eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.1هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
سودا گفت _ ممنون...میشه از خودت و خونوادم بگی؟! اهل کجاییم! شغلم چیه؟! سمیر_ اهل اسرائیل هستیم و یهودی! اما اصالت ایرانی ، ارمنی داریم! پدرمون اَلِم اوانسیان از دوستان صمیمی ایوا بیکل ، از سران اسرائیل هست! مادرمون هم مهین اسکندری از سرکرده های سازمان مجاهدین خلق! یه خواهر داریم که ایرانی هوای عوضی هفته پیش اعدامش کردن... البته خواهرمون فامیلیشو عوض کرده بودو گذاشته بود ولد بیگی! شغلمون هم کار توی سازمان موساد هستش! تحصیلاتتم فوق لیسانس ای تی هستش! البته اینم بگم چون چند سال جهشی خوندی تونسی زود فوق لیسانس بگیری! سودا_ من...من توی مو.. موساد... ک..ا..ر... می..کردم؟! سمیر_ اوهوم...خیلی کارا و دستاوردای خوب و صد البته مهمی واسه اسرائیل کسب کردی؟! نمی دونست چرا از شنیدن این خبر کمی ناراحت شد... با اینکه چیزی از موساد نمی دونست! زمزمه کرد _چه جوری تصادف کردم!؟ _ تو جاده داشتی میومدی تل اویو تصادف کردی و 45روزه که تو کما هستی! چشماشو روی هم گذاشتو در همون حالت گفت _ کار موساد چیه؟؟؟ اصلا من تو موساد چیکار میکردم؟! سمیر لبخند شیطانی روی صورتش جا خوش کرد و رو به خواهر عزیز دردونش گفت _ اوووم...خیلی کارا! جاسوسی ! ادم کشی! ترور و... البته تو هکم میکردی! اخیرا یکی از سایتای مهم ایران رو می خواستی هک کنی که تصادف کردی! دیگه بهتره استراحت کنی! سودا چشماشو باز کردو گفت _ مامانم الان اسرائیله؟! سمیر قهقه زدو گفت _بهتره از اون زن فقط برای معرفی خودت یاد کنی! پدرمون تا یک ساعت دیگه شاید اومد پیشت! چشمکی زدو از اتاق خارج شد! خیلی می ترسید...بغض بدی توی گلوش گیر کرد... نفس عمیقی کشیدو چشماشو مجدد بست که صحنه ی تیر اندازی و جیغ گوش خراشی و صدای قهقه ای توی گوشش پیچید! سریع چشماشو باز کردو وحشت زده به اطرافش نگاه کرد! چند نفس عمیقی کشیدو توی دلش ذکریو زمزمه کرد که نه معناشو می دونست و نه می دونست چرا اونو توی دلش زمزمه کرده! {{الا بذکر الله تطمئن القلوب}} * * به همراه حسین وارد اتاقمون شدیم! ذهنم بدجور درگیر بود! خوابی که دیشب دیده بودم بیش از حد طبیعی و واقعی به نظر میومد! نفس کلافه کردمو موهامو چنگ زدم حسین _ چته پسر!!!؟؟ خوبی؟! چیزی شده!؟ _ نه بابا چه خوبی! دیشب خوابی دیدم که کلافم کرده! حسین_ به خاطر یه خواب اینهمه کلافه ای؟! _ حسین خوابم خیلی واقعی به نظر میومد! حس میکنم یه چیزی هست که به دریا مربوط میشه ولی ما از اون بی خبریم! حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم! دارد... @Alachiigh
حسین_ دیوونه شدیا! حالا بگو ببینم چه خوابی دیدی!؟ _ خواب دیدم که دریا هی ازم میخواست که به یه دختر که فکر کنم اسمش سوداست کمک کنم! حسین_ سودا؟!! _ اره! حسین_ همچین کسیو سراغ داری؟! یا میشناسی همچین دختریو؟! _ نه! حسین_ نمی دونم! ... فامیلشو نگفت؟! اسم پدر ، خواهری چیزی؟! _ فقط گفت سودا....اهان اخرش شنیدم که گفت اوانسیان...فکر کنم فامیلیشه! حسین_ سودا اوانسیان!... وایسا ببینم! نکنه ربطی به سمیر اوانسیان داره! _ ممکنه! حسین چشاشو ریز کردو گفت _ لابد میخواد دوباره زن بگیری؟! لبخند تلخی زدمو چیزی نگفتم که حسینم اهی کشیدو گفت _ و زخم های من همه از عشق است... (فروغ فرخزاد) لبخندی بهش زدمو گفتم _ دریا میگفت مامانش همیشه یه شعری رو میخوند ... حالا که دریا رفته با گوشتو خونم حسابی اون بیت شعرو درک میکنم! حسین_کودوم؟! نگاه دردناکمو خیره چشماش کردم. _ چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی مانم! (سعدی) حسین تلخندی زدو گفت _ اینکه وصف حال خودته! اینقد بی تابی دریا رو کردی که خودتو فراموش کردی! مرد مومن این راهش نیستا! حکمت رفتن دریا این بود که تو خودتو گم نکنیو بنده ی خدا بمونی! این که نشد زندگی برادر من! حالا چون خدا دریا رو ازت گرفت تارک دنیا بشی؟! چیزی نگفتم و خیره شدم به پرونده زیر دستم ... _ سردار سلامی یه کاری باهام داره ! میرمو بر میگردم! تا بیام کاراتو جمع و جور کن تا بریم! سرشو به معنای تایید بالا و پایین کرد و چیزی نگفت به سمت اتاق سردار رفتمو بعد از کسب اجازه ورود داخل شدمو با یه احترام نظامی گفتم _ درخدمتم قربان! _ بشین سروان! بشین.. روی نزدیکترین مبل به میز سردار نشستم که گفت _ پرونده اوانسیان زیر نظر بچه های ضد جاسوسیه و چون تو و سروان پویا و فرحی هم از جریان و روند طی شدن پرونده مطلعین تصمیم گرفتن که یکی از شما باهاشون همکاری کنه! خودم پیشنهاد اینو دادم که تو باهاشون همکاری کنی! حالا اگر موافقی که هیچ! اما اگر ناراضی هستی با سروان پویا و فرحی موضوعو در میون بزارم! خب؟! _قربان! اون نانجیبا زنمو ازم گرفتن! درسته نباید احساساتمو وارد کارم کنم اما فکر می کنم احساس نفرت و انزجاری که نسبت به اون پست فطرتا دارم کمکم کنه تا موفق بشیم! 👇👇👇
لبخند تلخی زدو گفت _ بابت مرگ سروان فرهمند متاسفم ...باشه... من موافقتو اعلام می کنم ! تو هم با خونوادت درمیون بزار موضوع ماموریتتو ...فک می کنم حداقل دو ماهیو باید بری تهران! سرمو به معنای تایید تکون دادم و با یه با اجازه و احترام نظامی اتاقو ترک کردم . همراه حسین و سوگند از اداره بیرون زدیم! منو رسوندن خونه و خودشون رفتن خونه! ** * از چیزی که فکرشو می کردم وحشتناک تر بود... موساد با هیچکس شوخی نداشت... حتی اگر فرزند موسس و بنیان گذار سازمان موساد هم باشی ، اگر پات بلغزه وحشتناک ترین مجازاتو برات در نظر می گیرن! حتی فکرشم نمی کردم در گذشته یکی از این کرکس صفتا بوده باشم!! با اینکه همه میگن مخلص مطیع دین یهود بودم اما هیچ چیز ازش بخاطر ندارم و هر وقت اسم دین میاد،توی ذهنم جملات عربی مثل ؛{ الا بذکر الله تطمئن القلوب} {و یسر لی امری} {الهی ربی و من لی غیرک} و... میاد ! وجالب اینجاست که این جملات از کتاب دین اسلام یعنی قران هستن! دینی که یهود باهاش مخالفت های شدیدی میکنه! نمی دونم اینا یعنی چی اما ساعاتی از روز رو حس میکنم باید یه کاریو انجام بدم! حتی چند روز پیش دلم بدجور گرفته بودو بی قرار یه سفر بودم که نمی دونستم کجاست! ولی از زبون سمیر شنیدم که اربعینه و میگفت این روز چون مسلمونا پیاده میرن کربلا فرصت خوبیه و میتونیم مسلمونا رو بمب بارون کنیم! و چقدر دلم گرفت که دینم، مذهبم و تمام چیزایی که بهش تعلق خاطر دارم بوی خون میده! خون مظلومین فلسطین! اهی کشیدمو از پنجره فاصله گرفتم. همون لحظه صدای در و بعدش صدای شاد الیوت توی اتاقم پیچید که با لهجه عربیش سعی میکرد فارسی حرف بزنه الیوت_ السلام یا سیدتی(خانم) صبح بخیر! لبخندی زدمو گفتم _ صبح تو هم بخیر پسر خوب! خوبی عزیزم؟! سرشو بالا و پایین کردو بعد از گذاشتن لیوان شیرم روی میز و بیرون رفت. تنها کسی که تونسته بودم باهاش ارتباط بگیرم الیوت بود که مادرش شیعه و پدرش سنی بودو متاسفانه هردو رو کشته بودن و اونو به عنوان نوکر اینجا اوردن ... از اتاق خارج شدم و همونطور که با دستام موهای کوتاه پسرونمو مرتب می کردم به سمت حیاط رفتم که صدای سرد پدرم منو وادار به ایست کرد. به سمتش برگشتمو مثل خودش با لحنی سرد جواب دادم. _ بله پدر! گوشم با شماست! همونطور که ریش بلند و سفید رنگشو مرتب می کرد گفت _ کجا؟! حس نمی کنی کمی کم کار شدی عزیزم؟! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ اوه بله حق با شماست! من در خدمتم پدر عزیزم! الم(پدر سودا)_ ایوا بیکل ازم خواسته منو تو به همراه برادرت سمیر بریم ایران! البته اینم بگم که مادرت دو هفتست که ایرانه! اگه مشتاقی مادرتو ببینی باید سریع اماده شی چون فردا میریم ترکیه و از اونجا عازم ایران میشیم! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ چشم پدر از همین حالا حاضر میشم! و بدون اینکه اجازه صحبت بهش بدم به سمت اتاقم که طبقه دوم عمارت قرار داشت رفتمو بعد از چیدن لباسام توی یه ساک کوچیک روی تختم دراز کشیدم و دیگه تا شب از اتاقم خارج نشدم! ساعت از نیمه های شب گذشته بود که بلاخره خوابم برد... ...صدای خنده های دوتا دختر و شنیدم که تو راه مدرسه داشتن به خونه بر میگشتم یکی از اون دوتا خودم بودم... با پوششی متفاوت با پوشش الانم! من چادر پوشیده بودم! یهو صحنه عوض شد... اینبار من نبودم زنی بود که شونه و شکمش تیر خورده بودو سمیر روی جسم بی جون و بیهوشش اب می ریخت! ......... اما اب نبود! چون با فندک یه جرقه زد که کل جسم دختر اتیش گرفت! چشمامو بستمو با جیغ سمیرو صدا زدم که از خواب پریدم...... با نفس نفس روی تخت نشستم! اشکامو پاک کردم و دیگه نتونستم چشمامو روی هم بزارم! دارد... @Alachiigh
صدایی تو گوشم پیچید! صدای یه مرد!!!! "_دریا!!!فدات شم چرا اشک می ریزی! بخدا اگر گریه کنی به قول خودت خودمو از تخت پرت میکنم پایینا!" اشکام خود به خود پاک شد صدای خنده های ملیح یه دختر توی ذهنم مدام رژه می رفت! خدایا من چم شده! از توی کیفم قرص ارامبخش رو دراوردم و بدون اب دوتاشو خوردمو دراز کشیدمو سعی کردم بخوابم... _سودا!!! حبیبی!! ابجی بیدار میشی؟! اروم چشمامو باز کردم نگاهمودوختم به الیوت. سریع تو جام نیم خیز شدم که گفت _کیف حالک اختی؟!(حالت چطوره خواهرم؟!) لبخندی زدمو گفتم _ انابخیر...(خوبم...)... تو چطوری؟! نگاهش رنگ غم گرفت و دست و پا شکسته گفت _ می خواید بروید ایران! انا (من ) غمگین! من...دوست نداشت که.. انت (تو) بری! لبخندی بهش زدمو گونشو بوسیدمو گفتم _زود بر می گردم! کمی این پا و اون پا کرد و در نهایت اروم زمزمه کرد. _ انا (من) شنید...مردم ایران خیلی خوب هست! من دوست دارم ...که همراه شما بیاام ایران! پیش رهبر ایران! دستمو روی دهنش گذاشتمو گفتم _هیییییییسسسسس! تو نمی دونی که نباید اسم اون مردو توی این خونه و بین ما به زبون بیاری؟! فراموش کردی من هم یک اسرائیلی و یهودی هستم؟! دستمو از روی دهنش برداشتم که اروم گفت _ انت لا اسرائیلی ...تو ایرانی بود! انت فرزند اینها نیست! کمی مشکوک نگاش کردم... منظورش چیه که بچشون نیستم! سرم تیر کشید و صحنه ای توی ذهنم گذشت... تصویر همون دختر زخمی بود که سمیر اتیشش زد... "_ اسرائیل و امریکا خیلی ساله که قراره سه روزه تهرانو تصاحب کنن! به قول حضرت اقا هیچ غلطی نمی تونن کنن!" "_ سوگند فکرشو کن ! یه روز سران اسرائیل و سیاستمدارای امریکا و انگلیس جلو پای رهبر زانو بزنن و از ترس به لرزه بیفته تنشون و التماس کنن! " سرمو بین دستام گرفتم و چشمامو با درد روی هم گذاشتم! صدای این دختر بی نهایت شبیه صدای خودم بود ولی من یهودیم و این دختر نشون میده که مسلمونه ... الیوت هینی کشید وگفت _تو خون دماک (دماغ) شد! دستمو به بینیم کشیدم! راست می گفت من خون دماغ شده بودم! و چیزی که خیلی عجیب بود برام ری اکشن (عکس العمل) یهوییم بود که سریع خودمو به سرویس اتاقم رسوندم تا خون جایی نریزه! *** _پدر خواهش میکنم الیوت رو همراه خودمون بیاریم! فکر میکنم خیلی بدردمون بخوره! چشماشو ریز کردو دستی به ریش سفید بلندش کشیدو همونطور که کلاهشو روی سرش میذاشت گفت _ مغزت قبلا خیلی خوب کار میکرد! اگه مغزت هنوز مثل قبل از تصادفو فراموشیت باشه فکر می کنم دلیل اسرارت برای اوردن اون توله سگ به ایران حسابی برای اسرائیل و اهدافش خوب باشه! عوضی سگ تویی و امثال توعه لاشخور! کاش یهودی نبودم! کاش بین این اشغال صفتا نبودم! لبخند اجباری زدمو گفتم _ حتما همینطوره! خب من برم الیوت رو اماده کنم! و سریع جیم شدم! الیوت وقتی این خبرو شنید از خوشحالی یه جا بند نبود! دلم براش کباب شد... این بچه شاید هنوز7 سالشم نشده باشه و اینهمه غصه داره! بعد از پوشیدن یه مانتو و شلوار، شال سه متریمو دور گردنم پیچیدم تا وقتی که وارد مرز ایران شدیم بپوشمش! نمی دونم چرا از اینکه موهامو نپوشوندم عذاب وجدان گرفتم! همش یه صدایی توی گوشم می پیچید و ازم میخواست تا به خودم بیام! صدای یه مرد که دختری به اسم دریا رو مخاطب قرار داده بود ولی حس میکردم با منه! پووفی کردمو سوار یه ون شدیم و بعد از وارد شدن به خاک ترکیه به سمت استامبول راه افتادیم. بعد از چند ساعت رسیدیم و به سمت هتل رفتیم تا برای دو ساعت دیگه استراحت و اماده بشیم... به محض ورودم به اتاق سرم تیر کشید! 👇👇
چشمام هیچ جا رو نمی دید و صحنه های مختلفی به جاش جلوی چشمم رژه می رفت صداهایی توی گوشم می پیچید که باعث شد روی زمین زانو بزنم و سرمو با دستام چنگ بزنم. الیوت با ترس کنارم نشستو گفت _ابجی ؟! حالت خوبه؟! چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم جواب الیوت رو بدم اما صحنه ها و صداهای توی ذهنم مانع صحبت کردنم می شد. صدای ملیح یه دختر توی گوشم پیچید "_ بردیابهم قول بده تنهام نمی زاری؟!!" یهو صدای ارامش بخش همون پسر ناشناسی که حس می کنم از همه بهم نزدیک تره توی گوشم پیچید "_برندارم دل ز مهرت دلبرا تا زنده ام ورچه ازادم تو را تا زنده ام من بنده ام (سنایی)" صدای ملیح همون دختر غریبه که دریا اسمش بود توی گوشم اکو شد "_ میدونی بردیا، همه میگن عشق یعنی دوست داشتن اما من میگم عشق یعنی یکی مثل تو داشتن! " "دریا_ در خیالم با خیالت بی خیال عالمم! تا که هستی در خیالم با خیالت خوش خیال عالمم!" صحنه ها عوض شد دیگه خبری از اون دخترو پسر نبود! این بار یه زن سی و خورده ای سال بود که صورت یه دخترو با دستاش قاب کرده بود. صداش توی سرم مدام تکرار می شد "_دریا جان مامان همیشه حرف حاج قاسم سلیمانی به یادت باشه که می گه: باید به این بلوغ به رسیم که نباید دیده بشیم ! اونیکه باید ببینه می بینه! مگه نه که قران گفته بان الله یری" سرم داشت از دیدن این صحنه ها و حرفا می ترکید جیغی کشیدمو دیگه چیزی یادم نیست که بعدش چی شد!... اروم چشمامو باز کردمو نگاهی به اطرافم کردم. از وسایل توی اتاق نشون میداد که بیمارستانم. دستمو اروم روی سرم گذاشتم! نگاهمو به پنجره دوختم که یه گنبد طلایی رو دیدم! سریع تو جام نیم خیز شدم که سوزن پلاستیکی انژیوکت از دستم در اومد و خون از دستم جاری شد. سریع دمپایی های پلاستیکی ابی رنگ کنار تخت رو پوشیدمو به سختی به سمت پنجره رفتم. اروم پنجره رو باز کردم . خیره به گنبد مسجدی شدم که چسبیده به بیمارستان بودو نوای اذان از گلدسته هاش توی حیاط ساکت بیمارستان می پیچید! اشکام روون شد و صدایی توی گوشم پیچید که ازم میخواست به خودم بیام و منو دریا صدا می زد! اما من که دریا نبودم! در اتاق باز شدو پرستاری وارد اتاق شد . از مانتو ومقنعه ی سرش حدسم به یقین تبدیل شد و فهمیدم که من ایرانم! نمی دونم چرا اما از این که ایرانم احساس ارامش می کردم. پرستار با هول به سمتم اومدو گفت _ ای وای خانم چرا شما اونجایی! تو رو خدا بیا استراحت کن چرا رفتی اونجا! الان میان منو بازخواست میکنن که چرا گذاشتم اونجا بری! تو رو خدا بیا رو تختت دراز بکش! معلوم بود حسابی ترسیده لبخندی به روش زدمو با ضعف و درد به سمت تختم برگشتم پرستار لبخندی بهم زدو گفت _ ممنون خانومی!الان همراهاتو خبر می کنم! و فرصت حرف زدن بهم ندادو سریع از اتاق خارج شد. نگاهمو به سمت پنجره برگردوندمو خیره ی گنبد شدم که بعد از چند دقیقه پدرم به همراه الیوت ویه خانم و اقا وارد شدن! اقای ناشناس به سمتم اومدو با لبخند گفت _سودا جان من سمیرم! شناختی؟! کمی به چهرش خیره شدم که فهمیدم گریم کرده و با دماغ و ریش مصنوعی اصلا قابل شناسایی نبود! همون زنی که کنار پدرم بود نزدیک شدو با نگاهی خالی از احساس گفت _مادرت هستم! سودا جان! مهین اسکندری! از سردی لحنش سرمایی کل بدنمو گرفت دارد... @Alachiigh
لبمو با زبونم خیس کردمو گفتم _ اصلا شبیه عکساتون نیستین! قهقه ی تمسخر امیزی زدو گفت _ نکنه توی تصادف ضریب هوشیتم کم شده!!! احمق جون من گریم کردم! با چهره واقعیم اگر میومدم نرسیده می رفتم پای چوب دار! چیزی نگفتم که خودش پوزخندی زدو گفت _ من باید برم! به امید دیدار اقایون و خانم اوانسیان! و سریع از اتاق خارج شد الیوت که گوشه اتاق ایستاده بود اروم جلو اومد و تا خواست گونمو ببوسه سمیر با دستش اونو به عقب هل داد که الیوت پرت زمین شد. پدرم با لحن تحقیر امیزی عصاشو به شونه ی الیوت زدو گفت _هی تو! هنوز اینو درک نکردی که مرتد(از دین رانده شده) هایی مثل تو و ننه و بابات لیاقت همنشینی با سگ های ما رو هم ندارن چه برسه به بوسیدن ما! لب های الیوت از ترس و بغض می لرزید! از دیدن این صحنه و معرکه ای که پدرم بر علیه اون بچه مسلمون گرفته بود خونم به جوش اومد و با تندی رو به پدرم گفتم _ عصاتو بنداز اونطرف مردیکه سگ صفت !!این بچه مسلمون و مادر پدرش خیلی شرف داره به شما کثافطای اسرائیلی! شما مرتد و عوضی هستین که سرزمین این طفل معصوما رو اشغال کردین و هر روز هر روز در برابر تنها سلاحشون که سنگه کلی موشک و بمب روی سرشون خالی می کنین! کثافط شمایین که ...... سیلی که سمیر به گوشم زد مانع ادامه حرفم شد! پدرم چاقوی ضامن دارشو از توی جیبش در اورد و دستشو روی دهنم گذاشتو چاقو رو روی گونم کشید که صدای جیغم توی دستای کثیفش خفه شد! سریع چاقو رو توی دستم گذاشتو دستشو از روی دهنم برداشتو چهرشو ترسونده کردو به سرعت همراه سمیر از اتاق خارج شدن الیوت با گریه احوالمو می پرسید دستمو روی گونه ی زخمیم گذاشتم و از ته دلم جیغ زدمو گریه کردم. به ثانیه نکشید که پرستارا به همراه پدرم و سمیر وارد اتاق شدنو بعد از زدن ارام بخش و بخیه و پانسمان صورتم اتاقو ترک کردن که سمیر تحدید وار گفت _اینبار منو پدر حرفای احمقانتو فراموش میکنیم! اما وای به حالت اگر بازم تکرار کنی؟! پدرم پوزخندی زدو گفت _فکر کنم فراموش کردی که توهم از مایی! فراموش نکن دختر جون تو هم یه یهودی هستی دشمن این بچه مسلمون کثیف و صد البته یه اسرائیلی!!! چشمامو با درد بستم! این وحشتناک ترین حقیقت زندگیم بود! من نمی خواستم یهودی باشم! من نمی خواستم اسرائیلی باشم! من نمی خواستم سودا اوانسیان باشم! من... من دلم میخواست یکی مثل دریا باشم! نکنه من دریا ام؟! نه سودا... توسودایی! یه اسرائیلی مزدوری که مادرت یه وطن فروشه و پدرت یه عوضی خونخوار! دستای لرزونی روی دستم نشست که باعث شد چشمامو باز کنم. الیوت بود که با چشمای اشکی و لرزون نگاهم کرد. نگاهمو به اطرافم دوختم که دیدم سمیر و پدرم از اتاق بیرون رفتن! خدا رو شکر که الیوت رو با خودشون نبردن! دستای کوچیک و سفیدشو توی دستام گرفتم. لبخند نیمه جونی زدم که زخم گونم درد گرفت! کمی اخم کردم که الیوت با تته پته گفت _ درد ... داری؟! اشک از چشمام چکید. اروم سرمو بالا پایین کردم که الیوت خودشو از تخت بالا کشیدو به سختی روی تختم نشست! دستامو گرفت و بوسیدو اروم و با حسرت زمزمه کرد. _دستات... بوی... دست های... مادرمو میده! اشکام روون شد. با صدای خدشه داری گفتم _ نه الیوت! من یه مزدور اسرائیلی ام! چه طور میشه که دستای کثیف من بوی دستای پاک مادر تو رو بده!... الیوت ...من...من یه عوضی ام که همکار و شریک قاتل پدر و مادر و هموطناتم!!...من.. نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه و با صدای بلند گریه کردم! اونقدر بلند و سوزناک گریه کردم که اشکای الیوت راه افتاد. خودشو توی اغوشم جا دادو همراهم گریه کرد... بلاخره بعد از یه روز بستری بودن مرخص شدم. اینطور که الیوت میگفت وقتی توی هتل از هوش میرم پدرم نمی تونه منو اونجا ول کنه یا جلسشو توی ایران کنسل کنه. برای همین تصمیم میگرن منو با کلی پول به ایران بیارن و توی بیمارستان ایران بستریم کنن! الیوت میگفت بخاطر ناراحتی و فشار عصبیم سه روز بی هوش بودم! الیوت با اینکه6¬_7 سالش بود اما ذهن و هوشش و همین طور درک و شعورش از نوجوون17_18 ساله هم بیشتر بود. به معنای واقعی الیوت یه نابغه بود! اما حیف که به دست ادم کثیفی که پدرم باشه گیر افتاده! با صدای الیوت به خودم اومدم! از وقتی که اونجوری پا به پام گریه کرد منو امی (مامان) صدا می زنه! البته وقتایی که پدرم و سمیر نیستن! و چقدر از این که منو مثل مادرش میدونه خوشحالم! الیوت_امی! اقا کارتون داره؟! با چشمای گرد گفتم _ پدرم؟! الیوت_ اره!...گفت بهت بگم حاضر بشی تا باهاشون بری سر قرار! اهی کشیدمو گفتم _ باشه عزیزم! تو برو منم حاضر میشم میام! الیوت_ چشم امی! چشمکی زدمو گفتم _ فدات! 👇👇👇
**** **** پیراهن مشکیمو پوشیدم و به همراه رسول از خونه خارج و به سمت جایی که پدر سمیر یعنی اَلِم اوانسیان با تیمور مشایخی کسی که قرار بود براشون چند تا خواننده ی زیر زمینی دختر پیدا کنه و اونا رو تو سطح شهر پخش کنه و ازشون بخواد بخونن تا پلیس بهشون گیر بده و اونا هم موضع بگیرن و یه اعتراض یا همون اغتشاش راه بندازن و علیه نظام شورش کنن ، رفتیم... رسول_بردیا جان باید بعد از قرار مشایخی رو دستگیر کنیم! اروم زمزمه کردم _دریافت شد! و نگاهمو به سمت میز مورد نظر چرخوندم. 6نفر بودن . تیمور و یه پسر نوجوون که فکر می کنم نقش بادیگاردشو داشت و الم و سمیر اوانسیان که حسابی تغییر چهره داده بودن و یه دختر که نصف صورتش باند پیچی بود نصف دیگه ی صورتشو من نمی دیدم ،به همراه بادیگاردشون که یه مرد سی و خورده ای سال بود موهای اون دختر اتیشم می زد! نمی دونم چرا اما از این که موهای این دختر تو معرض دید همه مرداست به شدت عصبی بودم و این خیلی برام عجیب بود! صدای رسول دوباره توی گوشم پیچید رسول_ چند نفر از نیروها وارد سالن شدن! اماده باش چون به محض بیرون رفتن اوانسیان ما وارد عمل می شیم! مفهوم بود!؟ تا خواستم جوابشو بدم دختر به سمتم برگشتو از گارسون کنار دستم چیزیو درخواست کرد. با تعجب خیره بهش بودم که نگاهش به من افتاد. جا خورد اما سریع خودشو جمع و جور کردو روشو بر گردوند. از چیزی که می دیدم گیج شده بودم. این دختر که نصف صورتش پانسمان بودو نصف دیگش هم با موهاش و عینک تا حدودی پوشونده بود بی نهایت شبیه دریا بود! دستی روی شونم قرار گرفت. تو جام پریدم که صدای اروم رسول توی گوشم پیچید رسول_بردیا خوبی داداش؟! اخمی از این همه ضعفم صورتمو در بر گرفت. رسول روی صندلی مقابلم نشست و گفت _سودا اوانسیان! دختر پنهونی الم اوانسیان و مهین اسکندری ...اخیرا تصادف کرده و حافظشو از دست داده! از وقتی که هوشیاریشو بدست اورده از یه پسر بچه مسلمون فلسطینی به اسم الیوت نگهداری می کنه! این تموم اطلاعاتیه که از این کیس جدید داریم. سرمو بالا و پایین کردمو گفتم _این کیس جدید بی نهایت شبیه به سرگرد فرهمنده! رسول_ خانومتون؟! کمی از لیوان اب مقابلم خوردمو اروم سرمو بالا پایین کردمو گفتم _ اره به حدی که چند لحظه ماتم برده بود! رسول با چشمای ریز شده خیره میز شد و بعد چند لحظه گفت _ موقعی که وارد ایران شدین پیکر سروان رفت پزشکی قانونی ؟! مشکوک نگاهش کردمو گفتم _ نه! اخه شرایط روحی منو حسین ،دایی دریا اصلا خوب نبودو فامیل بخاطر همین گفتن جنازه رو ببرن دارحمه، قبرستون شیراز! رسول_ یعنی جواز دفن پزشک قانونی نگرفتین؟! یعنی بدون تست دی ان ای و کالبد شکافی سروان ...ببخشید سرگرد فرهمند رو دفن کردین؟! زل زدم تو چشاشو گفتم _هدفت از این حرفا چیه رسول؟! دارد... @Alachiigh
زل زدم تو چشاشو گفتم _هدفت از این حرفا چیه رسول؟! رسول_ هدفم فهموندن درصد خنگیته که بدون هیچ تحقیقی یه جنازه بی هویت رو با هویت زنت دفن کردی! بردیا این کیس جدیدی که تو اونو مثل خانومت دیدی دقیقا روز شهادت همسرت پیداش شد و گفتن که تصادف کرده! مبهوت گفتم _ یعنی چی؟؟!! رسول_ بردیا چرا خنگ بازی در میاری! سرمو با دستام چنگ زدم که همون موقع اوانسیان ها از رستوران بیرون زدن و نیرو های حاضر تو رستوران به سمت تیمور رفتن و خیلی بی صدا بازداشتش کردن! به خنگی خودم لعنت فرستادم که چرا اون جنازه رو بدون طی کردن مراحل قانونی دفن کردیم! مشتی به میز زدمو سریع شماره ی حسین رو گرفتم. حسین_ جانم بردیا! بدون سلام و احوال پرسی گفتم _ سریع برو پیش سرهنگ و ازش بخواه جواز نبش قبر دریا رو بگیره! حسین متعجب گفت _ چی میگی پسر؟! نبش قبر برای چی؟ پووفی کردمو گفتم _ حسین کاری که گفتمو انجام بده من شب دلیلشو برای سرهنگ ایمیل می کنم... تو کاری که گفتمو انجام بده فقط....یا علی! و قطع کردم! از اینکه ممکنه دریا زنده باشه خوشحال بودم اما درکنارش ترسی وجود داشت که اعصابمو تحت فشار گذاشته بود که اون این بود که اگر سودا اوانسیان دریاست ، حافظشو از دست داده ... حالا می فهمم اون خواب دریا که ازم میخواست دختر سودا نامیو نجات بدم چی بود! اون میخواست من خودشو نجات بدم! پووف کلافه ای کردمو از رستوران خارج شدم که رسول رو کنار ماشین دیدم که دست به سینه و با لبخند منتظرم ایستاده بود. رسول یکی از نیرو های امنیتی تهران بود که از وقتی برای ماموریت به تهران اومدم مثل برادر همراهیم کرده و تا جایی که نیاز بوده منو با فوت و فن کارشون اشنا کرده...ازدواج کرده و صاحب یه دختر بچه به اسم زهراست! رسول_ بپر بریم دادا که امشب حسابی تو هپروتی! پس کله ای بهش زدمو گفتم _مرض!! حق بده گیج و منگ باشم! با خنده گفت _ اوه بله قربان حتما حق میدم! شما راحت باش!! گوشیم زنگ خورد . سوگند بود . جواب دادم که صدای هیجان زدش توی گوشم پیچید _ سلام داداش خوبی؟! وای داداش حسین چی میگه؟! نبش قبر برای چی؟! لبخند تلخی زدموگفتم _ سلام زن داداش ! برای اینکه بهتره صبر کنین تا فردا! سوگند_ بردیا راستشو بگو چی شده که می خوای قبر خواهر خدا بیا مرزمو بکنی دوباره! به جان حسین من نمی تونم تا فردا صبر کنم. پووفی کردمو گفتم _ بزن رو ایفون تا حسینم بشنوه ...جون دوبار توضیح دادنو ندارم! کمی سکوت و بعد دوباره صدای سوگند اومد که می گفت _ روی بلند گوعه ...توضیح بده جان مادرت! مکثی کردم و بعد شروع به صحبت کردم _ به یه کیس جدید بر خوردیم که یه دختره که قیافه ی دریا رو داره...دقیقا روز شهادت دریا سر و کلش توی باند پیدا شده! ...تصادف کرده و حافظشو از دست داده! یکی از نیرو های اینجا هم مثل من به هویت این دختر شک کرده و حدس می زنه دریا باشه! نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم _ درصد صحت این حدس بالاست چون ما بدون کسب جواز دفن از پزشک قانونی رضایت به دفن دریا رو دادیم...و احتمال داره اون جنازه...دریا.. نباشه! هیچ صدایی از اونطرف خط نمیومد... کمی مکث کردم و وقتی که دیدم چیزی نمی گن با صدایی که از ته چاه در میومد پرسیدم _حسین با سرهنگ حرف زدی؟! صدای نفس عمیق حسین توی گوشی پیچید حسین_ اره...گفت هروقت دلیلتو گفتی روی نبش قبر کردن فکر میکنه! ... بردیا مطمئنی دریاست؟! _نمی دونم! برو داداش..برو به خانومت برس فکر کنم شکه شده !.....یاعلی.... **** امروز قرار شد بعد از بازجویی از تیمور مشایخ یه جلسه داشته باشیم تا پرونده رو از اول مرور کنیم و با دقت بیشتری پرونده رو پیش ببریم... همه وارد سالن کنفرانس شدیم و من به عنوان کسی که از اول پرونده حضور داشتم شروع کردم به توضیح و صحبت. عکس طهورا روی برد نمایش داده شد. 👇👇👇👇
بردیا_ طهورا ولد بیگی که با اسم فاطمه محمودی وارد ایران شده و دختر 7ساله ای به نام سحر سرمد رو به قتل رسوند...جلو تر که رفتیم متوجه شدیم این خانم دختر مهین اسکندری یکی عناصر گروه مجاهدین خلق یا همون منافقینه و پدرش الم اوانسیان از دوستان ایوا بیکل، یکی از سران اسرائیله که بنا به دلایلی نا معلوم فامیلیشو تغییر داده و به صورت قاچاقی وارد ایران شده و هدفش از ورود به ایران بمب گذاری توی حرم شاهچراغ شیراز بوده... البته به اسم انحصارورثه پاشو به شیراز گذاشته اما هدف اصلیش این بوده! اینطور که ما فهمیدیم این خانم می خواسته از طریق علی فرهمند سوپروایزر اورژانس شهر صدرای شیراز وارد تیم پزشکی بشه و توی درمانگاه تازه تاسیس حرم مشغول و بمب گذاری کنه! دلیل به قتل رسوندن سحر سرمد هم این بوده که سحر اون رو توی خونشون می بینه و از قضا موقعی می بینه که داشته به صورت تصویری با الم اوانسیان درمورد نحوه بمب گذاری صحبت می کرده! چند وقت پیش دستگیر و اعدام شد... عکس بعدی عکس سمیر اوانسیان بود. _سمیر اوانسیان برادر طهورا از اموزش دیده های موساد که به مدت 7 سال توی ایران ساکنه و تمام خلاف هاش پنهونی بوده و یعنی کارهاشو به دست افرادی میسپرد که در صورت لو رفتن پای اونو گیر نندازن...دستگیر و فرار کردو به اسرائیل رفت که الان به همراه پدرش به ایران برگشته... عکس ارجمند روی برد افتاد. _ خسرو ارجمند که از فعالای گروهک های سیاسی که توی فتنه 88 دستگیر و بعد از مدتی ازاد شد و تا قبل از مردنش توی درگیری کثافط کاری هاشو پشت شرکت تولید قطعات سخت افزاری رایانه پنهون کرده! (عکس یاور روی برد اومد وبعدش مازیار) _دست راستش یاور احمدی که لیسانس ای تی داره و مغز متفکر ارجمند محسوب میشد! دست چپش هم مازیار یاری هست که رابط بین اون و سمیر اوانسیان و مهین اسکندریه و هر از گاهی از بین مخالفین نظام که داخل کشور هست برای موساد (سازمان جاسوسی اسرائیل) پنهانی نیرو میگیره! نفس عمیقی کشیدمو گفتم _ اوایل ما فکر می کردیم سرکرده این گروهک ضد انقلابی ارجمنده اما بعد ها پی بردیم که ارجمند یه پوششه و رهبری این گروه به دست خونواده اوانسیانه! عکسی روی برد افتاد که نفسمو توی سینم حبس کرد.. چند نفس عمیق کشیدمو بعد از اون ادامه دادم. _سودا اوانسیان! دختری که دقیقا روز مرگ سروان فرهمند گفته میشه که تصادف کرده و حافظشو از دست داده و همونطور که میدونین شواهد زیادی موجوده که حدسمونو به یقین تبدیل میکنه! یعنی اینکه سرگرد فرهمند زندست و سودا اوانسیان همون سروان فرهمنده! رسول_ قربان اینطور که پیداست ...این تیم قصد دارن که یه شورش علیه نظام راه بندازن و مردم رو علیه نظام بلند کنن ... سرهنگ امینی که مسئول جدید پرونده اوانسیان بود گفت _ بله! همون نقشه ی همیشگی اسرائیلی ها امریکایی ها...یا جاسوسی یا اغتشاش!..........بسیار خب بهتره که تمام تمرکزتونو روی الم و سمیر اوانسیان بزارین و برای فهمیدن هویت اصلی سودا اوانسیان تا نتایج نبش قبر و دی ان ای دست نگه دارین....ختم جلسه! * * شال مشکیمو پوشیدم و تمام موهامو داخلش جا دادم و با یه گیره اونو فیکس کردم! الیوت با لبخند نگاهم میکرد که گفتم _چیه خوشگل ندیدی! دارد... @Alachiigh
باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون برخورد می کنه! لبخندی زدمو گونشو بوسیدمو گفتم _اشکال نداره! اون به همه چیزم گیر میده! بزار به حجابمم گیر بده! کمی مکث کردمو بعد باحالت پرسشی گفتم _ الیوت واقعا من قبلا از تصادف از پدرم و سمیر هم کثیف تر و ترسناک تر بودم؟؟!! تا الیوت خواست چیزی بگه صدای پدرم بلند شد که صدام میزد و ازم می خواست برم پایین تا بریم رستوران ! سریع از اتاق خارج شدم که سینه به سینه ی پدرم شدم! هیینی کردم که یه صحنه جلوی چشمام جون گرفت... "یه اتاق کار بود از یه نفر خواستم تا منو پوشش بده تا برم بیرون و به محض خروجم سینه به سینه ی مردی شدم و از ترس هینی کشیدم..." با صدای خشمگین پدرم به خودم اومدم. _باتوام!! مگه کری؟؟!! میگم این چه ریختیه! چرا مثل دوره عهد دقیانوس می گردی؟؟؟؟؟؟؟ اخمی کردمو گفتم _ من این پوشش رو دوست دارم! مشکل دارین به من مربوط نیست! کشیده محکمی بهم زد که باعث شد زخم گونم خون ریزی کنه! اشک توی چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بیرون بریزن ... الم_ شیر شدی حروم لقمه! یا همین الان اون گیساتو می ریزی بیرون یا انقد می زنمت که صدای عر عر الاغ بدی! تو سینش براق شدمو گفتم _نمی ریزم! حاضرم زیر کتکات جون بدم اما موهامو از شالم بیرون نمی زارم! از خشم تن و بدنش می لرزید. از بین دندونای کیپ شدش غرید _ تو چه ... خوردی؟! بلند تر سمیر رو صدا زد. _سمییییییر!!! بیا این دختره ی ور پریده رو از جلو چشام دور کن وگرنه می کشمش! سمیر به سرعت از پله ها بالا اومد و دستامو گرفت کشید و همراه خودش از پله منو پایین برد. روی مبل پرتم کرد و گفت _ یا کاری که پدر ازت خواسته رو انجام می دی یا که الیوت رو جلو ی چشمات سر می زنم! میدونی که اینکارو میکنم! پس بهتره چموش بازیو بزاری کنار و راه بیای باهامون دختره ی خیره سر! و به سرعت از جلو چشمام دور شد و به سمت طبقه بالا رفت. سمیر دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود! بزاق دهنمو قورت دادم و با چند تا نفس عمیق سعی کردم بغض توی گلومو خفه کنم! از جام بلند شدمو به سمت ایینه جا کفشی رفتم و گیره ی شالمو باز کردم و کمی از موهامو بیرون گذاشتم که یهو شالم از پشت کشیده شد و عقب تر رفت خواستم اونو جلو بکشم که سمیر پشت دستم زدو گفت _ او او... خواهری دست بزنی بهش الیوت جون پخ پخ! و دستشو نمایشی و به معنای خفه شدن روی گلوش کشید! بغضمو قورت دادمو به سرعت از سالن بیرون زدم و به سمت گاراژ رفتم و منتظر پدرم و سمیر موندم. بعد از چند مین اومدن و سوار مزدا تیری سمیر شدیم و به سمت رستوران طلائیه رفتیم!........ تیمور درمورد محل خوندن دخترا و کارشون از پدرم و سمیر سوال می پرسید و پدرمو سمیر جوابشو میدادن! 👇👇👇
باهمون لهجه دلنشینش گفت _لا....امی اگر اینجوری محجبه برین پدرتون باهاتون برخورد می کنه! لبخندی زدمو گونشو بوسیدمو گفتم _اشکال نداره! اون به همه چیزم گیر میده! بزار به حجابمم گیر بده! کمی مکث کردمو بعد باحالت پرسشی گفتم _ الیوت واقعا من قبلا از تصادف از پدرم و سمیر هم کثیف تر و ترسناک تر بودم؟؟!! تا الیوت خواست چیزی بگه صدای پدرم بلند شد که صدام میزد و ازم می خواست برم پایین تا بریم رستوران ! سریع از اتاق خارج شدم که سینه به سینه ی پدرم شدم! هیینی کردم که یه صحنه جلوی چشمام جون گرفت... "یه اتاق کار بود از یه نفر خواستم تا منو پوشش بده تا برم بیرون و به محض خروجم سینه به سینه ی مردی شدم و از ترس هینی کشیدم..." با صدای خشمگین پدرم به خودم اومدم. _باتوام!! مگه کری؟؟!! میگم این چه ریختیه! چرا مثل دوره عهد دقیانوس می گردی؟؟؟؟؟؟؟ اخمی کردمو گفتم _ من این پوشش رو دوست دارم! مشکل دارین به من مربوط نیست! کشیده محکمی بهم زد که باعث شد زخم گونم خون ریزی کنه! اشک توی چشمام جمع شد اما نذاشتم از چشمام بیرون بریزن ... الم_ شیر شدی حروم لقمه! یا همین الان اون گیساتو می ریزی بیرون یا انقد می زنمت که صدای عر عر الاغ بدی! تو سینش براق شدمو گفتم _نمی ریزم! حاضرم زیر کتکات جون بدم اما موهامو از شالم بیرون نمی زارم! از خشم تن و بدنش می لرزید. از بین دندونای کیپ شدش غرید _ تو چه ... خوردی؟! بلند تر سمیر رو صدا زد. _سمییییییر!!! بیا این دختره ی ور پریده رو از جلو چشام دور کن وگرنه می کشمش! سمیر به سرعت از پله ها بالا اومد و دستامو گرفت کشید و همراه خودش از پله منو پایین برد. روی مبل پرتم کرد و گفت _ یا کاری که پدر ازت خواسته رو انجام می دی یا که الیوت رو جلو ی چشمات سر می زنم! میدونی که اینکارو میکنم! پس بهتره چموش بازیو بزاری کنار و راه بیای باهامون دختره ی خیره سر! و به سرعت از جلو چشمام دور شد و به سمت طبقه بالا رفت. سمیر دست روی نقطه ضعفم گذاشته بود! بزاق دهنمو قورت دادم و با چند تا نفس عمیق سعی کردم بغض توی گلومو خفه کنم! از جام بلند شدمو به سمت ایینه جا کفشی رفتم و گیره ی شالمو باز کردم و کمی از موهامو بیرون گذاشتم که یهو شالم از پشت کشیده شد و عقب تر رفت خواستم اونو جلو بکشم که سمیر پشت دستم زدو گفت _ او او... خواهری دست بزنی بهش الیوت جون پخ پخ! و دستشو نمایشی و به معنای خفه شدن روی گلوش کشید! بغضمو قورت دادمو به سرعت از سالن بیرون زدم و به سمت گاراژ رفتم و منتظر پدرم و سمیر موندم. بعد از چند مین اومدن و سوار مزدا تیری سمیر شدیم و به سمت رستوران طلائیه رفتیم!........ تیمور درمورد محل خوندن دخترا و کارشون از پدرم و سمیر سوال می پرسید و پدرمو سمیر جوابشو میدادن! دارد... @Alachiigh