eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
9.2هزار ویدیو
243 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
دادیم برای این اسم ... دادیم برای این پرچم.... شدن فرزندانی برای امنیت این مردم ... شدن پدر و مادرانی که همه امیدشان پسری بود که روزی عصای پیری شان شود ... پس ... و با عزت بمان ایران اسلامی ما 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ششمین روز از چله 🍃🌷سی و پنجم ( )🍃🌷 مهمان سفره شهید 🥀 سید موسی نامجوی 🥀هستیم.
اسمش نامجوی بود، بر خلاف خُلقش که اصلاً به دنبال نام و شهرت و مقام نبود. به قول معروف، نام را در گم­نامی می‌جست. در یکی از روزهای سرد سال ۱۳۱۷ در بندر انزلی متولد شد،‌۲۶ آذر ماه. در همان دوران جوانی و نوجوانی هر از چند گاهی به زیارت امام(ره) می‌رفت و این دیدارها در زندگی او تأثیر زیادی داشت. گویی روح تازه‌ای در کالبد موسی دمیده شده است. دیگر همیشه با وضو بود و هفته‌ای چند روز روزه می‌گرفت. پس از چندی با این‌که امام)ره) به ترکیه تبعید شدند، ولی تحول فکری سید موسی پا بر جا ماند و او توانست در بعضی از دوستان نزدیکش نیز تحولی ایجاد کند… سال ۱۳۴۹ به فکر ازدواج افتاد؛ یک دختر محجبه که فرایض دینی برایش مهم باشد. عروسی ساده خود را در منزل خواهرش گرفت. شهید بهشتی هم در این مراسم شرکت کرده بودند. یک روز دایی موسی ما را برای شرکت در راهپیمایی سوار فولکس خود کرد و با هم به طرف دانشگاه رفتیم. آن روز چون دیر شده بود، دایی لباس ارتشی‌اش را عوض نکرد. بچه‌ها با دیدن دایی با لباس نظامی ترسیدند و دایی وقتی متوجه شد، مشتش را گره کرد و شعار مرگ بر شاه داد، مردم هم به دنبال او. او یک سرباز برجسته و با تمام وجود عاشق امام)ره) بود. زمانی که بنی‌صدر برای سوار شدن به بالگرد وارد محوطه چمن دانشگاه افسری شد و شعار «فرمانده کل قوا، خمینی روح خدا» را شنید، گفت: «دانشگاه افسری هم از دست رفت!.» نامجوی به عنوان فرمانده دانشگاه افسری، پشت تریبون رفت و پس از ذکر نام خدا با چشمانی اشکبار گفت: «هل من ناصر ینصرنی؟» این کلام او اشک از دیدگان همه جاری کرد. بلافاصله ادامه داد: «عزیزان! عراق تا پشت دروازه‌های اهواز رسیده است، ما احتیاج به نیرو داریم تا با این تجاوز مقابله کنیم.»
یک روز خدمت نامجوی رسیدم و جمله ای را که با خطی زیبا روی برگه ای نوشته بودم، به ایشان دادم. آن جمله این بود: «این میز باقی نمی ماند. اگر باقی می ماند، هرگز به دست من و شما نمی رسید.» با دیدن این جمله، لحظه ای به فکر رفت و بعد از لحظاتی گفت: «به خدا به این جمله اعتقاد دارم و همین طور است.» برگه را زیرشیشه میز کارش کرد و ادامه داد: «این جمله باید همیشه جلوی چشمم باشد.» بعد خطاب به من گفت: «این یکی از هدیه های ارزشمندی است که از یک دوست گرفتم و بسیار از شما متشکرم.»
زندگی ما با سختی­های فراوانی شروع شد. گاهی من از رنج­های زندگی به او گله می‌کردم. اما او با کلام متین و گیرایش به من آرامش می‌‌داد. در مقابل تمام مسائل زندگی جدی بود و هر وقت لازم می‌شد، خیلی دوستانه مسائل را گوشزد می‌کرد. مرتب روزه می‌گرفت و خیلی وقت­ها نماز شب می‌خواند. نماز شب او نماز معمولی نبود؛ طوری گریه می‌کرد که اتاق به لرزه می‌افتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار می‌شدیم. او هیچ وقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی­مان در منزل اجاره‌ای زندگی می‌کردیم. در آن زمان ارتش به پرسنل، خانه سازمانی می‌داد و وقتی من از او خواستم که منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند. شهادت آرزوی ایشان بود. در نیمه‌های شب، وقتی به نماز می‌ایستاد، با خدا راز و نیاز می­کرد و با اشک و ناله‌های بلند از خدا آرزوی شهادت می‌کرد. او درباره شهادتش با بچه‌ها صحبت کرده بود.
خاطره ای از مقام معظم رهبری شهید نامجوی در کنار حضرت آیت الله خامنه ای (مدظله العالی) حدود دو سه ماه متوالی در ستاد عملیات نامنظم فعالیت داشت. در طول این مدت که ما دائماً زیر بمب و موشک بودیم، بعضی وقت ها تماس تلفنی با ما داشت و جویای احوال ما می شد. یک بار در حین صبحت تلفنی متوجه شدم که صدایش گرفته است. پرسیدم: «طوری شده؟» و او با لبخند گفت: «چیزی نیست نگران نباش، از دود و آتش است». پس از آن پیغام فرستاد که پمادی برایش تهیه و ارسال کنیم. علتش را پرسیدم که گفت: «انگشتان پایم زخم شده است». پرسیدم: «چرا؟» گفت: «برای این که وقت نمی کنم پوتین هایم را از پایم در آورم». چند شب بعد ناگهان دیدیم شهید نامجو به منزل آمد. از او پرسیدم: «چطور شد که به مرخصی آمدی؟ گفت: «آقای خامنه ای به من امر فرمودند که «سید، دو سه شب برو خانه».
پس از پایان عملیات ثامن‌الائمه)ع)،‌نامجوی به همراه تعدادی از مسئولان ارتش و شورای عالی دفاع، برای سرکشی به جبهه آبادان رفت. پس از بازدید تصمیم به بازگشت گرفتند. سرانجام هواپیمایی که حامل تعدادی از مجروحین بود، آماده شد و نامجوی، سرلشکر فلاحی و سرتیپ فکوری، یوسف کلاهدوز و محمد جهان‌آرا به طرف هواپیما رفتند. در پای هواپیما یکی از نمایندگان مجلس که برای بدرقه آمده بود، از نامجوی پرسید: «شما کجا می‌روید؟» او با لبخند گفت: «به کربلا!» ساعتی بعد خبر سقوط هواپیما و شهادت گروهی از بهترین‌ها، دل امام)ره) را اندوهگین ساخت.
وی سرانجام در شامگاه هفتم مهرماه 1360 در حادثه هواپیمایی C130 به دیدار معبود شتافت و به آرزوی دیرینه اش نائل آمد.