eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🍁 🍁 💠 یاری جستن از دشمن یعنی خواری و ذلت‼️ ✍️علی اکبر صیدی 🔹🌺🔸 ❇️ حضرت علی(ع): 🔻منِ انْتَصَرَ بِأَعْدَاءِ اللَّهِ اسْتَحَقَّ الْخِذْلَان، هر کس از یاری جوید؛ خوار و ذلیل می شود ( غررالحکم ص624). 🔷در عوض، در احادیث و آیات ، تاکید شده که از یاری بجویید و بر توانمندی‌های داخلی تکیه کنید. 🔺امروزه، مجددا پاره ای از ، دستِ نیاز و بسوی آمریکا و اروپا دراز کرده و جواب_حقارت بار شنیدند‼️ https://eitaa.com/joinchat/1034616892Cde922eb7f2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨✨خدایا دوستت دارم✨✨ این دفعه، خرما که خوردید هسته اش را دور نندازید.. فقط تماشا کنید و..... 👆 ✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦ https://eitaa.com/Alachiigh
🔷 مهمترین جنگها و وقایع زندگی حضرت محمد صلی الله علیه و آله پس از هجرت به مدینه ببینید در عرض 10 سال چه روزهایی بر پیامبر عزیز ما گذشت تا توانست نهال اسلام را بکارد.. 🍀 لحظه به لحظه، روز به روز، سال به سال یک جنگ جدید یک فتنه جدید علیه او به راه انداختند... ولی خواست خداوند پیروزی نهایی پیامبران خویش است.. 👆 ✅روشنگری ✦••✾🌹•🌟•🌹✾••✦ @Alachiigh
🔶 گفت اگر در اروپا بدنیا میامدی مسیحی میشدی، در چین بودایی میشدی، در عربستان: وهابی، در اسرائیل: یهودی. در ایران: شیعه 🔷 گفتم: اگر اینطوره پس هنوز بشر باید مار و بت و آتش می پرستید.. پس تغییر دین معنا نداشت Roshangarii 🍁〰🍂 @Alachiigh
🌺نیمہ ݐــنہان ماه 🌺 ✿قسمت 6⃣ صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت: _طلا حاضر شو به وقت آقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که «ربابه» بود صدا نمی کرد. همیشه می گفت طلا خیلی برایم سنگین بود... من، ایوب را پسندیده بودم و او نه آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: _تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: _من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر . می خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می آید. یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم: + بفرمایید؟ گفت:_سلام ایوب بود چیزی نگفتم _ من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم:_نخیر _ بلندی هستم. + متأسفانه به جا نمی آورم. _ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم. + من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم. + شما فعلا کنید تا ببینم چه می خواهد. خداحافظ. گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: _شهلا خانم تلفن. تعجب کردم: _با ما کار دارند؟؟ گفت: _بله همان آقاست به روایت همسر شهید 🍁〰🍂 @Alachiigh
🍁🌿 'بهارنارنج'‌‌‌‌ 🍂☘ 💜چرا عاشـ^^ـق نباشم؟!وقتے که به من گفت تو ریحانه ی خلقت منے❤️ گُمنامے،تَنها‌بَرای"شُہَــدا"‌نیست!! مےتُونی‌زِندھ‌باشۍ‌وسَرباز‌‌ِحَضرَت‌ِزَهرا‌ ۜ باشے!☁️🌸😌 اما‌یہ‌شرط‌دارھ!؛✋🏼 باید‌فقط‌برای‌"خدا"کار‌کنی!نہ‌ریا!!!🖐🏿💔 اجتماع دخترای فاطمی🖤🌸 📒 🔮 📿 🌼 📱 💪 🔮 🖤 🌈 👤 🙇‍♀ 🎵 👩‍🎓 📋 🦋 🌸🌈 💕 🍒۱۴۰۰/۱۰/۲۷ ╔══••⚬🎀⚬••══╗      🌈https://eitaa.com/dokhmalooneh1400🦋 ╚══••⚬🎀⚬•• ══╝
🌹شهید محمدمهدی احمدی🌹 که میگن؛ به و نیست. دلت رو بو میکنن، بوی بده عاقبت بخیری، ختم به ! ▫️شهادت: ۶ خرداد ۱۴۰۲ ▫️درگیری با ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات 🎋〰☘ @Alachiigh
قسمت مأموریت اون ایام ... هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود ... اما اتوبوس ها تعدادشون فوق العاده کم تر بود ... تهویه هم نداشتن ... هوا که یه ذره گرم می شد ... پنجره ها رو باز می کردیم ... با این وجود توی فشار جمعیت ... بازم هوا کم می اومد ... مردم کتابی می چسبیدن بهم ... سوزن می انداختی زمین نمی اومد ... می شد فشار قبر رو رسما حس کرد ... ظهر بود ... مدرسه ها تعطیل کرده بودن ... که با ما تماس گرفتن ... وقتی رسیدیم به محل ... اشک، امانش رو برید ... یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ... همه شون ایستاده ... حتی نتونسته بودن در رو باز کنن ... توی اون فشار جمعیت ... بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن ... زنده زنده سوخته بودن ... جزغاله شده بودن ... جنازه هاشون چسبیده بود بهم ... بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ... خیلی طول کشید تا آروم تر شد ... منم پا به پاشون گریه می کردم ... بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود ... جنازه ها رو در می آوردیم ... دیگه شماره شون از دست مون در رفته بود... دو تا رو میاوردیم بیرون ... محشر به پا می شد ... علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون ... یکی از بچه ها حالش خراب شده بود ... با مشت می زد توی سر خودش ... فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ... نفس آقا مهدی که هیچ ... دیگه نفس منم در نمی اومد ... پیداش کردید؟ .. تمام وجودش می لرزید ... پیداش کردیم ... یه دختر بود ... به زور سنش به 16 می رسید ... یکم از تو بزرگ تر ... نفسم بند اومد ... حس می کردم گردنم خشک شده ... چیزی رو که می شنیدم رو باور نمی کردم ... خدا شاهده باورم نمی شد ... اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ... بهش نگاه می کردم ... نمی تونستم باور کنم ... با همه وجود به زمین و زمان التماس می کردم... اشتباه شده باشه ... برای بازجویی رفتیم تو ... تا چشمش به ما افتاد ... یهو اون چهره عادی و مظلوم ... حالت وحشیانه ای به خودش گرفت... با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت : « اگر من رو تیکه تکیه هم بکنید ... به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ... من به آرمان های حزب خیانت نمی کنم ...» می دونی مهران؟ ... اینکه الان شهرها اینقدر آرومه ... با وجود همه مشکلات و مسائل ... مردم توی امنیت زندگی می کنن ... فقط به خاطر ... شرافت و هویت مردم هر جایی به خاکشه ... ولی شرافت این خاک به مردمشه ... جوون های مثل دسته گل ... که از عمر و جوونی شون گذشتن ... این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه ... فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده جمع می کردیم ... توی مشهد ... همون اوایل ... ریختن توی یکی از بیمارستان * ... بخش کودکان ... دکتر و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ... نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه کشتن ... با ضرب ... سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن... پوست سرش با سرم کنده شده بود ... هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم ... اما به خدا این خاطرات ... تلخ ترین خاطرات عمر منه ... سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم ها ... و می دونی سخت تر از همه چیه؟ ... اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه ... مگه شماها چی کار کردید؟ ... می خواستید نرید ... کی بهتون گفته بود برید؟ ... یکی از رفیق هام ... نفوذی رفته بود ... لو رفت ... جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به پدر و مادرش نشون بدیم ... ما برای رفتیم ... به خاطر خدا ... به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم ... ... اما به همون خدا قسم ... مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش کرد؟ ... به همون خدا قسم ... اگه یه لحظه ... فقط یه لحظه ... وسط همین ... مجال پیدا کنن ... کاری می کنن از گذشته ... ⚜جھت‌ِ مطالعہ‌ے هر قسمٺ‌؛،، ¹1صڵواٺ‌ بہ‌ نیٺ ِ تعجیݪ‌ دࢪ فࢪج‌ الزامیست -ادامه دارد... -نويسنده: @Alachiigh
قسمت # ۶۳ قسم به رحمت تو طول کشید تا باور کنم ... اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ ... به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند ... که از دل خودم ترسیدم ... کافی بود فراموش کنم بگم ... خدایا ... به رحمت و بخشش تو بخشیدم ... یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم ... خیلی زود ... شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد ... بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم ... خدایا ... اگه تاوان دل شکسته منه ... حلالش کردم ... و همه چیز تمام می شد ... به حدی حواسش به من بود ... که تمام دردی رو که از درون حس می کردم ... و جگرم رو آتش زده بود ... ناپدید شد ... وجود و حضورش ... سرپرستی و مراقبتش از من ... برام از همیشه قابل لمس تر شده بود ... و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود ... که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم ... خدایا ... من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم ... حضرت علی گفته ... تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود ... که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن ... هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی ... تو خدایی هستی که رحمت و لطفت ... بر خشم و غضبت غلبه داره... نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی ... من بخشیدم ... همه رو به خودت بخشیدم ... حتی پدرم رو... که تو و بودنت ... برای من کفایت می کنه ... و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد ... دلم رو با همه صاف کردم ... از دید من، این هم امتحان الهی بود ... امتحانی که تا امروز ادامه داره ... و نبرد با خودت ... سخت ترین لحظاته ... اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد ... و روی دل سوخته ات نمک می پاشه ... ولش کن ... حقشه ... نبخش ... بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه ... بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه... تا حساب کار دستش بیاد ... حالا که خدا این قدرت رو بهت داده ... تو هم ازش انتقام بگیر ... و هر بار ... با بزرگ تر شدن مشکلات ... و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها ... فشار شیطان هم چند برابر می شد ... فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم ... و خدایی استاد من بود ... که بر ... غلبه داشت ... خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده ... خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره ... حتی قبل از اینکه تو ... به محبتش فکر کنی ... ⚜جھت‌ِ مطالعہ‌ے هر قسمٺ‌؛،، ¹1صڵواٺ‌ بہ‌ نیٺ ِ تعجیݪ‌ دࢪ فࢪج‌ الزامیست -ادامه دارد... -نويسنده: @Alachiigh
قسمت خدای دو زاری به ساعتم نگاه کردم ... و بلند شدم ... - کجا؟ ... تازه وسط بازیه ... - خسته شدی؟ ... همه زل زده بودن به من ... - تا شما یه استراحت کوتاه کنید ... این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده ... چهره هاشون وا رفت ... اما من آدمی نبودم که بودن با خدا رو ... با هیچ چیز عوض کنم ... فرهاد اومد سمت مون ... - من، خدا بشم؟ ... جمله از دهنش در نیومده ... سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد ... - برو تو هم با اون خدا شدنت ... هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی ... دوست دخترش مافیا بود . نامرد طرفش رو می گرفت . بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن . منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز . وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن بقیه هنوز بیدار بودن ... که من از جمع جدا شدم کیسه خوابم رو که برداشتم . سینا اومد سمتم - به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه .از خودش در میاره ولی آخرشه خندیدم و زدم روی شونه اش - قربانت ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم. تا چشمم گرم می شد .هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد. استاد قصه گویی بود من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن سکوت محض . توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه .وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود . اما می شد چند قدمیت رو ببینی . وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم .توی این هوا و فضای فوق العاده . هیچ چیز، لذت بخش تر نبود . نماز دوم تموم شده بود سرم رو که از سجده شکر برداشتم . سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد .یک قدمی من ایستاده بود _تیله های رنگی جا خوردم . نیم خیز چرخیدم پشت سرم سینا بود . با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد - تو چقدر نماز می خونی خسته نمیشی؟ از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم - یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید. از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ چند لحظه سکوت کردم - خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود ولی یه چیزی رو می دونی؟ . من از تو رفیق بازترم با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم . هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه . - آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه . چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن . اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید .می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ . «شیشه های کوچیک رنگی ». رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن . یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن .و اونها رو به بند بکشن انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن نگاهش خیلی جدی بود - کلا اینها با هم خیلی فرق داره قابل مقایسه نیست این بار بی مکث جوابش رو دادم - دقیقا . این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست .از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست . فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی . تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه .و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو از یه جا به بعد . هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه. خستگی توش نیست اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره سکوت عمیقی فضا رو پر کرد . غرق در فکر بود نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم. فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه. اما نشست . در اون سیاهی شب .جمع کوچک و دو نفره ما . با صحبت و نام . روشن تر از روز بود . بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد . داره وقت نماز شب تموم میشه کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود . یهو بحث رو عوض کردم . - سینا بلدی نماز شب بخونی؟ مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد این سوال .اونم از کسی که می گفت .نماز خوندن خسته کننده است . بلند شدم ایستادم رو به قبله . - نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی . یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری . نیت می کنی ... یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت الی الله. و ایستادم به نماز . فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم به ساده ترین شکل ممکن 5 تا استغفرالله .14 تا الهی العفو . و یک مرتبه . اللهم اغفر لی و لوالدی و للمسلمین و المسلمات .و المؤمنین و المؤمنات و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود @Alachiigh