eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.2هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 ❌🖼 به مناسبت ایام به خدماتی که خاندان پهلوی به خزانه ملی کردند، نگاهی بندازیم! @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌❌مسئله اصلی مردم چیه؟! 🔴❌پ.ن: با نگاهی دقیق به منظومه‌ی فکری و گفتاری رهبر معظم انقلاب در میابیم که منظور رهبری از اینکه میفرمایند مسئله‌ی اصلی مردم معیشت و اقتصاد است این نیست که دیگه مسائل و معضلات را رها کنیم و دست از مطالبه‌گری دست برداریم و تنها به مسئله‌ی اقتصاد معطوف شویم... در هر موضوعی اولویتی وجود دارد که باید برای تحقق آن تلاش و مطالبه گری کرد اما امروز در صدر اولویت‌های کشور و مردم مسئله‌ی اقتصادو معیشت است. به طور مثال خود ایشان در مورد اصلاح وضعیت نامناسب فضای مجازی و ارتقا سطح حجاب و عفاف اجتماع صحبت های فراوانی دارند... @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#ناحلہ #عشقینه #قسمت_هشتاد_و_هشت °•○●﷽●○•° با یه لیوان آب برگشت و گفت +آقا روح الله! روح الله گفت
°•○●﷽●○•° بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که دیدم مامان داره با خشم نگام میکنه‌ +دیر شد کی میخای حاضر شی؟؟ با این حرفش یه روسری گره زدمو چادرم رو سرم کردم. رفتم تو حیاط و نشستم تو ماشین. قیافه منتظر بابا رو که دیدم عذرخواهی کردم که حرکت کرد و از حیاط رفت بیرون. مامان پشت سرش درو بست قفلش کردو دزدگیر و روشن کرد. نشست تو ماشین که بابا پاش رو گذاشت رو پدال و راهی تهران شدیم. من هم گوشیم رو از تو جیبم در اوردم و مشغولش شدم تقریبا نزدیکای اذان مغرب بود. همه خونه ی خاله جمع بودن. مامان و بقیه خاله ها و دخترخاله ها رفته بودن آرایشگاه. من و بابا و بقیه آقایون خونه خاله جون موندیم. دستگاه بابلیسم رو در اوردم و در اتاق سارا رو قفل کردم که کسی نیاد تو. موهام رو باز کردم و شونه کشیدم. موهام تقریبا تا روی بازوم بود دستگاه رو زدم به برق تا داغ شه. ____ آخرین دسته از موهام رو پیچیدم دورش تا حالت بگیره‌ روشو با تافت فیکس کردم یه چادر انداختم روم و رفتم سمت دستشویی. دوباره برگشتم تو اتاق . یه لاک سبز آبی در آوردم و با دقت مشغول شدم. خشک که شد آرایش صورتم رو شروع کردم که تلفنم زنگ خورد‌. رفتم سمتش تا جواب بدم که دیدم ریحانست. با ذوق جواب دادم و گفتم: _ ریحون جون آخوند خودم سلام علیکم و رحمه الله و برکاه خوبی خوشی سلامتی +سلام فاطمه جون صدای گرفتش باعث شد نگران شم‌ که یک دفعه صدای گریش فرصت حرف زدن رو ازش گرفت _ریحانه چیشده؟ چیزی نگفت _باتوام ها حرف بزن ببینم چی شده؟ +از داداشم یه هفته است هیچ خبری ندارم به دوستاش هم زنگ میزنم چیزی نمیگن از دلشوره آروم و قرار ندارم فاطمه _کدوم داداش؟یعنی چی خبر نداری.کجا بود؟ +محمد صدای هق هقش بلند شد استرسش به منم منتقل شده بود با عصبانیت گفتم: _ریحانهه حرف بزنن سکته کردم +رفته بود مرز ماموریت یهو دلم ریخت ،یعنی! +یه ماه پیش اعزام شده بود قرار بود این هفته برگرده ولی هیچ خبری ازش نیست.فاطمهه من دیگه تحمل مصیبت ندارم.فاطمه اگه محمد چیزیش شده باشه من چیکار کنم؟ با اینکه خودم ازترس رو به هلاکت بودم گفتم:آروم باش ریحانه آروم باش عزیزم من...من چیکار میتونم بکنم ؟؟ +گفتی تهرانی اره؟ _آره تهرانم +میتونی بری سپاه ازش خبر بگیری؟ من دارم دق میکنم تورو خدا کمکم کن.به خدا جبران میکنم _این چه حرفیه؟بگو آدرس بده فردا میرم از ریحانه آدرس رو گرفتم ویخورده باهاش حرف زدم تا حالش بهتر شه تماس رو قطع کردم دلشوره مثه خوره افتاده بود به جونم نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه؟ اون شب عروسی زهرمارم شد هیچی نفهمیدم فکرم خیلی مشغول شده بود بعد از عروسی به مامانم گفتم که چه اتفاقی افتاده و راضی شد همراهم بیاد فردا بخاطر ولادت پیامبر تعطیل بود قرار شد تا فرداش بمونیم تهران شب رو به سختی گذروندم آدرس رو به مامان دادم و رسیدیم به جایی که ریحانه گفته بود ماشین رو پارک کرد و رفتیم داخل چندتا سرباز کنار در بودن سرگردون به اطرفمون نگاه میکردیم که راهنماییمون کردن به طبقه بالا داشتم پله هارو بالا میرفتم که چشمم خورد به محسن که داشت تو راهرو با یکی حرف میزد بیشتر آقایون لباس سبز پاسداری پوشیده بودن محسن هم همون لباس تنش بود به مامانم گفتم: _عه مامان این پسره رفیق محمده رفتیم سمتش با دیدن من حرفش رو قطع کرد چند ثانیه مات موند که گفتم: _سلام +علیکم السلام بفرمایید؟ _میخواستم از آقای دهقان فرد خبر بگیرم شما نمیدونین کجان حالشون چطوره؟ محسن با تعجب بهم نگاه میکرد اخم کرد و گفت +شما نسبتتون با ایشون چیه که اومدین اینجا خبر بگیرین مثل خودش اخم کردم با لحن محکم جواب دادم: خواهرشون دوست صمیمیه بندست.ازم خواهش کردن از برادرشون براش خبر بگیرم از نگرانی جونش به لب رسید.چرا چیزی نمگید بهش +خود محمد اجازه نداد چیزی بگیم. _الان ایشون کجان؟چیشده مردد نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت: +بیمارستان وحشت زده پرسیدم +بیمارستان چرا +تیر خورده لطفا فعلا چیزی نگید به ریحانه خانوم محمد بفهمه دلخور میشه.گفت خودش زنگ میزنه بهشون حس کردم بهم شوک وارد شد نتونستم چیزی بگم مامان که تا اون لحظه شاهد حرف زدن من و محسن بود گف +کدوم بیمارستان +بیمارستان سپاه دیگه توجه ای به حرف هاشون نداشتم فقط از خدا میخواستم محمد حالش خوب باشه مامانم دستم رو گرفت همراهش رفتم نشستیم تو ماشین پشت ماشین محسن حرکت کردیم به بیمارستان ک رسیدیم پیاده شدیم قدم هام جون نداشت و به نوعی مادرم منو باخودش میکشید پله هارو گذروندیم محسن رفت تو یه اتاق کنار در ایستادیم دور تخت چندنفر ایستاده بود و میخندیدن قیافه کسی که رو تخت بود از دیدم خارج بود فقط یه سری صدا میشنیدم +حاجی تا ۵ سانتی شهادت رفتی و برگشتیی اگه گلوله یخورده پایین تر میخورد شهید میشدیا : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
مداحی آنلاین - اصیل زاده امت - پویانفر.mp3
2.5M
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ ‌ 🙏السلام علیک یا موسی بن جعفر🏴♥️ به جان خرید بلاهای شیعیانش را ...... پسرت امام رضا شاه و سلطانه دخترت معصومه جان ایرانه 🎤 محمدحسین پویانفر کانال شهادت جانسوز حضرت امام کاظم علیه السلام را به محضر مقدس امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف و محبین حضرتش تسلیت عرض می کند. علیه السلام @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید محمد قاسم خمسیه🌹 ▪️پدر شهید : در تابستان یک سال آقای قزوینی که همسایه ما هستند با دیگران مشغول بتن کردن کوچه بودند، شهید برای کار نزد آن ها رفت و مشغول کار شد؛ یکی دو روزی کار کرد و روز سوم شخصی برای کار آمد و آن شخص زن و بچه داشت و شهید نزد آقا بهرام رفت و به او گفت: من دیگر کار نمی کنم. آقا بهرام گفت: چرا؟ شهید گفت: « او زن و بچه دارد باید کار کند که خرج خود را در بیاورد و به خانه برگشت.» ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
❌✅به یک ۲۲ بهمن در فضای مجازی هم نیاز داریم... ✅❌ 🔻۲۲ بهمن، سالروز سرنگون شدن حکومت طاغوت شاهنشاهی در کشورمان است. وقتی می گوییم جمهوری اسلامی هستیم، یعنی جمهوری اسلامی در عرصه های گوناگون حکمفرماست. 🔻این در حالیست که فضای مجازی کشورمان در شأن حکومت شاه است و در تناسب با اصول و محکمات جمهوری اسلامی و انقلاب نیست. 🔻ما به یک انقلاب اسلامی در عرصه مجازی نیاز داریم؛ وگرنه همچنان شاهد در جریان بودن حکومت طاغوت در عرصه فضای مجازی هستیم! @Alachiigh
👆🔺استوری معین برای تیم‌ملی رو ببینید تا یه بار دیگه متوجه بشید چرا نانجیب‌هایی مثل محسن برهانی و اصلاح‌طلبا با حروم‌لقمگی مانع برگشتنش به ایران میشن! معین برای کرمان هم استوری گذاشت و از معدود سلبریتی‌های خارج‌نشینه که شرافتش رو به اوباش برانداز نفروخته! @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحلہ #قسمت_هشتادو_نه °•○●﷽●○•° بعداز ده دقیقه اومدم بیرون. یه لباس مناسب جاده پوشیدم که
°•○●﷽●○•° دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری +خوبه دیگه آقا محمد با ملک الموتم یه ملاقات چند دیقه ای داشتی. یادت نیست چه شکلی بود؟ میگفتن و میخندیدن از جایی که ایستاده بودم هیچ دیدی نداشتم محسن بعد از چنددقیقه اومدوگفت: +بفرمایید آب دهنم رو به زور قورت دادم ودستامو مشت کردم با صدای محسن صداها کم شده بود و همه برگشتن طرف ما دو نفر که جوون تر بقیه به نظر میرسیدن بادیدن من یه نگاه به محمد انداختن و زدن زیر خنده که صدای کم جون محمد رو شنیدم: _چه خبرتونه؟ با تشر محمدساکت شدن شنیدن صداش بهم انرژی داد لبخندی که دوست داشت رو صورتم بشینه رو مهار کردم یکی یکی رفتن بوسیدنش و براش آرزوی سلامتی کردن وقتی جمعیت کمترشد تونستم قیافه محمد رو ببینم آخرین نفر هم بهش دست داد و همراه محسن بیرون رفت رنگ به چهره نداشت خودشو بالاترکشید تو لباس گشادبیمارستان مظلوم تر از همیشه شده بود از کتفش تا پایین دستش کاملابانداژ شده بود و روی تخت افتاده بود مامانم رفت نزدیک تختش سلام وعلیک کردن که مامانم گف +بازهم که خواهر بیچارت رو نگران کردی آقا محمدچرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ محمد: +تا چندروز پیش که نمیتونستم زنگ بزنم بهش میفهمید یه چیزیم شده خیلی نگران میشد الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه نمیخواستم کاری کنم اذیت شن وبخاطر من اینهمه راه رو بیان رفتم جلو تر وگفتم _ولی اینطوری بیشتر نگران شد با تعجب نگام کرد که سرم رو انداختم پایین وبا لحن آروم تری گفتم _سلام محمد نگاهش رو برنداشت و گفت: +سلام مکث کرد و گفت: + به ریحانه که نگفتید؟ _نگفتم ولی میخوام بگم +میشه لطف کنیدنگیدبهش؟خواهش میکنم!شوهرش هم درس داره هم کار میکنه.بخاطر من کلی تو زحمت میافتن برادرم هم نمیتونه خانم و بچه هاش رو ول کنه بیاد اینجا من هم الان کاملا خوبم از اینکه زمان گفتن این جمله ها نگاهش رو ازم برنداشته بود غرق ذوق شده بودم حس قشنگی بود که من رومخاطب حرف هاش قرار داده بود دلم میخواست این گفت وگو ادامه پیدا کنه برای همین گفتم: _ببخشیدمنو ولی نمیتونم نگم بهش.ریحانه خیلی به شما وابسته است مطمئن باشین اگه نگم خودش پامیشه میاد تهران محمد سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت فهمیدم قبول کرده حرفم رو سرش رو اورد بالا و باشرمندگی رو به مامان گفت +من شرمنده ام واقعا باعث زحمت شماهم شدم نگاهش رو چرخوندسمت من نگاهش که به من میافتاد قلبم خیلی تند ترمیزد گفت +ممنونم از لطفی که به خواهرم دارین ریحانه خیلی زحمت میده به شما حس میکردم از ذوق میتونم پرواز کنم من رو شماخطاب کرده بود شیرین ترین حسی بودکه تجربه کرده بودم فقط تونستم لبخند بزنم که ازچشم های مامانم دور نموند نگاه محمد میخندید میدونستم رفتارم خیلی ضایع است ولی واقعا نمیتونستم عادی باشم وقتی چند ثانیه گذشت و چیزی نگفتم منتظر جواب نموند و گفت +میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟ سرم پایین بود و نگاهم به کف زمین داشتم سعی میکردم لبخندی که از ذوق از لبم کنارنمیرفت رو جمع کنم چون احساس کردم مخاطب حرفش مادرمه واکنشی نشون ندادم و توهمون حالت موندم که با صدای مامان سرم روبلند کردم و گیج بهش نگاه کردم مامان: +فاطمه جون آقامحمدباشماست حس کردم دیگه نمیتونم بایستم هیجانی که داشتم و حتی وقتی سوار ترن هوایی شدم هم تجربه نکرده بودم نگاهم رو برگردوندم سمت محمدکه ایندفعه علاوه برچشم هاش لباشم میخندید این بار سعی نکرد خندش و پنهون کنه گفت +حداقل وقتی بهش گفتید اینم بگید که من حالم خوبه و دو روز دیگه مرخص میشم.به هیچ وجه نیاد تهران.مطمئنا شما میتونیدراضیش کنید آروم گفتم _چشم که دوباره لبخندزد قندتودلم آب شد مامانم راجب داروهایی که بهش میدادن سوال کرد ازفرصت پیش اومده استفاده کردم و رفتم کنار پنجره چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم شم گوشیم زنگ خورد ریحانه بود بهش گفتم _ریحانه جون داداشت حالش خوبه بعدا بهت زنگ میزنم میگم همچیو چون نمیتونستم حرف بزنم تماس رو قطع کردم به محمد نگاه کردم که متوجه نگاهش به خودم‌شدم سریع نگاهش رو برداشت دوباره قلبم افتاده بود به جون قفسه سینم دستام رو توهم گره کردم که نگاهم افتاد به لاک ناخنام همه ی حس خوبم کنار رفت و جاش رو به اضطراب داد دلم نمیخواست رفتار محمد با من دوباره مثه قبل شه تفاوت رفتارش با قبل کاملا مشهود بود.قبلا یه نگاهم بهم نمینداخت اصلا وجود من رو حس نمیکرد اما الان حرف زد باهام وبهم گفت شما آستین چادرم رو پایین کشیدم و دستام رو پنهون کردم مامان گفت +ما نمیدونستیم قراره تو بیمارستان شمارو ملاقات کنیم وگرنه دست خالی نمیومدیم دیگه ببخشید ازیخچال ابمیوه برداشت و براش تو لیوان ریخت ادامه داد: +نبایداینجوری بشینی بالشش روپشت سرش درست کرد و گفت: +اها درست شدحالا تکیه بده. محمد مظلوم سکوت کرده بود و به حرفاش گوش میکرد : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
🔴🔴 به هیچ وجه یخ گوشت رانبایددردمای داخل خانه آب کرد... زیرا ممکن است گوشت حالتی آبدار پیدا کند که بسیار خطرناک و مضر است. یخ گوشت باید در یخچال و دردمای بیشتراز 5 درجه سلسیوس آب شود @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سردار شهید علیرضا نوری🌹 شهیدی که حکم انتصاب مدیریتش را پاره کرد ( بیاد سردار شجاع مازنی لشکر ۲۷ محمدرسول اله شهید علیرضا نوری ساروی) . تو روزگاری که همه برای گرفتن پست و مقام به هر دری میزنن تا مثلا بشن آقای مدیر ، خواستم بگم یه علیرضا نوری بود که بیابان های خوزستان رو به پشت میز نشینی و پست و مقام ترجیح داده بود. . سردار کوثری نقل میکرد : یک روز آقای رسول‌زاده مسئول دفتر فرمانده وقت سپاه به من زنگ زد و گفت آقای سعیدی‌کیا (وزیر وقت راه) تماس گرفته و گفته است که حکم نوری را به عنوان جانشین راه‌آهن سراسری کشور زده است. از من خواسته بودند نوری را تسویه کنم و به تهران برگردانم تا سمتش را تحویل بگیرد. نوری را خواستم. ایشان آمد و تا موضوع را شنید، حکم را با دستش گرفت و نگاهی به آن انداخت. . از آنجا که آدم اخلاق‌مدار و مؤدبی بود، چندبار عذرخواهی کرد و چون یک دست نداشت، حکم را به دندانش گرفت و آن را پاره کرد. بعد مقابل چشم‌های متعجبم گفت: من به اینجا (جبهه) نیامده‌ام که برگردم. اگر می‌خواستم مسئولیت بگیرم، در همان تهران می‌ماندم و به اینجا نمی‌آمدم. ماند و کمی بعد هم به شهادت رسید. ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت مگه ما چه فرقی با دختر داریم؟ 😍اما در نهایت .... به عشق امام حسین روسریش سر کرد.... @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🔴 استقبال مردم از جشن《من انقلابی‌ام》نشان دهنده کم کاری ها در گرامیداشت دهه فجر است 🔹حضور پرشور مردم در جشن من انقلابی ام ،که با اجرای حامد سلطانی، خوانندگی محمد گلریز، و سرود خوانی عبدالرضا هلالی و جمعی از خانواده شهدا و جوانان و مردم انقلابی تهران برگزار شد نشان دهنده کمبود جشن‌های مردمی مخصوصا به مناسبت بزرگداشت پیروزی انقلاب اسلامی است @Alachiigh
50.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌❌یک تجربه شیرین یک رستوران دار 📌ما به اندازه ای که مردم را از بدحجابی نهی کردیم، تشویقی در راستای پوشش درست و کامل نداشته ایم. @Alachiigh
🔴✅خیلی حیف شد.. غصه خوردیم💔 سر بُرد ما از ولز و تاثیر مثبت روی فروکش کردن شلوغی های ز.ز.آ هم دوست داشتیم آمریکا رو ببریم تا کلا فتنه دفن بشه. ولی اون مرحله‌ی تاریخی به بصیرت و مجاهدت نیاز داشت نه اتفاقات شانسی فوتبالی. خدا از این امدادهای دوپینگی نمیکنه. حالا هم برخی رفقا تو دلشون میگفتن رفتن به فینال و قهرمانی در شب ۲۲ بهمن چه تاثیر خوبی میتونه در انتخابات و راهپیمایی ۲۲بهمن داشته باشه. ولی انقلاب اسلامی مقدس‌تر از این حرفاست که خدا بخواد بواسطه قِل خوردن توپ و رفتنش تو دروازه تقدیرش رو رقم بزنه. اتفاقات بزرگ، مقدمات حکیمانه‌ی بزرگ میخوان. نمیتونیم زلف امور بزرگ مقدس رو به مسائل اتفاقی و هیجانات گره بزنیم. 😉😊 دست بچه‌های تیم ملّی درد نکنه. دمشون گرم. با غیرت بازی کردن🌹 👤یامین پور @Alachiigh
آلاچیق 🏡
#عشقینه #ناحلہ #قسمت_نود °•○●﷽●○•° دفعه بعدی دقت کن درست تیر بخوری +خوبه دیگه آقا محمد با ملک المو
مامان خندید و آبمیوه رو داد دستش و گفت: +تو جای پسر منی .بخور اینارو خوب شی زودتر خواهرت از نگرانی در بیاد محمد لبخندی زد و چیزی نگفت مامان باهاش خداحافظی کرد و رفت بیرون دلم نمیخواست دوباره خراب کنم همه چی رو.غرور ساختگیم رو دوباره فعال کردم و گفتم خداحافظ از محسن هم که رو صندلی نشسته بود و من تمام مدت متوجه حضورش نشدم خداحافظی کردم همین نه یه کلمه کمتر و نه بیشتر قدم های محکم و سریع برداشتم و از شانس بدم یهو کشیده شدم ب عقب نزدیک بود روسریم هم با چادرم عقب کشیده شه. برگشتم ببینم چی شده که دیدم چادرم گیر کرده به قسمت تیز تخت از خودم و سوتیام دیگه خسته شده بودم و دلم‌میخواست گریه کنم حواسم و جمع میکردم‌اینطوری بود جمع نمیکردم چی میشد برگشتم ببینم محمد چه واکنشی نشون میده که دیدم صورتش جمع شده . بغض کرده بودم چرا امید داشتم؟محمد مگه مغز خر خورده بود بیاد ادم بی دست و پایی مثل منو بگیره؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و ایندفعه ترجیح دادم خودم باشم و الکی فاز نگیرم. داشتم از اتاق بیرون میرفتم که باصدای محمد ایستادم: +بازم ممنونم ازتون برگشتم و با همون لحن بغض آلودم گفتم: _خواهش میکنم از اتاق و بعدش از بیمارستان خارج شدی محمد: تقریبا ده روز میشد که تو بیمارستان سپاه بستری بودم درد خیلی شدیدی داشتم. همه ی بند بند وجودم دردآلود بود. حتی موقع نفس کشیدن،غذا خوردن؛خندیدن .... لیاقت ک نداشتم واسه شهادت ولی خب .... خواستم سینمو پر از هوای بیمارستانی کنم که درد کتفم مانع شد. صورتم جمع شده بود از درد. تو حال و هوای خودم بودم که یهو سر و صداها حواسم رو پرت کرد. دقت کردم ببینم چی میگن که یهو ی صدای آشنا گفت: +عه آره اینجاست. بچه ها بریم تو جملش تموم نشد که طاها اومد تو و پشت سرش بقیه بچه ها هم حمله ور شدن. حامد؛مهدی؛حسام؛امیرماهان،محمدحسین و کاوه..... تقریبا شیش هفت نفری بودن‌. حسام اومد نزدیکم و : +عه عه حاجی وداع کردی با دنیا؟ چیشدی تو پسر؟؟؟ یه لبخند کمرنگ و بی جون نشست رو لبم. دونه دونه بقیه هم اومدن نزدیکمو سلام و احوال پرسی کردن. کمپوتا و آبمیوه های تو دستشونو دادن به طاها. طاها هم همه رو چپوند تو یخچال. بچه ها حرف میزدن و میخندیدن. تقریبا یک ریع از اومدنشون میگذشت. داشتم به حرفاشون گوش میدادم که یهو محسن وارد شد! با دیدن قیافه ی کج و کولش لبخند زدم‌ و اروم گفتم: +چیه؟کشتیات غرق شده؟ شونشو بالا انداخت و اومد نزدیکم دم گوشم گفت: +محمد اقا این دوست خواهرتون اومدن اینجا _کدوم؟ +همون دیگه با تعجب گفتم _چرا؟ +من نمیدونم والله اومده بودن سپاه خبرتو میگرفتن بهشون گفتم حتی نسبت تو چیه ک از محمدخبر میخای داد زد گف ریحانه منو فرستاده چیکارش کنم؟ بگم بیاد تو؟ ترجیح دادم عادی تر از قبل برخورد کنم. خودمو جمع و جور کردم تعجبه رو صورتمو محو کردم و جاشو به یه لبخند دادم و گفتم _ایرادی نداره نترس حالا. تنهاس؟ +نه با مامانشه. _خب بگو بیان تو زشته دیگه! +ولی حاجی.... _ولی نداره ک دوست ابجیمه. حالا هم چیزی نشده که. ما میتونیم راهشون ندیم؟ فقط محسن جان +جانم داداش _این بالش زیر سرم رو یخورده بیار بالا تر زشته اینجوری دراز به دراز افتادم. +چشم. بالش رو جابه جا کرد و رفت سمت در. بقیه بچه ها هم تو حال و هوای خودشون بودن حرف میزدن و میخندیدن. به سختی خودمو کشیدم بالاتر . درد کتفم اجازه نمیداد نفسای عمیق بکشم. برا همین خیلی اذیت میشدم. تو بهت از کار ریحانه بودم که مامان فاطمه وارد شد. پشت سرشم خودش. خو پس خوبه!زیادی هم بد نشد! با وارد شدنشون امیر و حسام زدن زیر خنده بقیه هم کنار رفته بودن تا اونا بیان تو. نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه عصبی شدم از رفتارشون. خواستم بلند یه چیزی بگم که از درد کتفم پشیمون شدم. با صورت جمع شدم اروم زمزمه کردم: _چه خبرتونه؟ با حرفم خودشون رو جمع و جور کردن. یکی یکی اومدن سمتم بوسیدنم‌ و با بدرقه ی محسن رفتن بیرون که دوباره محسن اومد نشست رو صندلی تو اتاق. جمعیت کم شده بود‌. حالا فاطمه رو میدیدم. چشم هاشو بسته بود و نفس عمیق میکشید. مامانش نزدیک تخت شد. محسن از رو صندلی ای که نشسته بود ما رو می پایید و همینجور حرص میخورد از رفتارش خندم میگرفت که مامان فاطمه با یه لحن دلسوزانه شروع کرد: +بازم که خاهرِ بیچارت رو نگران کردی اقا محمد؟ چرا بهش نگفتی بیمارستانی؟ آب دهنمو قورت دادم و اروم گفتم _تا چند روز پیش نمیتونستم زنگ بزنم بهشون.... میفهمید یه چیزی شده نگران میشد. الانم که دیگه نزدیکای مرخص شدنمه... یه نفس کوتاه کشیدم و نمیخواستم کاری کنم اذیت شم.... سرفم گرفت. نمیتونستم سرفه کنم حالم بدتر از قبل شد. چشامو بستم و اروم سرفه کردم تا کتفم درد نگیره : فاطمه زهرادرزی،غزاله میرزاپور @Alachiigh
enc_16767198796840856309608.mp3
3.24M
🙏صلی الله علیک یا رسول الله🤚 ♥️ جان دلم صلواتت مثل آب رو آتیشه ✨ کسی که بشناسه تو رو عاشق میشه❤️ 🎤 نوشه ور 🎵استودیویی عید مبعث مبارکباد 💐 @Alachiigh