eitaa logo
آلاچیق 🏡
1هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
57 فایل
فعالیتهای کانال، به نیت مهدیِ فاطمه عجل الله تعالی فرجه ادمین تبادل، انتقاد-پیشنهاد-مسابقه : @nilofarane56 پ زینب کبری سلام الله علیها کپی مطالب با ذکر صلوات 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهیدداوود اسماعیلی🌹 داوود تا لحظه‌ی شهادتش سلاحی نداشت! چون سلاح کم بود، به او که جوان‌تر بود سلاح نرسید! بهش گفتم: تو که سلاح نداری، برای چه می‌آیی جلو؟! گفت: اگر سلاح از دست شما افتاد، من برمی‌دارم. مهم این است که فقط بیایم. او در تمام صحنه‌ها حاضر بود و در آوردن مهمات و تجهیزات به بچه‌ها کمک می‌کرد تا اینکه به شهادت رسید. جانباز دفاع از حرم علوی "هاشم اسدی" بر مزار شهید مدافع حرم داوود اسماعیلی در وادی‌السلام ⭐️شادی روح پاک همه شهدا صلوات @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره3⃣ 🎥 : کشور نیازمند یک پوست‌اندازی است 🔹این مایۀ شادی نیست که یک عده بگویند ما گران می‌کنیم و افرادی باشند که گرسنه بخوابند. این هنر نیست، بی‌هنری است. 🔹چرا وقتی ثروت داریم مردم در مشکلات باشند. کشور نیازمند یک تحول بزرگ است و باید به‌سمت آن حرکت کرد. @Alachiigh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴السلام علیک یا باقرالعلوم🤚 🖤 خاک بقیعت دل جلا، ای یادگار کربلا قدرش فزون تر از طلا، ای یادگار کربلا 🖤💐شهادت پنجمین قافله سالار شیعیان حضرت امام محمد باقر (ع) بر تشنگان معرفت تسلیت باد💐🖤 ⚫️ التماس دعا...🙏 🎤 حاج منصور ارضى @Alachiigh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شماره4⃣ 🎥 : اگر به من اعتماد کنید با دوران جدیدی از مدیریت روبه‌رو خواهید شد 🔹آمده‌ام تا تجربه و توانایی‌ام را در اختیار مردم قرار دهم. @Alachiigh
🌿 ⃟⃟ ⃟🌺 انتخـــــــــابات ،انتخــــــــاباتِ پُرشـــــــور باشـــــــد، باید پُرجمعیّت باشد؛ چرا؟ برای اینکه حضور مـــــــردم در صحنه، پای صندوق رأی نشانه‌ی حضور ملّت در صحنه‌های مهمّ اداره‌ی کشور است؛ این برای کشور ثروت بزرگی است.
لبخند کریهی زدو گفت _ خانم خانما این که گریه نداره! میتونی توی یکی از واحدای من فعلا مستقر شی تا بعد! حالا هم اشکاتو پاک کن و بلند شو تا ببرمت و خونه ی جدیدتو بهت نشون بدم! عوضی سن بابا بزرگمو داره و اینجوری رفتار میکنه! دستمو مشت کردم تا یهویی نکوبونم تو فکش ! سرمو پایین انداختمو گفتم _ پدریو در حقم تموم کردین اقای ارجمند! قهقه چندشی زدو گفت _دختر جون مگه من چند سالمه! همش 55 سالمها!! 55 کمه پیزوری!!!! بابای من اگه زنده بود الان 45 سالش بود!! خنده ی مصنوعی زدمو گفتم _ ماشالا بهتون نمی خوره! خب اگه اجازه بدین من دو ساعت دیگه ینی ساعت 11 برم خونم وسایلمو جمع کنم! _ایرادی نداره! می رسونمت خونت عزیزم بعد با هم میریم خونه ی جدیدت! اخ که چقد دلم میخواد بگیرمش به باد کتکو بگم من عزیز توی چندش پیزوری هاف هافو نیستم!! اما حیف که وسط ماموریتم و نمی تونم بخاطر یه پیرمرد پیزوری همه چیزو بهم بریزم! ارجمند_ اصلا می خوای یه کار کنیم؟! _چی کار؟ ارجمند _ یه اتو بار (کامیون اسباب کشی) می فرستم خونت وسایلتو جمع کنن بیارن خونه ی جدیدت؟! من و منی کردمو گفتم _ چیزه اخه ...اخه من پول زیادی ندارم! خنده ی چندشی زدو گفت _ تا من هستم غصه ی چیو می خوری خانمی؟؟ وای خدا! یه عذاب الهی نازل کنو این پیری رو بفرس اون دنیا! مردیکه الاغ من سن نوشو دارما! وایساده مخ میزنه! _ ببخشید ولی دلیلی نداره که شما اینهمه به خاطر من به زحمت بیفتین اقای ارجمند! به سمت در اتاق راه افتادو گفت ارجمند_ به وقتش دلیلشو هم میگم بهت! الانم چک و چونه نزن و 2 ساعت دیگه حاضر شو تا بریم! _اقای ارجمند ! ایستاد و از روی شونه نگاهم کردو گفت _ جانم؟! ای درد و جانم! کوفتو جانم! حناق بیستو چار ساعته ! مردیکه الاغ هیز گلابی ! لبخند مصنوعی زدمو گفتم _ پس تا وقتی که دلیل این محبتاتونو نگین اجازه نمی دم یه ریال هم برام خرج کنین! کامل به سمتم برگشت و گفت 👇👇👇
_ توی ماشین بهت میگم! من راس ساعت 11 پایین، دم در ورودی منتظرتم! و سریع از اتاق خارج شد! هوووف! خدایا یا اینو بکش یا منو از دستش نجات بده! تا خواستم از اتاق خارج شم و به سمت سرویس بهداشتی برم تا با بچه ها تماس بگیرم گوشیم زنگ خورد. _الو! حسین_ دریا به هیچ وجه همراهش نمی ری! ممکنه بلایی سرت بیاره! به بهونه دوستت بیا بزن بیرون و بیا به ادرسی که میگم! لبخندی زدمو گفتم _ خوبی مهلا جان! پس به سلامتی بلاخره مادرت مرخص شد! باشه عزیزم همین الان خودمو می رسونم خونتون تا کمکت کنم! مهموناتون چند نفرن؟ حسین_ خوبه! بهش بگو دوستت ازت خواسته نیم ساعت بری خونشون و بعد از همون راه میری خونت ! دریا همین الان بیا بازار سرشور ها کوچه 13 یه خونه حیاط دار یه طبقه هست رنگ درش سفیده پلاک8 ...ستوان مهری و بردیا همین الان راه افتادن برن اون خونه! یادت باشه این خونه ی مهلا دوستته... امکان داره تعقیبت کنه! _باشه گلم! خونه خودت یا مادرت؟ راسی مادرت خونشو عوض کرده؟! حسین_ خونه خودت فلکه ابه...همون لوکیشن قبلیه ... تغییر نکرده! _اهان ! باشه میام خونت! راستی منم شرکتم نزدیکه بهت! تقریبا ده دقیقه دیگه راه میفتم تا 20 دقیقه دیگه اونجام عزیزم! حسین_ خیالت تخت بردیا و ستوان تا 5 دقیقه دیگه اونجان! _ کاری نداری؟؟ میخوام برم به اقای ارجمند اطلاع بدم که زودتر از پایان ساعت اداری میرم خونه! _مواظب خودت باش دریا ! برو به سلامت! یا علی! سریع قطع کردمو به سمت دفتر ارجمند رفتم! منشی تا منو دید پشت چشمی نازک کرد و به خط چش کشیدنش ادامه داد! وااااا! مگه اینجا ارایشگاست!؟!؟!!!! بی توجه به عجوزه خانم (منشی گرامی) تقه ای به در زدمو بعد از شنیدن صداش که میگفت بفرمایید وارد شدم. _ اقای ارجمند دوستم ازم خواسته نیم ساعت برم پیشش خونشون اخه بنده خدا توی بد دردسری گیر افتاده! اگه میشه اجازه بدین برم! میدونم کارم اشتباهه که روز اول کاری همچین خواسته ای دارم اما اگه اجازه بدید برم جبران میکنم براتون! ارجمند_ باشه بانو! مشکلی نیست می تونی بری! پس ادرس بده تا که نیم ساعت دیگه بیام دنبالت بریم خونتون و کارای اسباب کشیو کمکت کنم بانوی عزیز! _اگه اجازه بدین خودم میرم! شما بی زحمت بیاین خونه خودم تا بعد از اسباب کشی بریم واحدی که شما واسم در نظر گرفتین! ارجمند به ناچار قبول کردو من بعد از گفتن ادرس خونم از شرکت خارج و به سمت بازار سرشورها راه افتادم... ستوان مهری درو باز کرد که سریع پریدم بغلشو کمی بلند گفتم _ وای مهلا نمی دونی چقد دلم برات تنگ شده بود! بدو تا بریم کمکت کنم چون تا قبل از اومدن مهمونا باید برم خونه! و وارد خونه شدم. ستوان مهری پشت سرم وارد خونه شدو گفت _تعقیبتون کردن؟؟ _ اوهوم!! بردیا کوش؟ مهری_ نیومدن! سردار دستور داد من تنها بیام و نیم ساعته شنود و میکروفون هارو بهت بدم و راهیت کنم که بری! _پس یعنی ماموریتم جدی تر از قبل شده و تا اطلاع ثانوی دیدار با بستگان حتی شوهر پلیس هم ممنوع! مهری_بله همینطوره! _بسیار خب! پس سریع تر بیارشون!! مهری_چشم قربان! اصلا از جو سنگین بینمون راضی نبودم! خنده ای کردمو گفتم _ عزیزم ما الان نه تو اداره ایم و نه یونی فرم (لباس فرم)تنمونه! نیاز نیست که رسمی صحبت کنی که! لبخندی زدگفت _چشم دریا جان! رسمی حرف نمی زنم! چشمکی زدمو گفتم _ حالا شد...راستی ممکنه ارجمند کسیو مامور کرده باشه تا درموردت تحقیق کنه! تبسمی کردو گفت _ خیالت تخت! سردار فکر اینجا رو کرده...این محله اکثرا اجاره نشینن یا زائر ...چند تا از هتلای نیرو های مسلح هم اتفاقا اینجاست! ینی از هر کدوم از همسایه ها بپرسن اظهار بی اطلاعی می کنن یا که میگن یه دختر در حال حاضر مستاجر این خونست! دقیقا مثل خونه ی خودت که کلا همسایت هتله! جعبه ای رو به دستم دادو گفت _ تو گوشواره ها شنوده توی گردنبندم میکرفون و ردیاب! چندتا شنود هم هست که باید توی دفتر و ماشین ارجمندو یاور و مازیار بزاری! جعبه رو باز کردم و نگاهی به سرویس بدلیجات کردم خیلی ضریف بودو اصلا مشخص نبود که شنود و میکروفون داخلشونه! با صدای ستوان مهری چشم از سرویس گرفتمو خیرش شدم که کارت ویزیتی به سمتم گرفتو گفت _راستی فردا برو به این ادرس تا توی دندونت ردیاب بزارن! کارت ویزیتو گرفتم که صدای زنگ خونه به صدا در اومد! مهری_ فک کنم مادر بزرگمو مهمونا اومدن! خندیدمو گفتم _ بدو تا نرفتن! دارد... @Alachiigh
یادتون باشه! اگر چه گاهی تکه ابری جلویِ تابش خورشید رو می‌گیره ولی خورشید پابرجاست… نگذارید لکه‌هایِ اَبرِ غم و مشکلات مانعِ تابشِ خورشید به زندگی‌تون بشه از زندگی لذت ببرید😊👌 @Alachiigh