به نام الله پاسدار حرمت خون شهيدان
وصيّت نامهي شهيد نوروزعلي بابانيا
خدايا! تو شاهدي كه من براي رضاي تو و جهت نصرت دينت، قدم به جبههي حق عليه
باطل نهادم. اميدوارم بتوانم، بندهي خوبي از بندگانت باشم. امروز كربلاي ايران، ياور حسيني
ميخواهد. هر كجا حق با كفر درگير باشد آنجا كربلاست. در جبههي نور ما، قرآن با ابليس افلقي درگير هست و امدادهاي غيبي در جبههها، رزمندگان را به ادامه رزمشان استوار
ميكند. در منطقه هفت تپّه، شاهد بمباران منطقه بهوسيله 40 فروند هواپيماي دشمن كافر بودم، وجب به وجب از خاك منطقه را با بمبهاي خوشهاي بمباران ميكردند و بمبها در يك قدمي رزمندگان ميافتاد. يا عمل نميكردند و يا عمل ميكردند، خسارتي وارد
نميشد و انسان، كمكهاي خدا را با چشم خود ميديد. خداوند تبارك وتعالي ميفرمايد :
« مرا ياري كنيد ، من شما را ياري خواهم كرد .» در سنگر رزمندگان اسلام، صداي قرآن و دعاي كميل و توسّل و نمازشبِ بسيجيهاي عاشق ميآيد، امّا در جبههي دشمن كافر، مشروب و قمار و هزاران كثافت كاري ديگر هست. حسينيها با رمز يا حسين(ع) و يا ا لله و
يا مهدي(عج) بر كافران حمله ميكردند ، امّا دشمنان كافر را بايد با مشروب و وعده ماشين وخانه و زنان، وادار به حمله كرد. من با توجّه به شناختي كه از دوصف دارم به جبههي حق عليه باطل آمدم. شايد بگوييد : او وضع مالي خوبي نداشت يا كارگر نبود ، به جبهه رفت. امّا به هزاران بيكار اگر ماهي ده هزار تومان بدهند قدم به جبهه نميگذارند، چون در جبههها
( بمبارانهاي هوايي ) و گلولههاي توپ و تانك دشمن كافر هست. آيا شما حاضريد
يكصد هزار تومان به شما بدهند تا دست شما را قطع كنند؟ من از خدا ميخواهم جسمم ، در مقابل تيرهاي دشمن تكّه تكّه گردد، بسوزم ولي اسلام زنده باشد. سفارشي به شما مردم
حزب الله: قدر فرزندان بسيجي قراخيل را بدانيد كه در تمام جبههها حاضرند. در كنار آنها باشيد و آنها را ياري كنيد. با مخالفان بسيج كه مخالفان امامند، دوستي نبنديد. خدا را در همه جا و همه حال ناظر بدانيد. اگر جنازهي من آمد مرا در مزار شهداي ( سيّد ميرزا ) دفن نماييد . مراسم مرا بعدازظهرها بر سر مزارم برگزار نماييد. تا موقعي كه همسرم در منزل من هست از فرزندانم مهدي و روح ا لله سرپرستي نمايد و از او ميخواهم مرا عفو نمايد. از برادران بسيجي و حزب الله ميخواهم : فرزندانم را سرپرستي كنند و از همهي مردم طلب عفو و بخشش مينمايم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارادت مادر شهید مسیحی به حضرت زینب(س)❤️
لبیک یاحسین❤️
لبیک یا زینب ❤️
مگر ازایشان بالاتر هم داریم .
💚حضرت محمد💚 صلوات علیه و اله :
🔸 سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا
از هر دری که بخواهند وارد بهشت میشوند
1_کسی که خوش اخلاق باشد.
2_ کسی که هم در خلوت هم در حضور مردم
از خدا بترسد.
3_کسی که جر و بحث را رها کند،
حتی اگر حق با او باشد.
📚 اصول کافی
امام صادق عليه السلام :
ثَلاثَةٌ اِنْ يَعْلَمُهنَّ الْمُؤمِنُ كانَتْ زيادَةً فى عُمُرِهِ وَ بَقاءَ النِّعْمَةِ عَلَيْهِ:تَطْويلُهُ فى رُكوعِهِ وَ سجودِهِ فى صلاتِهِ وَ تَطْويلُهُ لِجلوسِهِ عَلى طَعامِهِ اِذا اَطْعَمَ عَلىمائِدَتِهِ وَ اصْطِناعُهُ الْمَعْروفَ اِلى اَهْلِهِ؛
امام صادق عليه السلام :
سه چيز است كه اگر مؤمن از آنها مطلع شود، باعث طول عمر و دوام بهره مندى او ازنعمت ها مى شود: طول دادن ركوع و سجده، زياد نشستن بر سر سفره اى كه در آنديگران را اطعام مى كند و خوش رفتارى اش با خانواده.
كافى، ج 4، ص 49، ح 15
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
💚حضرت محمد💚 صلوات علیه و اله : 🔸 سه نفر هستند که هنگام دیدار با خدا از هر دری که بخواهند وارد بهش
سلام علیکم سی و هفتمین روز از چله هجدهم🌟 مهمان سفره شهید 🌷 محمد شالیکار 🌷هستیم .
رفت پیش رفیقش، گفت: فلانی دیشب یه خواب عجیب دیدم!!
خواب دیدم،باهم رفتیم حرم امام حسین(ع)تو رفتی داخل ضریح،اما به من اجازه ندادند😢 تعبیرش چیه؟
رفیقش گفت:خب معلومه دیگه،من شهید میشم🕊و تو هم جانباز...
گذشت تا اینکه تو عملیات سرش ترکش خورد.خودش میگفت:که دونفر داشتند منو می بردند بالا. گفتم دیگه شهید شدم💔
همینطور که به آسمون میرفتم دیدم رفیقمم دارند میبرند.
همینکه دیدمش بهم گفت: محمد رو نیارین اون نباید بیاد☝️بهش گفتم:اخه بی معرفت منم میخوام بیام پیشت😭رفیقش گفت:میای.اما حالا نه!!!.
محمد از زمان دفاع مقدس،ذخیره شده بود برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلام الله علیها)😔
♻️ #شهید_محمد_شالیکار از همرزمان سردار شهید حاج حسین بصیر و سردار علی اصغر بصیر در دوران دفاع مقدس بوده بود❣.
👈وی جانباز بالای 50 درصد بوده که از ناحیه سر دچار جانبازی در جنگ هشت ساله شده بود.
🔰شهید محمد شالیکار از یادگاران دفاع مقدس شهرستان فریدون کنار محسوب می شود که چند روز را در بخش آی سی یو بیمارستان دمشق سپری کرد.
شهید محمد شالیکار 47 ساله بوده و از وی دو پسر و یک دختر به یادگار مانده است.
🌷محمد شالیکار عضو گردان عاشورا و رزمنده دفاع مقدس بود که در مناطق عملیاتی 7 تپه، حلبچه و عملیات کربلای 10 حضوری فعال و موثر داشت.
شهید محمد شالیکار در دوران دفاع مقدس از ناحیه کاسه سر #جانباز شده بود که در درگیری با نیروهای تکفیری تروریست مورد اصابت گلوله ای از ناحیه کتف و ریه قرار گرفت که پس از چند روز کما وی به درجه رفیع شهادتـــ🌷نائل آمد
خاطره همسر شهید حاج محمد شالیکار
آرامش و متانت ایشان در تمام امورات زندگی فردی و اجتماعی اش بود و علی رغم انکه کمتر صحبت می کردند بیشتر مرد عمل بودند.توصیه های موکدی برای تشویق خانواده در قرائت زیاد و عمل به زیارت عاشورا داشت و خیلی به قران علاقمند و متقید بود.
در هنگام عزیمت شهید شالیکار که برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و مقابله با ظالمان می رفت، به محمد گفتم: حاجی خیلی مواظب خودتان باشید و سعی کنید زودتر برگردید که در این موقع حاج محمد رو کرد به من و گفت: « برای چه ناراحتی، اصلا نگران نباش و خودت را جای حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب (س) بگذار».
در این موقع شرمندگی به سراغم آمد و از حرفم خجالت کشیدم واز همین جهت نتوانستم در چهره حاجی نگاه کنم، لذا سرم را پائین انداختم و با خود گفتم: « چرا این حرف را بزبان آوردم و اجر خودم را کم کردم آخر من در مقامی نیستم که حتی تصور کنم مانند حضرت ام البنین(س) و حضرت زینب(س) باشم».
از اینکه حاج محمد به آرزوی هر مومن که شهادت و لقا الله است رسیده نه تنها ناراحت نیستم بلکه خوشحالم و به همه ملت مومن و همسنگران و دوستانش که دغدغه دفاع از حرم معصومین(ع) و مقابله با ظالمان برای ریشه افکنی ظلم را دارند تبریک و تهنیت عرض می کنم .
شهادت درجه و مقامی است که نصیب هر کس نمی شود و برای اینکه حاج محمد با انتخاب وصلت با عشقش که به درجه رفیع و مقام اولیا الهی رسید خوشحالم.
🔰 #خاطرهای زیبا از سردار شهید حاج محمد شالیکار
🕊در حال حرکت به سمت سوریه موقع اذان مغرب وعشاء به هم رزماش گفته بود که به راننده بگن نگهداره 🌷
🕊بعد راننده ى اتوبوس گفت الان جایى برای نماز خوندن پیدا نمیشه و نیم ساعت بعد به مقصد میرسیم🌷
🕊و شهید شالیکار در جواب به آنها گفت من یک سال مراقبت کردم نماز اول وقتم را از دست ندهم شما باعث شدین که من نماز اول وقتمو از دست دادم.🌷
🕊و خیلی ناراحت و نگران بود و سرش را به شیشه ى اتوبوس خم کرد و اشک از چشم هایش جارى شد🌷
🕊از اینکه نماز اول وقت رو بعد از یک سال از دست داده بود و این خاطره ى شهید شالیکار خیلی جالب و تاثییر گذار بود.🌷
ڪتاب #خــداحـافظ_دنـیا✋🕊
خـاطرات شهیـد مدافـع حـرم
محمــد شالیڪار🌺🍃
جانباز بالای ۵۰ درصد دفـاع مقـدس که به طور داوطلب به #سوریه برای مقابله با تڪفیریها👹 رفتند
یک روز به خوابم آمد و گفت: من به خواسته ی خودم که #شهادت بود، رسیدم☺️🕊.
وقتی برای دومین بار با خانم شهربانو نوروزیان، همسر شهید حاج محمد شالیکار، هماهنگ میکردم تا کارهای مربوط به کتاب را انجام دهیم، همان شب دوباره خواب او را دیدم😳. انگار نه خواب بودم و نه بیدار.ـ.
آمد و گفت: کتاب (خداحافظ دنیا) رو بده ببینم چه کار کردی!👀
جزوه ی آماده شده ای را جلوی او گذاشتم. جزوه را برداشت و به چند صفحه اش نگاهی انداخت👀 و با لحن تلخی پرسید: از حضرت زینب چی نوشتی😑؟
نگاه مبهوتم به چشم های نافذش گره خورده بود. بعد از سکوت کوتاه زبان باز کردم و با شرمندگی گفتم: چیزی ننوشتم😓!
گفت: از مصیبت #حضرت_زینب(ع) بنویس...😔💔
از خواب برخاستم. ناخودآگاه می گریستم و می گفتم: الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر.😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢رایحهی خوشِ شهادت، هنوز هم از وجود حاج علی فضلی به مشام میرسه
این روزها در بستر بیماریه؛ دعا کنید خدا از وجود پربرکتش محروممون نکنه
کلیپ شهید آوینی از حاجعلی دیدنیه
💬 جواد نیکی ملکی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حدیث_روز
#پيامبر_اکرم_ص
المُشاوَرَةُ حِصنٌ مِنَ النَّدامَةِ و أمنٌ مِنَ المَلامَةِ
مشورت دژى در مقابل [هجوم] پشيمانى و مايه ايمنى از سرزنش است
📚 نثرالدّر، جلد ۱ ، صفحه ۱۸۳
امام صادق عليه السّلام فرمودند:
إنّ المَشورَةَ لا تكونُ إلاّ بِحُدُودِها الأربعةِ ... فأوَّلُها أن يكونَ الذي تُشاوِرُهُ عاقِلاً ، والثانيةُ أن يَكونَ حُرّا مُتَدَيِّنا ، والثالثةُ أن يكونَ صَديقا مُواخِيا ، والرابعةُ أن تُطلِعَه على سِرِّكَ فَيكونَ عِلمُهُ بهِ كَعِلمِكَ ثُمّ يُسِرَّ ذلكَ ويَكتُمَهُ ؛
مشورت جــز با حدود چهارگانه آن تحقق نپذيرد ؛ نخستين حدّ آن اين است كه كسى كه با او مشورت مى كنى ، خردمند باشد ، دوم اين كه آزاده و متديّن باشد ، سوم اين كه دوست و برادروار باشد و چهارم اين كه راز خود را به او بگويى و او به اندازه خودت از آن راز آگاه باشد ، امّا آن را بپوشاند و به كسى نگويد .
مكارم الأخلاق: 2 / 98 / 2280 منتخب ميزان الحكمه: 308
اخلاق و توصيه ها-مصالح اجتماعي
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#حدیث_روز #پيامبر_اکرم_ص المُشاوَرَةُ حِصنٌ مِنَ النَّدامَةِ و أمنٌ مِنَ المَلامَةِ مشورت دژى در
سلام علیکم سی و هشتمین روز از چله هجدهم🌟 مهمان سفره شهید 🌷 بهروز مرادی🌷هستیم .
🔰 روایت های یک شهید از خرمشهر:
استخوان هایی که در « پایتخت جنگ» باقی ماند....
🌷شهید بهروز مرادی ، دانشجوی صاحبدل انقلابی، زاده خرمشهر است که مانند صدها جوان دیگر تجاوز به خاک شهرش را با پوست و استخوان لمس می کند و دوستان شهیدش را که با هر کدام خاطره های بسیار دارد، روزهای تلخ اشغال شهرش تمام می شود و او می ماند و می شود راوی رازهای خرمشهر در روزهای مقاومت و هجران...
شهیدبهروز خرداد ۱۳۶۷ در شلمچه به دوستان شهیدش می پیوندد...
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
🔰 روایت های یک شهید از خرمشهر: استخوان هایی که در « پایتخت جنگ» باقی ماند.... 🌷شهید بهروز مرادی ،
شهید بهروز مرادی اول دی ماه 1335 در خرمشهر چشم به جهان گشود. وی تحصیلاتش را در خرمشهر شروع کرد و در مدرسه بازرگانی کوروش کبیر با شهید محمد جهان آرا همکلاس بود.
پس از آن به عنوان معلم آغاز به کار کرد و سرانجام در سال 1364 در رشته صنایع دستی در دانشگاه پردیس اصفهان مشغول تحصیل شد و قبل از پایان تحصیلاتش در 4 خرداد 1367 در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
نامه شهید «بهروز مرادی»
«بسم الله الرحمن الرحیم
در یکی از روزهای مهر ماه سال 1359 که با دشمن توی کوچههای پشت مدرسه... خرمشهر درگیر بودیم، سه نفر از دوستانم به خانهای که مقر عراقیها بود حمله کردند و جنازه یک نفرشان داخل کوچه جا ماند. سه نفر: «حمیدرضا دشتی»، «محمدرضا باقری» و «توتونساب» بودند؛ و امروز که بعد از پیروزی، قدم به شهرمان گذاشتهایم این چهارمین نفری است که استخوانهایش پیدا میشود. وقتی استخوانهای دوستم را پیدا کردم، برای لحظهای گریستم و در برابر خدا زانو زدم؛ و زمین را به شکرانه امانتداریاش بوسیدم.
برادر کوچکم همراهم بود. او را آورده بودم تا از نزدیک با واقعیتهای جنگ آشنا شود. مدتی را در راهروهای زیرزمینی و سنگرهای دشمن قدم زدیم و برای او حماسههای جوانان شهر را میگفتم که چگونه فرزندان اسلام در غربت، رقص مرگ میکردند؛ و او هاج و واج مانده بود. بعدازظهر که شد، به او گفتم: «داخل یکی از این کوچهها یک آشنا هست؛ بیا برویم. شاید اثری از او باشد».
قدم به قدم پوکههای ژ3 روی زمین ریخته بود. سر این کوچه، پوکههای شلیک شده از طرف ما بود و سر کوچه آن طرفتر، پوکههای کلاشینکف عراقیها.
21 ماه پیش اینجا، در و دیوار و خانهها شاهد یک جنگ خونین سخت بود و امروز ما آمده بودیم که اگر خدا کمک کند جنازه یکی از قربانیان این جنگ را بیابیم. آهسته کوچهها را پشت سر گذاشتیم؛ به خانهای نزدیک شدیم که هنوز فریاد وحشتناک عراقیها را از آنجا به خاطر داشتم. جلو خانه، استخوانهای محمود را پیدا کردم و آن طرفتر ساعت مچی او را، داخل جیب شلوارش چند تیر ژ3 بود و بلوز سبز و پیراهن سفید او بعد از 2 سال هنوز سر جایش بود؛ و یک لنگه کفش او را زیر یک درخت فرسوده خرما پیدا کرد، در کنار او 6 گلوله آرپیجی که از پشت بام خانه روبهرو شلیک شده بود، در دل زمین بود. در آن لحظه زانوهایم سست شد و اشک چشمانم را گرفت. زمین را بوسیدم؛ زیرا عهد کرده بودم که اگر به خرمشهر، زنده رسیدم، بروم آنجاها که دوستانم شهید شدهاند خاک مقدسشان را زیارت کنم. برادرم به من نگاه میکرد در حالی که چشمانش از حدقه در آمده بود...
به یاد پدر و خانواده محمود افتادم که هنوز که هنوز است، در انتظار بازگشت فرزندشان لحظه شماری میکنند. تا امروز خبر شهادت محمود را به مادرش نداده بودم؛ اما دیگر خوشحال هستم که لااقل استخوانهای او را پیدا کردهام و این میتواند باعث آرامش موقت قلب یک مادر باشد.
به یاد مادر سعید افتادم؛ آن روز که ما جنازهی سعیدمان را در جبههی آبادان جا گذاشتیم، مادر سعید به صمد گفته بود: «کاش بند پوتین سعید را برایم میآوردی، تا من لااقل یک یادگار از پسرم داشته باشم». میبینی که ما در چه دنیایی زندگی میکنیم، و با این وضع برای من سخت است که از جبهه دست بکشم. جبهه برای من همه چیز است. در جبهه دوستانم را یکی یکی از دست دادهام و حالا که دارم این نامه برای تو مینویسم، صدای انفجارهای پیاپی خمپارهی خصم، سکوت شب را میشکند و شاید هم... بعد از آن خدا میداند چه بشود؟
قبل از فتح خرمشهر نوشتن چند خط نامه همراه بود با اعتراض دوستم علی نعمتزاده که میگفت: «گلوپ را خاموش کن». اما الان که دارم این نامه را مینویسم، شاید جنازهی علی در قبرستان آبادان پوسیده باشد. و کسی نیست که به من بگوید خستهام، چراغ را خاموش کن؛ میخواهم بخوابم. من نمیدانم بعد از این چه خواهد شد؟ به مادرم گفتهام، در جبهه، بچهها خواب امام حسین (ع) را میبینند و در بیداری، در نخلستانهای جزیرهی مینو، مهدی (عج) را و شما در تهران، در خواب، کوپن را میبینید و در بیداری صف مرغ کوپنی را.
مادرم قانع شد که پسرش حق دارد در جبهه باشد. میبینی که دنیای جبهه چه دنیای عجیبی است؟ یک دنیا حماسه است، و این حماسهها گاه در دل خاک مدفون میشوند. و گاه اثری از آنها که یک تکه استخوان باشد بعد از 2 سال پیدا میشود.»
شهید بهروز مرادی جزء نفراتی بود که تا آخرین ساعات پیش از سقوط خرمشهر مقابل دشمن تا دندان مسلح غریبانه و با دستان خالی ایستادگی کردند و شاهد شهادت بسیاری از مدافعین خونین شهر در 45 روز مقاومت تاریخی این شهر بودند و تا آخرین لحظات محاصره در شهر مانده بود.
بعد از سقوط خرمشهر تمام فکر بهروز آزادی شهر بود، می گفت اگر بنا است که شهید بشوم، می خواهم بعد از فتح خرمشهر باشد.
در یکی از نوشته هایش این مطلب را یادآوری می کند که «هدف ما تنها آزادی خرمشهر نیست. ما با جهان اسلام کار داریم و هدفمان این است که دنیا را آزاد کنیم. هدف اصلی ما آزادی بیت المقدس است. اما مسئله این است که اگر ما نتوانیم شهر کوچکی مثل خرمشهر را آزاد کنیم چطور می خواهیم دیگر کشور های اسلامی را آزاد کنیم.»
شهید مرادی ساعاتی پیش از شهادتش در مسجد جوادالائمه (ع) شهر اهواز سخنرانی کرد. انگار می دانست که دیگر فاصله ای با شهادت ندارد، حرف های دلش را می گفت. بهروز از وظیفه ما می گوید. او می گوید:« به همان اندازه ای که دشمن در کفرش پایدار است، ما هم باید در ایمانمان پایدار باشیم. همه شما، مرد و زن در قبال خون شهدا مسئولیت دارید. هر کسی که وظیفه اش را انجام ندهد، خائن به اسلام و شهداست. همه شما در مقابل خدا مسسئولیت دارید، آن چه که می دانید را بازگو کنید. شما حق ندارید سکوت کنید. نباید بگذارید گذشت زمان باعث بشود که مردم همه چیز را فراموش کنند. نباید بگذارید فساد و بی حجابی رایج شود.»
بهروز مرادی سر انجام در چهارم خرداد 1367 در منطقه ی شلمچه به شهادت رسید و بعد از پدر و برادرش سومین شهید خانواده شان شد.