط به عزاداری عاشورای سال ۹۷ دو روز قبل از شهادت... #شهید_حسین_ولایتی‌فر #چه_زیبا_ارباب_تو_را_خرید @AHMADMASHLAB1995
🌸🍃 کاش وصیت شهدا که قاب اتاق هایمان را اشغال کرده، دلهامونو اشغال میکرد... 🌸🍃 @ahmadmashlab1995❤️
▫️▪️▫️▪️▫️ #اربابم.حسین_جان بارها #توبه شکستَم تو ولی بخشیدی کِی شَوَد حُر شَوَم و توبه ی مردانه کنم؟ #بیام_حرمت_قول_مےدم_آدم_بشم😔 #زیارت_نصیبمون @AHMADMASHLAB1995
✍ #ڪلام_شهید مـےگفـت : اگـر احسـاس #غــرور ڪـردیـد بـہ هـر ڪـس رسیدید ، #سـلام ڪـنیـد ، تـا غــرورتـان بشڪـند ... 🌷شهید عبدالمهدے مغفورے🌷 🌿🌺 @AHMADMASHLAB1995
#حزب‌الله_لبنان عکس نزدیکی از نخست‌وزیر رژیم صهیونیستی پشت میزکارش منتشر کرد و زیر آن به عبری و‌عربی نوشت: نتانیاهو، قدرت ما را امتحان نکن!😉🍃 #نتانیاهو_قدرت_ما_رو_امتحان_نکن #بیشتر_از_اونی_فکر_میکنی_بهت_نزدیکیم #حزب_الله_لبنان #فان_حزب_الله_هم_الغالبون @AHMADMASHLAB1995
سلام علیکم چند سال هست که تو پیاده روی اربعین موکب مردمی داریم و به کمک و مدد امام حسین (ع) هرسال پرشورتر و پررونق تر میشه راس کار ما برنامه های فرهنگی هست و اطعام و اسکان هم داریم امسال به مشکلات مالی بدی دچار شدیم و از سال گذشته قرض داریم متاسفانه از سال گذشته در حدود 70 میلیون تومان قرض داریم و امسال حدود 500میلیون تومان به بالا برآورد هزینه دارد موکب عمود 1095 به نام موکب خادمین شهدا هست اگر کسی بانی خیر سراغ دارد یا خودش میخواد کمک کنه خبر بدید ممنون میشیم اجرتون با ارباب بی کفن شماره کارت:6104337601663022 به نام : سجاد مروتی شریف آبادی یاعلی
🍃🌸 ۱۳شهریور سال۹۰ ۱۳تن از رزمندگان یگان ویژه صابرین حین مبارزه باتروریست های پژاک درشمال‌غرب کشور شهیدشدند رهبر هم فرمودن "شهدای صابرین #غریبند" غریب نوازی کنیم سالگردشهدای یگان صابرین @AHMADMASHLAB1995
قسمت 4⃣2⃣ منوچهر توي خانه هم او را دیده بود. ما ندیده بودیم. منوچهر دراز کشید روي تخت ، پشتش را به ما کرد و روي صورتش را کشید. زار می زد. تا شب نه آب خورد، نه غذا. فقط نماز می خواند. به من اصرار می کرد بخوابم. گفت: "حالش خوب است.چیزي نمی شود. " تا صبح رو به قبله نشست و با حضرت زهرا حرف زد. می گفت: "من شفا می خواستم که آمدید من را شفا بدهید؟ اگر بدانم شفاعتم را می کنید، نمی خواهم یک ثانیه ي دیگر بمانم. تا حالا که ندیده بودمتان دلم به فرشته و بچه ها بود،اما حالا دیگرنمی خواهم بمانم. " این را تا صبح تکرار می کرد به هق هق افتاده بودم. گفتم: " خیلی بی معرفتی منوچهر. شرایطی به وجود اومده که اگر شفایت را بخواهی، راحت می شوي." ما که زندگی نکردیم. تا بود، جنگ بود. بعد هم یک راست رفتی بیمارستان. حالا می شود چند سال با هم راحت زندگی کنیم گفت: " اگر چیزي را که من امروز دیدم می دیدي، تو هم نمی خواستی بمانی. " چهل شب با هم عاشورا خواندیم. گاهی می رفتیم بالاي پشت بام می خواندیم. دراز می کشید و سرش را می گذاشت روي پام و من صد تا لعن و صد تا سلام را می گفتم. انگشتانم را می بوسید و تشکر می کرد. همه ي حواسم به منوچهر بود. نمی توانستم خودم را ببینم و خدا را. همه را واسطه می کردم که او بیشتر بماند. او توي دنیاي خودش بود و من توي این دنیا با منوچهر. برایم مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن می زند، همین موقع هاست. کناره گیر شده بود و کم حرف. کارهاي سفر را کرده بودیم. بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش می خواست قبل از رفتن، دوستانش را ببیند و خداحافظی کند. گفتم: "معلوم نیست کی می رویم" گفت: " فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هرچه هست توي همین ماه است. " بچه هاي لجستیک و ذوالفقار و نیروي زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خدا حافظی کنند. می رفتند دوباره بر می گشتند، دورش را می گرفتند. گفت: " با عجله کفش نپوشید. " صندلی را آوردم. همین که می خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند: "بالاخره سر خانم مدق هوو آمد." گفتم: " خدا وکیلی منوچهر، من را بیشتر دوست داري یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟ " گفت: " همه تان را به یک اندازه دوست دارم. " سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه هاي جنگ همین طور بود. هیچ وقت نمیدیدم از ته دل بخندد مگر وقتی آنها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توي راهرو ماند که ببیند شان. روزهاي آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم. می گفت: " همه ي زندگیم مثل پرده ي سینما جلوي چشمم آمده... روزهاي آخر منوچهر بیشتر حرف می زد و من گوش می دادم. گوشه ي آشپز خانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آنجا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهل سالگی تعریف می کرد. منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بجود. سالها غذاش پوره بود. حتی قورمه سبزي را که دوست داشت فرشته برایش آسیاب می کرد که بخورد. اما آن روز حاضر نبود پوره بخورد. فرشته جگر ها را دانه دانه سرخ می کرد و می گذاشت دهان منوچهر. لپش را می کشید و قربان صدقه ي هم می رفتند. دایی آمده بود بهشان سر بزند. نشست کنار منوچهر. گفت: " این هارا ببین عین دوتا مرغ عشق می مانند. " از یک چیز خوشحالم و تاسف نمی خورم، اینکه منوچهر را دوست داشتم و بهش نگفتم. از کسی هم خجالت نمی کشیدم. یک حسی دارم اما بلد نیستم بگویم. می گفت: "دوست دارم به فرشته بگویم از تو به کجا رسیدم اما نمی توانم." ⏪⏪ادامه دارد.... @AHMADMASHLAB1995
قسمت 4⃣3⃣ منوچهر به دایی گفت من به شما میگویم شما شعر کنید سه چهار روز دیگر که من نیستم برای فرشته از زبان من بخوانید. دایی شاعر است. دایی قبول کرد. گفت: " می آورم خودت براي فرشته بخوان. " منوچهر خندید و چیزي نگفت. بعد از آن نه من حرف رفتن می زدم نه منوچهر. اما صبح که از خواب بیدار می شدم آنقدر فشارم پایین می آمد که می رفتم زیر سرم. من که خوب می شدم، منوچهر فشارش می آمد پایین. ظاهرا حالش خوب بود. حتی سرفه هم نمی کرد. فقط عضلات گردنش می گرفت و غذا را بالا می آورد. من دلهره و اضطراب داشتم. انگار از دلم چیزي کنده می شد. اما به فکر رفتن منوچهر نبودم. ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرد آب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: " زود بیاوریدش بیمارستان. " عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت: " یک لحظه صبر کنید. " سرش روي پام بود. گفت سرم را بگیر بالا. خانه را نگاه کرد. گفت:" دو سه روز دیگر تو بر می گردي." نشنیده گرفتم. چشم هاش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید: "رسیدیم؟ " گفتم :" نه، چیزي نرفته ایم. " گفت:" چه قدر راه طولانی شده.بگو تند تر برود. " از بیمارستان نفرت داشت.گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم چیزي نیست. فقط غذا توي دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید برویم خانه. منوچهر گفت: " من را بستري کنید. " بخش سه بستري شد، اتاق سیصد و یازده. توي اتاق چشمش که به تخت افتاد ، نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که رو به قبله است. تا خواباندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم.منوچهر تمام راه و توي خانه خودش رانگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم. شب آرام تر شد. گفت: " خوابم می آید ولی چیز تیزي فرو می رود توي قلبم. " صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالاي سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید. هیچ خاطره ي خوشی به ذهنش نمی آمد.هر چه با خودش کلنجار می رفت، تا می آمد به روزهایی فکر کند که می رفتندکوه، با هم مچ می انداختند، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردند و سر به سر هم می گذاشتند، تفال دایی می آمد در دهانش. نباید به این چیز ها فکر می کرد. خیلی زود با منوچهر بر می گشتند خانه. منوچهر خندیده بود ،گفته بود: " سه چهار روز دیگر صبر کنید. " از خواب که بیدار شد روی لبهاش خنده بود ولی چشمهاش رمق نداشت. گفت :" فرشته،وقت وداع است. " گفتم: " حرفش را نزن. " گفت: " بگذار خوابم را بگویم، خودت بگو، اگر جاي من بودي می ماندي توي دنیا؟» روي تخت نشستم. دستش را گرفتم. گفت: " خواب دیدم ماه رمضان است و سفره ی افطار پهن است. رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، همه ي شهدا دور سفره نشسته بودند. بهشان حسرت می خوردم که یکی زد به شانه ام. حاج عبادیان بود. بغلش کردم و گفت: " بابا کجایی؟ببین چه قدر مهمان را منتظر گذاشته اي؟ " گفتم:" من هم خسته ام. " حاجی دست گذاشت روي سینه ام. گفت: " با فرشته وداع کن. بگو دل بکند. آنوقت می آیی پیش ما. ولی به زور نه." اما من آمادگی اش را نداشتم. گفت: "اگر مصلحت باشد خدا خودش راضیت می کند. " گفتم: " قرار ما این نبود... " گفت: " یک جاهایی دست ما نیست.من هم نمی توانم دور از تو باشم. " پشتش را کرد. گفت: " حالا می خواهم حرف هاي آخر را بزنم. شاید دیگر وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی می کند. باید بگویم تو هم باید صادقانه جواب بدهی. " گفتم:" می خواهی دوباره خواستگاري کنی؟ " گفت: " نه،این طوري هم من راحت ترم. هم تو. " دستم را گرفت. گفت: " دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی. " کسی جاي منوچهر را بگیرد؟ محال بود. گفتم: " به نظر تو،درست است آدم با کسی زندگی کند، اما روحش با کس دیگر باشد؟ " گفت: " نه " گفتم: " پس براي من هم امکان ندارد دوباره ازدواج کنم. " صورتش را برگرداند رو به قبله و سه بار از ته دل خدا را شکر کرد. او هم قول داد صبر کند. گفت: " از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی براي خودش مردي شده. خیالم از بابت تو و هدي راحت است. " نفس هاش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهاش را شانه زدم. توي آینه نگاه کرد و به ریش هاش که کمی پر شده بودند و تک و توك سیاه بودند دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. تکیه داد به تخت و چشمهاش را بست. غذا را آوردند. میز را کشیدم جلو. با دست اشاره می کرد به پنجره. گفت: " نه آن غذا را بیاور. " من چیزي نمی دیدم. دستم را گذاشتم روي شانه اش. گفتم: " غذا اینجاست.کجا را نشان می دهی؟ " چشمهاش را باز کرد. گفت: " آن غذا را می گویم.چه طور نمی بینی؟ " ⏪⏪ ادامه دارد.... @AHMADMASHLAB1995
نمی‌دانم آتش جهنم سختتر است یافراق کربلا؟ مےگویندخوش بحال آنهاکه حرمت راندیده‌اند،آتش درونشان هنوز شعله‌ور نشده امانمےدانندما یار ندیده،تب معشوق چشیدیم ما خاکستر شدیم در دورےتان ارباب! #دلم_برای_بین_دو_حرم_لک_زده_آقا @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#خانوادگی_شهید_شدن_چه_صفایی_دارد پسر اول گفت : مادر جون برم جبہـہ ؟ گفت : برو عزیزم ... رفت و والفجر مقدماتـے شہید شد ! #شہـید_احمد_تلخابـے پسر دوم گفت : مادر ، داداش ڪہ رفت من هم برم ؟ گفت : برو عزیزم ... رفت و عملیات خیبر شہـید شد ! #شہـید_ابوالقاسم_تلخابـے همسرش گفت : حاج خانم بچہ ‌ها ڪہ رفتند ، ما هم بریم تفنگ بچہ ‌ها روی زمین نمونہ ، رفت و والفجر 8 شہـید شد ! #شہـید_علے_تلخابـے مادر بہ خدا گفت : همہ دنیام رو قبول ڪردے ، خودم رو هم قبول ڪن رفت و در حج خونین شہـید شد ! #شہـیده_ڪبرے_تلخابے #درود_بر_همـہ_ے_بانـوان_زینبـے #خانوادگی_شهید_شدن_چه_صفایی_دارد @AHMADMASHLAB1995
یڪ ‌روز در جـمعِ گُل روز دیـگر بارانـے از گلولہ و فـردا هم أدخلـوها بِسـَلامٍ آمِنیـن در جنـت الأعلـےٰ و فـردوس بَـرین. #شهید_مدافع_حرم_احمد_مشلب @AHMADMASHLAB1995