شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۹ اگر دلتان شکست #خادم کانال را دعا کنید🙏 راوی: همرزم ش
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊
🕊🌹
🌹
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۰
حاج مهدی هداوندخانی(فرمانده)
مجید قربانخانی، جوان25 سالهای بود که در یافتآباد قهوهخانه داشت.
اهالی محل او را با خالکوبی بزرگ روی یکی از دستانش و مرام و لوطیگریاش میشناختند.
به او میگفتم داش مجید. مثل مجید سوزوکی فیلم «اخراجیها» بود. جلو خانهام میآمد و هر جایی که بودم پیدایم میکرد تا او را با خودم به سوریه ببرم.
یکبار دعوتمان کرد به قهوهخانه و به املت مهمانمان کرد. مدام شوخی میکرد و نمک میریخت و میگفت من نه بسیجی بودم و نه بچه مسجدی، اما تو را به پهلوی شکسته حضرت زهرا(س) قسم که من را به سوریه ببر! تا اینکه گفتم اگر مادرت رضایت بدهد اجازه میدهم.
یک روز خانمی به اسم مادر مجید زنگ زد و با او صحبت کردم.
فردای آن روز به مجید گفتم:
"من فهمیدم که او مادرت نبود اما به یک شرط اجازه میدهم که بیایی و آن این است که در خط دشمن نباشی".
در یکی از عملیاتها وسط دشتی در خانطومان بودیم. تیراندازی شدید بود. خشاب تمام کردم و فریادزنان برگشتم تا خشاب بگیرم که دیدم مهدی حیدری، محمد آژند و مجید قربانخانی روی زمین افتادهاند.
مجید دمر روی زمین افتاده بود. رفتم پیشش و سرش را بغلم گرفتم و بوسیدم. میدانستم شهید میشود اما گفتم یه املت مهمون تو. برمیگردونمت عقب.
دیدم 4 گلوله به پهلویش خورده است. بغض داشتم اما گریه نکردم. شرایط دوباره متشنج شد. مجبور شدیم او را بگذاریم و برویم. جنازهها همگی ماندند.»
#ادامه_دارد...
#کپی_باذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💠 قسمت هفتم وصیت شهید مدافع حرم لبنانی #احمد_مشلب💠 🌺وصیت شهید احمدمشلب درباره شبکه های اجتماعی🌺
💠قسمت هشتم وصیت شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠
🌺وصیت شهید احمد مشلب درباره ی امام زمان (عج الله)🌺
حضرت صاحب الزمان (عج) خدا به شما صبر دهد زيرا او منتظر ماست نه اينكه ما منتظر او باشيم.
#هنگامى_مىشودگفت_منتظريم_كه_خودرا_اصلاح_كنيم_ولى_اگرخودرا_اصلاح_نكنيم_هيچگاه_ظهور_نخواهد_كرد.
امام صادق(ع) مى فرمايد: از تقصيرهاى بر گردنم گريه ميكنم و به سوالى كه در قبر قرار است از من پرسيده شود. اگر از من در قبر بپرسند كه تو براى جبهه و اين راه چه كرده اى چه خواهى جواب بدهى ميگويى كه ميتوانستم در اين راه گام بردارم؟مى توانستى؟چرا نرفتى؟
بايد بيدار شد....
ميتوانى و نمى آيى ؟؟؟
من خواب بودم و بيدار شدم...
🌺وصیت شهید احمد مشلب درباره ی دلایل جهادش🌺
اكنون جهاد كردم و به جبهه آمدم،زيرا از تو سوال مى شود كه چه ميكنى و چه كرده اى براى اين راه؟؟؟
اين راهى ست كه امام حسين و اهل بيت (ع) و يارانش براى آن شهيد شدند و ما الان داريم آن را ادامه ميدهيم ولى مردمى را مى بينى كه به اين راه ايمان ندارند،واقعا چطور مى شود؟؟؟
ميگويند چگونه اينها مى روند؟؟؟
اين راه امام حسين است و او به خاطر ما و دين و ناموسمان شهيد شد و الان جوانان به جبهه مى آيند و مى جنگند و براى دين و ناموسشان شهيد مى شوند...
#قسمت_هشتم
#وصیتنامه_شهید_مشلب
#درباره_ی_امام_زمان
#و
#دلیل_جهاد_فی_سبیل_الله
#ترجمه_فارسی
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💠قسمت هشتم وصیت شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠 🌺وصیت شهید احمد مشلب درباره ی امام زمان (عج ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
May 11
🌸🍃
احمد جان
هرچه پل پشت سرم هست،
خرابش بنما
تا به فكرم نزند از ره تو برگردم . . .
#صبحتون_شهدایی
#شهیداحمدمشلب
#هر_روز_با_یک_عکس
🌸🍃
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#داستانک ◀️ شکار ▶️ پادشاهی صبح زود برای شکار بیرون رفت. مردی زشت برابر او ظاهر شد، آن را به فال
#داستانک
◀️ نقاشی ▶️
پادشاهی بود که از یک چشم و یک پا محروم بود.
روزی پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند نقاشی زیبایی بکشند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟! سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد.
او پادشاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده!
آیا ما می توانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؟
ندیدن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنها می تواند حال ما را خوب و روان مان را آرام کند.
این نوع نگرش، مهارتی آموختنی است و با تمرین، در ذهن ما نهادینه می شود.
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#هادی_دلها😘 هادی مرد مبارزه بود. او در میدان رزم، دست از #اعتقاداتش بر نمی داشت. همیشه تصویر #رهب
#شهدا_وعلما
👈درمحضرآیت الله بهاءالدینی(ره):
#شهید_علی_صیاد_شیرازی💔🕊
علی صیاد شیرازی هفده سال پای درس سالک الی الله آیت الله بهاءالدینی نشست و از گوهر وجودی استاد بهره مند گردید و مراتب سلوک را یک به یک پیمود تا به درجه رفیع شهادت نایل آمدهمچنین ارتباط نزدیکی با حضرت آیت الله خامنه ای داشت...
#شهید_علی_صیاد_شیرازی
#هر_روز_با_یک_شهید
@AHMADMASHLAB1995
7.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🔹نماهنگ مدافعان حرم🔹🌸
جاده واسب مهیاست بیاتابرویم...
ڪربلامنتظرماست بیاتا برویم...
#پیشنهاد_دانلود
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 🕊🌹 🌹 #لات_های_بهشتی #پناه_حرم۱۰ حاج مهدی هداوندخانی(فرمانده) مجید قربانخانی، جوان2
🌹🕊🌹🕊
#لات_های_بهشتی
#پناه_حرم۱۱
مجید شهید شد بیآنکه کسی بتواند پیکر بیجانش را برای خانوادهاش برگرداند.
او در کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابید؛ اما چه کسی میخواهد این خبر را به مادرش برساند؟
«همه میدانستند من و مجید رابطهمان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود.
مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا میکرد. ما هم همیشه به او داداش مجید میگفتیم.
آنقدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانهمان جمع میشدند.
وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمیگذاشتند من بفهمم. لحظهای مرا تنها نمیگذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافتآباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم.
این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمیگرفت بیقرار بودم. یکی از دخترهایم در گوشیِ همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خرابشده بود. او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمیآمد.
آخر از تناقضات حرفهایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمیکردم.
هنوز هم که هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفهشب بیهوا بیدار میشوم و آیفون را چک میکنم و میگویم همیشه این موقع میآید. تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمیآید! ۷ ماهه است که نیامده است.
«آقا افضل» حالا هفتماه است سرکار نمیرود و خانهنشین شده، بارها میان صحبتهایمان و حرفهایمان بیهوا میگوید:
«تعریف کردن فایده ندارد. کاش الآن همینجا بود خودش را میدیدید.»
بارها میان صحبتهایمان میگوید:
«خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان جایی که مجید در عکسهایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. گفتم هر طور که با حضرت رقیه درد و دل کردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمیزنیم. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است.»
از وقتی شهید شده خیلیها خوابش را میبینند. من فقط یکبار خواب مجید را دیدهام. خواب دیدم یک لباس سفید پوشیده است. ریشهایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا میتوانستم بوسیدمش.
با گریه میگفتم:
مجید جانم کجایی؟ دلم میخواهد بیایم پیش تو.
حالا هم هیچچیز نمیخواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم میخواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگشده است.»
تحول و شهادت مجید آنقدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عدهای باور نکردهاند. هنوز فکر میکنند مجید آلمان رفته است؛ اما #مجید_تمام_راه_با_سر_دویده است.
مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخواندهاش، نگران روزههای باقیمانده مجید که آنقدر سریع گذشت که نتوانست آنها را بهجا بیاورد. نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد:
«گاهی گریه میکنم و میگویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخریها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آنقدر زود رفت که نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش میگویند. مهم حقالناس است که به گردنش نیست و چون مطمئنم حقالناس نکرده، دلم آرام میگیرد.»
〰
مجید رفته است و از او هیچچیز برنگشته است. چندماهه است که کوچه قدمهایش را کم دارد. بچههای محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان میریزند. مادرش شبها برایش نامه مینویسد. هنوز بیهوا هوس خریدن لباسهای پسرانه میکند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگهداشته و نشسته است. کتوشلوار مجید را بارها بیرون میآورد و حسرت دامادیاش را میخورد.
〰
یکی از آشناها خوابدیده در بینالحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفتهاند. بچههای کوچه برای مجید نامه نوشتهاند و به خانوادهاش پیغام میرسانند. پدر مجید میگوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است که مجید همیشه با او بازی میکرد. یک روز کاغذی دست من داد و که رویش خطخطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشتهام که برگردد. یکی دیگر از بچهها وقتی سیاهیهای کوچه را جمع کردیم بدو آمد جلو فکر میکرد عزایمان تمامشده و حالا مجید برمیگردد. میگفت مجید که آمد در را رویش قفل کنید و دیگر نگذارید برود.»
〰
از وقتی مجید شهید شده است. بچههای محله زیرورو شدهاند. حالا بچه محلها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبتنام کردهاند.
مجید گفته بود بعد از شهادتش خیلی اتفاقات میافتد. گفته بود بگذارید بروم و میبینید خیلی چیزها عوض میشود.
#پایان_داستان_پناه_حرم
#لاتهای_بهشتی_ادامه_دارد
#کپی_باذکر_لینک
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💠قسمت هشتم وصیت شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠 🌺وصیت شهید احمد مشلب درباره ی امام زمان (عج ا
💠قسمت نهم وصیت شهید مدافع حرم لبنانی #احمدمشلب💠
🌺وصیت شهیداحمدمشلب به عناصرحزب الله🌺
مى خواهم با عناصر حزب الله سخن بگويم...
اينكه پيرو ولى و بزرگان باشيد،من از كودكى در اين راه بوده ام و شايد برخى اوقات به دليل شغل نتوانستم حضور داشته باشم ولى اين راه و افراد و عناصرش زمينه ساز ظهور صاحب الزمان (عج)هستند و راهى كه در پيش داريم راهى ست در مسير خداو با شهادت به خدا خواهيم رسيد.
🌺وصیت شهیداحمدمشلب به دوستان زمان کودکی _آشنایان و...🌺
به دوستانم خصوصاً آن هايى كه در منطقه محل زندگى ام بودند؛
مرا ببخشيد ،و مرا به ياد داشته باشيد و برايمان نماز بخوانيد و روزه بگيري،پشتيبان تمام عناصر باشيد و در اين راه قدم برداريد خصوصا شيخ عباس كه از بزرگان است.
پسران منطقه از كوچك و بزرگ مرا ببخشيد و دعا كنيد و مرا به ياد داشته باشيد،جوانان منطقه از كوچك تا بزرگ و كسانى كه بامن همبازى بودند و كسانى كه باهم پلى استيشن و كامپيوتر بازى ميكرديم دروود برشما مرا ببخشيد و دعا كنيد و تمام مردم منطقه هر كسى مرا مى شناسد يا نمى شناسد مرا ببخشيد و هر شهيد ديگرى را نيز ببخشيد چون انسان است و گاهى دست به كار اشتباه مى زند و باز هم مى گويم كه مرا ببخشيد اهل محله و همه دوستانم...
#قسمت_نهم
#وصیتنامه_شهید_مشلب
#به_عناصر_حزب_الله
#و
#دوستان_و_آشنایان
❤کانال رسمی شهید احمد مشلب❤
👇👇👇
@AHMADMASHLAB1995
May 11