شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #پسر_سلطان_شرابـــــ🍷 حتما بخونید👇👇👇
🕊🌸🕊🌸
🌸🕊🌸
🕊🌸
🌸
#لات_های_بهشتی
#پسر_سلطان_شرابـــــ🍷
دوستِ #ادواردو_آنیلی بود و همراه ادواردو به ایران آمدند.
ادواردو به دکتر قدیری ابیانه گفت:
" #لوکا را تا مرز قبول اسلام آورده" ...
دکتر قدیری با لوکا صحبت کرد و لوکا #مسلمان و #شیعه شد.
قرار شد اسلام لوکا، مخفی بماند تا او آسیبی نبیند....
پدر لوکا مالک کارخانه بزرگ تولید شراب در ایتالیا بود ، کارخانه ای که اینک توسط برادر لوکا و مراکز پورنو اداره مےشود.
عجیب بود پسری از خانواده ای که از طریق پورنوگرافی و مشروبات الکلی ، ثروتی افسانه ای دارند، مسلمان و شیعه شود!!!
پس از شهادت ادواردو ، لوکا بیشتر مراقب بود تا اسلامش علنی نشود تا اینکه...
روزنامه ایل جورناله نوشت:
ساعت ۲ نیمه شب ۱۳فروردین، ۲ آوریل۲۰۰۷ لوکا با حالتی عصبی از منزل خارج شد و جسدش در زیر پل گاریبالدی پیدا شد...
دقیقا لوکا نیز مانند ادواردو به شهادت رسید و با برچسب #خودکشی ، قضیه را مختومه اعلام کردند، در حالے که پلکان مسیر رفتن به زیر پل، به خون لوکا آغشته بود و نشان مےداد جسدش را به زیر پل آورده اند...
شباهت شهادت #لوکا و #ادواردو نشان مےدهد هر دو نفر به دست یک گروه به شهادت رسیده اند با این تفاوت که لوکا به دلیل اینکه از نظر جسمانی، از ادواردو قوےتر بوده، مقاومت هایی از خود نشان داده و زخم هایی در بدنش ایجاد شده بود...
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#با_ما_همراه_باشید
#کپی_با_ذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطراٺــــ_شهدا
صبح ها وقتے برای نـــماز بلند مےشد سر و صـــدا نمےکرد.
وقتےکہ مےفهمیدم نماز صبحش را خوانده تعجب مےکردم!
یک بار پرسیــــدم ؛
کے نماز صبح را خواندی کہ من متوجہ نشدم؟!
او هم با خنــــده گفت ؛
خـــــدا دوست نداره من سر و صدا کنم و اینهمه آدمو از خواب بیــــدار کنم.
من کنجکاو شدم بفهمم چطور بی سر و صدا برای نماز بیدار میشه!
یک شـــب زود تر بیدار شدم تا بفهمم چطوری اینکارو انجام میده.
...
بیدار شد و رفت وضــــــو بگیرہ
حتے یک لامپ هم روشـــن نکرد،
قبل از این که شیر آب را باز کند یک دستمال زیر شیر آب گذاشــــت تا صدای آب بقیه را بیدار نکند !
بعد با آرامـــــش و سکــــوت رفت یه گوشه .
تو همون تاریــــکے شروع به خواندن نماز کرد ؛الله اکــــــبر...
🌹 #شهید اسماعیل سریِشی🌹
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊🌸🕊🌸 🌸🕊🌸 🕊🌸 🌸 #لات_های_بهشتی #پسر_سلطان_شرابـــــ🍷 حتما بخونید👇👇👇
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱
حتما بخونید
👇👇👇👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱ حتما بخونید 👇👇👇👇👇👇
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱
آن زمان که مسعود دهنمکی بر روی پرده نقرهای سینما #مجید_سوزوکی را به نمایش گذاشت، شاید باورمان نمیشد امروز هم در حقیقت مجیدی وجود داشته باشد که #باغیرت و #بامرام باشد.
اهل دل و دست و دلباز، لوتی و بامرام که عاقبتش شبیه مجید سوزوکی به #شهادت ختم شود.
همه با مجید سوزوکی خندیدیم، ناراحت شدیم و بعد در پایان قصه گریه کردیم و شجاعت مجید را احسنت گفتیم و برایش دست زدیم. و حالا امروز بعد از چند سال داداش مجیدی هست نه شبیه و یا کپی مجید سوزوکی قصه اخراجیها اما شباهتهایی داشت که پلان آخر زندگیاش را به شهادت ختم کرد.
شاید در قصه دهنمکی مجید سوزوکی یک تفاوتی با بقیهی همردیفانش داشت، یک گوهری در وجودش بود که این گوهر باعث انتخاب شدنش توسط معبود شد.
در سےوچندمین منزل مجموعه داستان #لات_های_بهشتی رسیدیم به محله #یافت_آباد، منزل #شهیدمجید_قربان_خانی
مجید قصه ما در هوای گرم روز آخر مرداد ماه سال 69 در محله یافت آباد تهران به دنیا آمد.
تک پسر خانواده و عزیز کرده خانواده و البته کل محل، شاید دلیل محبوبیتش در بین همه اهالی محل به خاطر شوخ طبعی و اخلاق بسیار خوبش بود.
بچههای محله دوستش داشتند چون با نیسان آبی پدر هر روز آنها را به زمین بازی میبرد و تا پاسی از شب با آنها فوتبال بازی میکرد و حالا بچههای محل چندین ماه است به رسم هر روز و هر سالشان سر کوچه جمع میشوند تا با مجید قصه ما به فوتبال بروند، اما مجیدی دیگر حضور مادی ندارد تا با آنها گرم بگیرد و بازی کند. او داداش مجید همه بچههای محله یافت آباد بود. پیران محله مجید را دوست داشتند چون هر کدام را که میدید و به کمک احتیاج داشتند، کمکشان میکرد و حتی خریدهایشان را که توانایی نداشتند با خود به منزل ببرند، آنها را تا پای یخچالشان میبرد تا نکند اذیت شوند.
با همه مردم محل دوست و رفیق بود با هر کسی زود دوست میشد و با شوخ طبعیهایش دل هر کسی را میبرد تا ابدیت پیش خودش .
اما مجید در چند ماه آخر عمرش در این دنیا حال و هوایش به کلی تغیر کرده بود، پشت همه خندهها و شوخطبعیهایش یک غم بزرگی در چهره و رفتارش بود و البته آرامتر از همه عمرش شده بود.
مجید هیچ وقت علاقهای به درس خواندن نداشت تا هشتم خواند و برای همیشه کتابهای درسیاش را در قفسههای کتاب به یادگار گذاشت، و کنار پدر در بازار آهن مشغول به کار شد. در آمد روزانهاش را بین من و مادر آن خواهرانم تقسیم میکرد، وقتی معترض این رفتارش میشدیم میگفت:
"روزیرسان اصلی خداوند است".
همه خانواده و فامیل آرزویمان بود که دامادی مجید را ببینیم، وقتی میگفتیم برایت آستین بالا بزنیم، میگفت:
"داماد میشوم، عروسیام خیلی هم شلوغ میشود، ماشین عروسم به جای اینکه گل قرمز داشته باشد، گل سیاه دارد و چون خیلی شوخ طبع بود هیچکدام از ما حرفهایش را اصلا جدی نمیگرفتیم".
مجید هیچ وقت اهل نماز و روزه و دعا نبود، اما سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سر وقت میخواند و حتی نماز صبحش را نیز اول وقت می خواند، خودش همیشه میگفت:
"نمی دانم چه اتفاقی برایم افتاده که این طور عوض شدهام و دوست دارم همیشه دعا بخوانم و همیشه در حال عبادت باشم. در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه لبش «پناه حرم، کجا میروی برادرم» بود؛ همیشه ارادت خاصی به حضرت زینب (سلام الله علیها) داشت.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995
💠قسمت سوم وصیت نامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠
از صحبت های عامیانه شهید با مادرش در وصیت نامه؛
❤️مادرم دوستت دارم و تو خسته شدی و زحمت کشیدی تا مرا بزرگ کردی و میخوام بهت بگم که مثله حضرت زینب صبر کنی مثل ام البنین که چهار جوان تقدیم کرد و صبور ماند برای پسرانش ناراحت نشد و برای حسین ناراحت شد و تو یک پسر تقدیم کرده ای و باید جوانان بیشتری تقدیم کنی و قطعا باید صبور و مومن باشی چون تو مرا در این خط بزرگ کردی و برایت چیزه عجیبی نخواهد بود که پسرت شهید شود تو بودی که برای شهادتم دعا کردی و مرا برای ان تربیت کردی پس صبور و مومن باش و مرا ببخش و برایم دعا کن این چیزیست که میخوام به تو بگویم ،دوری سخت است ولی دوباره همدیگر را ملاقات میکنیم در بهشت...
از من راضی باش و مرا ببخش نمیدانم دیگر چه بگویم
میخواهم تو هم مانند مادر دیگر شهدا صبور باشی و سرت را بالا بگیری که پسرت شهید شده...قطعا خوده مادرم هم میداند که قلب پسر و مادر چقدر بهم نزدیک است و برای هم قلبشان تحت تاثیر قرار میگیرد
همه چیز بین مادر و فرزند جداست...
اون چقدر دوستم داره و من چقدر دوسش دارم که مرا از بچگی بزرگ کرد و به اینجا رساند و قطعا خدا پاداش این کار را به او خواهد داد و نمیدانم که چطور خواهد شد که در منطقه ی کوچک و بزرگ به او بگویند پسرت شهید شده و چگونه گریه خواهد کرد...
دوستت دارم❤️
#قسمت_سوم
#وصیتنامه_شهید_مشلب
#برای_مادرش_سلام_بدرالدین
#ترجمه_فارسی
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
May 11
#داستانک
◀️...شک...▶️
مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد، براي همين، تمام روز او را زير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد، مثل يك دزد راه مي رود، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض كند، نزد قاضي برود و شكايت كند.
اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود، حرف مي زند، و رفتار مي كند.
#زود_قضاوت_نکنیم
@AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 صوت شنیده نشده ،
🌷شهید علی چیت سازیان🌷
کسی که به خداوند متکی و خدارو قبول داره به آمریکا سجده نمیکنه..!!
ما اگر تکه تکه شویم و اگر تمام بدن ما را بر زیر تانک ها از بین ببرند ،ما می گوییم مرگ بر آمریکا و می جنگیم..
و دشمن از همین می ترسد..
📎 صداها و فریاد و پیام شهـدا ،
خاموش شدنی نیست ...
#اسم_شهدا_حذف_شدنی_نیست
🌸🍃
@Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊 🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱ آن زمان که مسعود دهنمکی بر روی پرده نقرها
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۲
مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا همبازی و شریک شیطنتهایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد.😶
خانم قربانخانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید میگوید:
«مجید خیلی داداش دوست داشت.😍 به بچههایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی میکرد و میگفت چرا من برادر ندارم.🙁
دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمیدانست دختر است و علیرضا صدایش میکرد. 🙃
ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش میکردیم؛ اما نمیشد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت.😐 همیشه هم به شوخی میگفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش میزد.😜
آخرش همکلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم.🙄
به شدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط مینشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت میکشم به مدرسه بیایم.😑 همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛😟 اما ذهنش خیلی خوب بود.😇 هیچ شمارهای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را میخواست از حفظ میگرفت.»🤓
مجید پسر شر و شور محله است که دوست داشت پلیس شود.👮
دوست داشت بیسیم داشته باشد. دوست داشت قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد.💪
مادر مجید میگوید:
«همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچهها را تکهتکه کرده است.😰😱 میگوید من کاراته میروم باید همهتان را بزنم.🙄
عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا میرود پز داییهای بسیجیاش را می داد.😍 چون تفنگ و بیسیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود.
بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش میگوید آنقدر عشق بیسیم بود که آخر یک بیسیم به مجید دادیم و گفتیم: "این را بگیر دست از سر ما بردار"!!! (خنده)🙃 در بسیج هم از شوخی و شیطنت دستبردار نبود.»
همه اهل خانه مجید را #داداش صدا میکنند.😇
پدر، مادر، خواهرها وقتی میخواهند از #مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید میچسبانند و خاطراتش را مرور میکنند.😔
خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر میکرد اما نمیخواست سربازی برود.😎
مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد:
«با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم.😫😩 گفتم نمیشود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفتهام.☺️
گفت: برای خودت گرفتهای! من نمیروم.😐
با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛😩😫
از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود.😎
مدرسه کم بود هرروز پادگان هم میرفتم.☹️
مجید که نبود کلاً بیقرار میشدم.😔
من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم.🍰 انگار نه انگار که سربازی است.😌
آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم.😱
دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا میرفت همهچیز را روی سرش میگذاشت.😱😥
مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان میرساند. وقتی یک دور میزد و برمےگشت خانه میدید که پوتینهای مجید دم خانه است. شاکی میشد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید میخندید و میگفت: خب مرخصی رد کردم!»😁😀
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995
🌸🍃
یکی پرسید:
عاشقی را چگونه یاد گرفتی؟!
گفتم:
از آن شهیدی آموختم که معشوق را ندیده عآشق شد
و برای رسیدن به او
از تمام ظواهر دنیائی اش گذشت...
عشق اگر بخواهد معنا شود این روزها
#تو را باید مثال آورد
که چطور گذشتی
و خریدار سر دار شدی
#شھیداحمدمشلب
#از_جان_گذشت_آنکه_برای_یار_از_مال_دنیایش_گذشت
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
#انتشارحتماباذکرلینک
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️...شک...▶️ مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده. شك كرد كه همسايه اش آن ر
#داستانک
◀️به همان اندازه!▶️
روزی مردی کنار ساحل در حال قدم زدن بود که از دور ماهیگیری را دید که پشت سر هم ماهی می گرفت. مرد متوجه شد مرد ماهیگیر، ماهی های کوچک را نگه می دارد ولی ماهی های بزرگ را دوباره به آب می اندازد!
بالاخره کنجکاوی بر او چیره گشت و جلو رفت و پرسید: -《 چرا ماهی های کوچک را نگه می داری، درحالی که ماهی های بزرگ را دوباره به آب می اندازی؟!》
مرد ماهیگیر پاسخ داد
-《واقعا دلم نمیخواهد این کار را بکنم ولی چاره ای ندارم؛ چون ماهی تابه ی من کوچک است! و به این مقدار قانع هستم》
#قانع_باشیم
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۲ مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد ☺️تا هم
🌹🕊🌹🕊🌹
🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۳
داداش مجید شیرینی خانه بود،😊 شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را میخنداند.😄
حتی حالا بعد از شهادتش، اشکهایشان را خشک میکند تا دوباره دورهم شیرینکاریهای مجید را مرور کنند.☺️
عطیه خواهر مجید درباره شوخطبعی مجید میگوید:
«نبودن مجید خیلی سخت است😔؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض میکنیم و گریه میکنیم یاد شیطنتها و شوخیهایش میافتیم و دوباره یک دل سیر میخندیم.😊 مجید کارهای جدیاش هم خندهدار بود.
از مجید فیلمی داریم که همزمان که با موبایلش بازی میکند برای همرزمهایش که هنوز زندهاند روضههای بعد از شهادتشان را میخواند. 😄همه یک دل سیر میخندند و مجید برای همه روضه میخواند و شوخی میکند؛ اما آخرش اعصابش به هم میریزد.😂
مجید شبها دیروقت میآمد وقتی میدید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشانی من میزد و بیدار میکرد.😢🙄
این شوخیها را با خودش همهجا هم میبرد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا میشد و میدید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را میکشید. لپ پلیس را هم میکشید و غائله را ختم میکرد.😚
یکبار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید.😉همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد.
هرروز که از کنار مغازهها رد میشد با همه شوخی میکرد حالا که نیست. همه به ما میگویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکهای بیندازد تا خستگیشان در برود.»😔☺️
داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوکی» اخراجیها مقایسه کردهاند. پسر شروشور و لات مسلکی که پایش را به جبهه میگذارد و بهیکباره متحول میشود؛ اما خواهر مجید میگوید مجید قربانخانی، مجید سوزوکی نیست:
«بااینکه خودش از مجید اخراجیها خوشش میآمد؛ اما نمیشود مجید ما را به مجید اخراجیها نسبت داد. برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بیبی زینب همهچیز را بهیکباره رها کرد و رفت.😍
از کار و ماشین تا محلهای که روی حرف مجید حرف نمیزد.
مجید سوزوکی اخراجیها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود.😌
ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچکس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه میدانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه اینها همهچیز را رها کرد و رفت.»😇
مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر میکند و نمیخواهد شب را خانه بیاید.🙄
حتی وقتی نصفهشبها هوس میکند کل خانه را به کلهپاچه مهمان کند.😩
حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید میگوید:
«معمولاً دیروقت میآمد؛ اما دلش نمیآمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفهشب با یکدست کامل کلهپاچه به خانه میآمد و همه را بهزور بیدار میکرد و میگفت باید بخورید.
من بیرون نخوردهام که با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن میکردم و کلهپاچه را میخوردیم»🤗
ساناز خواهر بزرگتر مجید میگوید:
«زمستانها همه در سرما کنار بخاری خوابیدهاند اما ما را نصفهشب بیدار میکرد و میگفت بیدار شوید برایتان بستنی خریدهام و ما باید بستنی میخوردیم.»😁😃
پدر مجید هم بعد از خالکوبی دست مجید به او واکنش نشان میدهد و مجید شب را خانه نمیآید و مثلا قهر می کند:
«خالکوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. میگفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمیآمد چند بار تکرار کنی. میگفت چرا تکرار میکنید یکبار گفتید خجالت کشیدم. دیگر نگویید.😐
وقتی هم از خانه قهر میکرد شب غذایی را که خودش میخورد دو پرس را برای خانه میفرستاد. چون دلش نمیآمد تنهایی بخورد.»
#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_منبع
@AHMADMASHLAB1995
💠قسمت چهارم وصیتنامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب 💠
🌺وصیت احمد به پدرش محمد مشلب
.
"پدر عزیز
سلام بر تو ای مرد راستگو و ای رفیق
ای کسی که عشق شهادت و اهل بیت را به من یاد داد
از تو ممنونم ای پدرم زیرا تو کسی بودی که این راه را به من نشان دادی
پدرم از تو طلب بخشش میکنم اگر روزی برایت کم گذاشتم
و اگر روزی به تو بد کردم مرا ببخش"
به پدرم بگویید درست است که من از تو دورم و تو از من دوستی و فقط با تلفن باهم در ارتباط هستیم ولی دلهایمان بهم نزدیک است
تو خود میدانی چگونه است و ما همیشه به هم فکر میکنیم
درست است که بین ما دوری است ولی من تورا دوست دارم
و خیلی برایم عزیز هستی مرا ببخش
برایم دعا کن که مطمئنا تو صبور خواهی ماند
زیرا تو هنگامی این مسیر را پیمودی که هیچ کس در آن قدم نگذاشته بود و تو متوقف شدی و من باید راه تو را ادامه میدادم و کارت را به پایان میبردم مرا ببخش و برایم دعا کن و مرا دوست داشته باش
🌺وصیت احمد به برادرش علی الهادی مشلب
علی الهادی ای برادر عزیزم
چه سخت از زندگی دور از تو ، من به انتخاب خودم این راه را انتخاب کردم که نزدیک خدا باشم و این دنیای فانی را ترک میکنم پس از فراق و دوری ناراحت نباش که شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی داده میشوند
من منتظر تو هستم و مشتاق دیدنت هستم و تورا به ادامه راه جهاد و شهادت وصیت میکنم برادرم مرا ببخش اگر به تو بد کردم و مرا از دعای خیرت فراموش نکن ای برادرم، علی هادی تورا به مادرم وصبت میکنم چرا که او امانتیست در نزد تو...
تو در خشنود نگه داشتنش حریص باش و از تو طلب بخشش دارم ...
@AHMADMASHLAB1995
May 11
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💠قسمت چهارم وصیتنامه شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب 💠 🌺وصیت احمد به پدرش محمد مشلب . "پدر عزیز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا