eitaa logo
آلاچیق 🏡
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
4هزار ویدیو
59 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🎥 پاسخی منطقی به این شبهه که، 👆👆 دلت پاک باشه، دیگه نیازی به حجاب نداری! 👌👌♥️پیشنهاد دانلود 🍁〰🍂 @Alachiigh
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 | دارن بابایی شونو می‌شورن😂 🌹 | امام حسن عسگری (ع) فرمودند: نِعْمَ الْعَضُدُ الْوَلَد. فرزندان چه خوب بازویی و کمک کاری هستند. ✅ این شادی نصیب تمام خونه‌های ایران باشه. 🍃🌹ــــــــــــــــــــــــــــ صــراط 🍁〰🍂 @Alachiigh
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️🎥 ماجرای بدهی ۴۰۰ میلیون پوندی انگلیس به ایران چیست؟ 🔻بدهی که نیم قرن است انگلیس از پرداخت آن سر باز می‌زند 🍃🌹ــــــــــــــــــــــــــــ صــراط 🍁〰🍂 @Alachiigh
مهمان‌نوازی به سبک غربی‌ها 1️⃣ تصاویری از کودکان مهاجر عراقی گرفتار در مرزهای کشورهای اروپایی در حالی که از صورت‌های خود برای امدادخواهی از دولت لهستان استفاده کرده‌اند. 2️⃣ سفارت آلمان بنر بزرگی مقابل سفارت نصب کرده و با ادبیاتی عجیب نوشته: آیا به تازگی از افغانستان گریخته‌اید؟! برای پذیرش هیچ برنامه خاصی از طرف سفارت آلمان وجود ندارد‌.😏 3️⃣ سیاستمدار فرانسوی: مهاجران از یخبندان بمیرند، بهتر از آن است که به اروپا وارد شوند. ✅پاسدار انقلاب 🍁〰🍂 @Alachiigh
آلاچیق 🏡
🌺دلارام من🌺 قسمت 14 نگران غریبه‌ای شده‌ام که الان آشنا درآمده؛ نگران مجهولی که حالا از هر معلومی م
🌺دلارام من🌺 قسمت 15 هانیه خانم رختخواب خودش را کنارم پهن می‌کند؛ پارچ آب و لیوانی روی میز بالای سرم می‌گذارد و چراغ‌ها را خاموش و درها را قفل می‌کند؛ بعد هم خسته، در رختخواب می‌نشیند اما مرا می‌بیند که هنوز ایستاده‌ام: بخواب عزیز دلم، خسته‌ای، بخواب فردا خیلی کار داریما! می‌نشینم اما هنوز انقدر یخم آب نشده که بخوابم؛ از بعد فهمیدن ماجرا، یک کلمه هم حرف نزده‌ام؛ آرام دستش را روی شانه‌هایم می‌گذارد و با حالتی مادرانه، می‌خواباندم و پتو رویم می‌کشد، مسحور رفتارش شده‌ام؛ دراز می‌کشد و دستانم را می‌گیرد: انقدر حرف دارم باهات... فکرشم نمی‌کردم یه روز بیای پیشم... همیشه با خودم می‌گفتم حوراء من الان کجاست؟ داره چکار می‌کنه؟ اشکی از گوشه چشمم سر میزند؛ بالاخره روزه سکوتم را می‌شکنم: بابام چکار می‌کرد این چندسال؟ چرا سراغمو نگرفت؟ با تعجب می‌گوید: بابات سراغتو نمی‌گرفت؟ تو خبر نداشتی ولی عباس فکر و ذکرش تو بودی؛ دائم خبرتو از عمو رحیمت می‌گرفت، هر روز؛ اگه می‌فهمید مریضی خودشم ناخوش احوال می‌شد و برات حمد شفا می‌خواند؛ موقع امتحانا دعات می‌کرد؛ هرسال عید همش می‌گفت کاش حوراءم بینمون بود؛ وقتی توی مسابقه‌های مدرسه و قرآن و اینا مقام می‌آوردی، کلی ذوق می‌کرد، شیرینی می‌داد؛ تو المپیاد که مقام آوردی برات گوسفند کشت، حتی اومد فرودگاه، نمی‌دونم دیدیش یا نه، هربار کلا یه جوری با عموت قرار می‌ذاشت که از دور ببینتت؛ عکساتو می‌دید، گریه می‌کرد می‌گفت کاش می‌تونستم یه کاری برای دخترم بکنم؛ تو هر تفریحی، حتی یه خوراکی خوشمزه هم که می‌خوردیم می‌گفت کاش حوراء اینجا بود؛ اوایل می‌ترسیدیم توی خونواده مادریت که خیلی مقید نیستن، تو هم راه کج بری ولی عباس می‌گفت دختر من، دختر منه! یه قدمم کج نمیذاره؛ بعدا وقتی تو عکسا می‌دید توی محیطی که خیلی مذهبی نیستن، تو باحجاب و مقیدی، به من می‌گفت دیدی گفتم؟ کلی ذوق می‌کرد. با خودم که فکر می‌کنم می بینم واقعا هم سالم ماندنم در آن محیط، شبیه معجزه بوده؛ انگار کسی دستم را گرفته باشد و نگذارد پایم را کج بگذارم؛ کم کم زبانم باز می‌شود: به من گفته بودن همون بچه که بودم فوت کرده، ولی حتی نمی‌ذاشتن قبرشو ببینم. سرم را نوازش می‌کند: می‌دونی چقدر هممون دلمون می‌خواست ببینیمت، یا یه کاری انجام بدیم برات؟ خیلی برامون عزیز بودی، الانم هستی؛ همین داداشت حامد، خیلی جاها دورادور دنبالت میومد، مثلا همین راهیان نوری که رفتی رو اومد که مواظب تو باشه، ولی مامانت غدغن کرده بود که تو حامد رو ببینی؛ بچم حامد خیلی تنها بود، دلش خوش بود به تو. خاطرات راهیان نور پیش چشمم مجسم می‌شود و آن شب، آن شبی که ناشناس به دادم رسید؛ هنوز نمی‌دانم باید چه احساسی داشته باشم، نیما هیچ‌وقت چنین کارهایی برایم نمی‌کرد، با ذوق از حامد تعریف می‌کند: حامدو مثل پسر خودم بزرگش کردم، از بچه‌های خودم عزیزتر؛ مادر صدام می‌کرد؛ تو چی صدام می‌کنی؟ دوست داری بگی عمه یا مادر؟ هنوز نمی‌دانم؛ محبتش مادرانه است اما دلم نمی‌خواهد کسی را بجای مادر بنشانم؛ زمزمه می‌کنم: عمه! لبخند میزند: قربون عمه گفتنت بشم عزیزم، بخواب خسته‌ای. خیره می‌شوم به ماه، چشمانم گرم می‌شود؛ پیشانیم را می‌بوسد و انقدر نوازشم می‌کند که به خواب روم. کمک عمه سفره صبحانه را جمع می‌کنم؛ صدای زنگ می‌آید، عمه از پشت آیفون می‌پرسد: کیه؟ و نمی‌دانم چه جوابی می‌گیرد که با تعجب به من نگاه می‌کند: یکیه میگه با تو کار داره. میگه اسمش نیمائه! چشمانم چهارتا می‌شود! نیما؟ اینجا؟ آمده دنبال من؟ یک چادر رنگی از عمه می‌گیرم و سرم می‌کنم؛ در حیاط به سختی باز می‌شود، شاید هم چون من عادت به این مدل در ندارم! پشت به در ایستاده، با پیراهن سبز تیره و شلوار جین؛ صدای نخراشیده باز شدن در را که می‌شنود، بر می‌گردد، به محض اینکه چشمش به من می‌افتد، مزه پرانی‌اش شروع می‌شود: به! خواهر پست مدرن ما چطوره؟ - علیک سلام! - و علیکم السلام و رحمه الله و برکاته! وای عین مامان بزرگا شدی، البته مامان بزرگ بودی! - از اون سر شهر پاشدی بیای اینجا تیکه بارم کنی؟ تازه انگار متوجه موقعیت و شرایط می‌شود؛ شاید با دیدن چشمان سرخ و متورم، یا صدای گرفته‌ام؛ سر به زیر می‌اندازد: متاسفم بابت اتفاقی که افتاده. یک اصل مهم در روابط من و نیما می‌گوید «خنده گرگ بی‌طمع نیست.» برای همین جواب نمی‌دهم و منتظر اصل حرفش می‌شوم. - دلم برات تنگ شده حوراء، برگرد پیشمون. پیداست از طرف مادر برای شست و شوی مغز من اعزام شده؛ پوزخند میزنم: تو؟ تو دلت واسه من تنگ شده؟ هه هه خندیدم! - جدی میگم.. تازه این مدت که نبودی قدرت دستم اومد، فکرم نکن مامان منو فرستاده اینجا، خودم اومدم. - واقعا انتظار داری باور کنم؟ - میخوای بکن میخوای نکن! روی پاهایم جابجا می‌شوم و سرم را کمی به جلو خم می‌کنم، لحنم رنگ خشن به خود می‌گیرد... ادامه دارد... 🍁〰🍂 @Alachi
✨هــــر لحظه این را به یــــاد داشته باش که انـــدازه ی مشــــکلاتت ،، از قــــدرت خداونـــــد خیلــــی کوچکـــــترند. پس با خودت زمزمه کن: لاحول ولا قوه الا بالله 🍁〰🍂 @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️*بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ* ⭐️صفحه ۲۵۶ مصحف شریف ✨همراه تدبر و چند نکته ⭐️هدیه به امام زمان عجل الله فرجه الشریف❤️🙏 🍁〰🍂 @Alachiigh