eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9هزار ویدیو
238 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰سید برهنه‌ها👣 🥀 آقاحمید قصهٔ ما،جوون بود و با پر از باد،💨😐لات‌های محله کُلی اَزش حساب مےبردند.خلاصه بزن بهادری بود برای خودش.💪🌤یه روز مادر این آقاحمید، ایشون رو ازخونه بیرون انداخت و گفت: برو...‼ 🔰دیگه پسر ِمن نیستی،خسته شدم ازبس جواب ِکاراتو دادم...همهٔ همسایه‌ها هم، از دستش کلافه شده بودند...تا اینکه برادرش شد و حمید تحت تأثیر پیکر برادر... 🔰روزی از روزهـا یک کامیونی🚛بهش میگه حمید تو نمیخوای آدم شی⁉️بیا با من بریم جبهه،حمید میگه اونجا من رو راه نمیدن با این سابقه،راننده به حمید میگه توبیا و ناراحت نباش...🌱|° سیدحمید ما مدتی بعد بر میگرده ،اولین جا هم میره پیش دوستاش که سرکوچه بود❕ 🔰میگه بچه ها من دارم جبهه!! شماها هم بیائید!!میگه بچه‌ها خاک بر سر من و شماها؛ پاشیم بریم ناموسمون درخطره...!اومدخونه 🏚از مادر حلالیت طلبید و خداحافظی کردو رفت...✋🏻به جبهه که رسید کفشاشو داد به یکی  و دیگه تو جبهه کسی اونـو با کفش👞 ندید، مےگفت: 🔰"اینجا جایی که شهدامون ریخته شده.معروف شد به سید پابرهنه"🌱اونقدر موند تا آخر با دوتایی سوار موتور🏍، هدف قرارگرفتن و رفتن پیش سیدالشهدا🕊 🏜عملیات خیبرسال۶۲ 🌷
شهید «سید حميد میرافضلی» هفدهم بهمن ماه 1335 در شهرستان رفسنجان به دنیا آمد. با شروع عملیات خبیر و در پی حضور لشکر ثارالله در جزایر مجنون ، سید حمید که به چند و چون منطقه به خوبی واقف بود همراه رزمندگان این لشکر در منطقه حضور یافت تا در آخرین نبرد در زندگی خود ، چهرۀ مردانه اش را باخون سرخ پیشانی اش رنگین سازد.  سرانجام در 22 اسفند سال 1362 به همراه سردار شهید حاج ابراهیم همت فرماندۀ لشکر محمد رسول الله سوار بر موتور مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
زندگي‌نامة سيدحميد به روايت مادر شهید سر حميدم كه آبستن بودم، يك شب خواب ديدم كه دست كردم تو جيبم و ديدم يك سكه‌اي تو دستم هست كه روش اسم پنج‌تن نوشته شده. در جيبم را محكم گرفتم تا اينكه از خواب پريدم. صبح بلند شدم و گفتم: اين بچه‌ام هم پسر است. اسمش را گذاشتيم غلام‌رضا و تو خانه صداش مي‌كرديم حميد. حميد از بچگي پرجنب و جوش بود. سر نترسي داشت. رضا دو سال از او بزرگ‌تر بود همبازي حميد فقط او بود، با هم شمشير بازي مي‌كردند. كشتي مي‌گرفتند و هر دو مواظب بودند دست از پا خطا نكنند. حميد معلم شد. او با خواهر و برادراش خوب بود. همه دوستش داشتند. از وقتي رضا شهيد شد، حميد ديگر دل به چيزي نداد. مشوقش را از دست داده بود. رفت تو تظاهرات و راهپيمايي و جنگ و اين چيزها. رفت يك دوره چريكي ديد و رفت جنگ. لباس‌هايش را مي‌آورد كه بشوييم و جاهايي را كه پاره است بدوزيم. مي‌گفتم: اين ديگه پاره شده بايد يك لباس ديگر بخري. مي‌گفت: نه اسراف مي‌شه، هنوز مي‌شود از اين استفاده كنم.
حميد براي اولين بار بود كه مي‌رفت براي شناسايي. با دو نفر از نيرو‌هاي چمران مي‌رفته كه همان اوايل دوره ديده بودند. يك افسر ارتش هم با آن‌ها همكاري مي‌كرد. دو نفر بسيجي و حميد و يك نفر ديگر، شب حركت مي‌كنند. صبح مي‌فهمند وسط عراقي‌ها گرفتار شده‌اند. افسر ارتشي مي‌گويد: يعني چه بلايي سر‌مان مي‌آيد؟ حميد مي‌گويد: راحت باشيد! يك آيه قرآن مي‌خواند و مي‌گويد: مطمئن باشيد كه آن‌ها ديگر ما را نمي‌بينند. حاج احمد اميني هم آنجا بوده. آية وجعلنا... را مي‌خوانند و حركت مي‌كنند. حميد مي‌گفت: بعد از چهار كيلومتر پيش‌روي در جبهة عراقي‌ها، تازه آنها متوجه شدند كه ما عراقي نيستيم. شروع كردند به تيراندازي. آن افسر اين چيزها برايش معجزه بود. آن‌قدر سجده كرد و گريه كرد و «يا حسين(ع)» گفت كه دل همه شكست. ديگر ولمان نكرد. هميشه همه جا فقط با ما مي‌آمد.
آمده بود سر میدان شهدا. رفقا هم نشسته بودند. معمولا صحبت کم می کرد. دربارة خودش داشت صحبت می کرد، ما هم داشتیم گوش می کردیم. بهش گفتیم جبهه چه جور جایی است؟ سید حادثه ای را که به چشم دیده بود برایش تعریف کرد. جریان زن جوان سوسنگردی که نوزاد بغلش را از داخل وانت به بیرون پرتاب کرد. سید وقتی عصبانی به آن شخص اعتراض کرد، زن گریان اعتراف کرد این بچه ثمرة تجاوز عراقی به اوست، باید با او چه کنم. سید به دوستش گفت رفتم تا این اتفاق در کوچه و محلة شهرم رخ ندهد. دوستش به هم ریخت. خاک بر سر من که اینجا بنشینم تا دشمن با ناموس هم وطنم این طور رفتار کند. سید که سال ها طعم تلخ نصیحت های مداوم را چشیده بود، از نصیحت کردن پرهیز داشت، فقط قصه هایی را که می دید برای دوستانش تعریف می کرد.
آنگاه بود که دوستان سید فهمیدند سیدحمید صاحب موفقیت ویژه ای است. سید از زبده ترین نیروهای اطلاعات و عملیات شده بود تا جایی که سمت فرماندهی اطلاعات وعملیات قرارگاه کربلا را برعهده اش گذاشته بودند تا در رکاب سردار سرلشکر جاویدالاثر شهید علی هاشمی به میهن خویش خدمت کند و به ندرت می توانستیم او را در میان خود ببینیم. گاه چندین بار در میان یگان های دشمن گم می شد. حتی به شهر های مختلف عراق سفر می کرد که در همین سفرها بود که همراه یاران خویش به کربلا رسید. کمتر کسی خبر داشت که سید بارها به زیارت عتبات نائل شده بود. سید به هیچ کس جز اهل سرّ چیزی نمی گفت.
اولین باری که شیمیایی زدند، سید شیمیایی شد. خیلی جالب است که اولین تجربه در حملة شمیایی بود. زیر گلویش تاول زده بود. گفتیم سید چی شده؟ می گفت هیچ چی. می دانست چیه. گفتم سید خیلی عجله داری، کجا می خوای بری؟ گفت محمود ان شاالله طولی نکشه که با جدم فاطمه زهرا(س) محشور شوم. فکر کنم اون بعدازظهر که دیدمش دو روز بعد به شهادت رسید.
آسيدحميد را همه با هم دفن كرديم. حسين باقري بعد از او شهيد شد. من و يك حاجي، دوتايي داوطلب شديم كه قبر حسين را پايين پاي سيدحميد بكنيم. گفتم: حالا ديگر قبركن نمي‌خواهد كه ثوابش هم به ما برسد. وقتي قبر را كنديم و رسيديم به لحد، شروع كرديم به كندن پايين پاي سيدحميد. يك لحظه آنجا سوراخ شد و من ديدم يك بوي عطري آمد. من ديگر نفهميدم چي شد. آن حاجي گفت: اين بوي عطر از كجا آمد؟ گفتم: از اينجا. گفتم برود بالا. بعد دست كردم تو آن سوراخ كه ببينم بدن آن سيد اولاد پيغمبر سالم است. حس كردم انگار همين يك ساعت پيش او را دفن كرده‌اند، به اين تازگي بود.  
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
نحوه شهادت 👇 👇 در گرماگرم نبرد خیبر در جزیره مجنون، کار برای بچه‌های لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله گره می‌خورد و با خستگی و کمبود نیرو مواجه می‌شوند. حاج همت با موتورش به محل استقرار نیروهای لشکر ۴۱ ثارالله می‌آید تا از حاج قاسم سلیمانی مدد بگیرد.  حاج قاسم به شهید میرافضلی می‌گوید که یک گروهان از نیروهایش را ببرد سمت چپ جزیره مجنون جنوبی که حاج همت و بچه‌هایش مستقر بودند و به اصطلاح خط را تحویل بگیرد تا بچه‌های لشکر ۲۷ خودشان را بازسازی کنند.  قرار بود مهدی شفازند ـ از فرماندهان لشکر ثارالله ـ بنشیند ترک موتور حاج‌همت و سیدحمید هم با موتور دیگری پشت سر آنها برود. اما تقدیر چنین رقم می‌خورد که شهید میرافضلی هم‌رکاب حاج‌همت حرکت کند و شفازند پشت سر آنها با موتوری دیگر براند.  در یک آن، گلوله شلیک شد. دودی غلیظ آمد بین من و موتور حاج همت قرار گرفت. صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم. طوری که نفهمم اصلاً چه اتفاقی افتاده. گاز موتور را دوباره گرفتم و رسیدم روی پد وسط. از بین دود باروت آمدم بیرون. راه خودم را رفتم.  انگار یادم رفته بود چه اتفاقی افتاده و با کی‌ها همسفر بوده‌ام. در یک لحظه، موتوری را دیدم که افتاده بود سمت چپ جاده. دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.  به خودم گفتم: این‌ها کی شهید شده‌اند که من از صبح تا حالا آنها را ندیده‌ام؟ به کلّی فراموش‌کار شده بودم. آرام از موتور پیاده شدم و آن را گذاشتم روی جک. رفتم به طرف‌شان. اولین نفر را که برگرداندم، دیدم تمام بدنش سالم است. فقط صورت ندارد. موج آمده و صورتش را بُرده بود. اصلاً شناخته نمی‌شد.  در یک آن، همه چیز یادم آمد! عرق سردی نشست روی پیشانی‌ام. دویدم و رفتم سراغ دومی که او هم به رو افتاده بود. نمی‌توانستم باور کنم که او سید حمید است. از لباس ساده‌اش او را شناختم. یاد چهره‌شان افتادم. دیدم همت و سیدحمید، هر دو یک نقطه مشترک دارند و آن‌هم چشم‌های زیبایشان است.  خدا همیشه گفته هر کی را دوست داشته باشد، بهترین چیزش را می‌گیرد و چه چیزی بهتر از چشم‌های آنها؟» بر اثر شلیک گلوله مستقیم تانک، حاج همت که نفر جلوی موتور بود سر و دستش رفته بود و شهید میرافضلی هم پیشانی و پهلویش.  چشم راست سیدحمید ترکش خورده بود و چشم چپش در زخم فرو خفته بود. انگشترش بر دست راست بود و هنگام شهادت یک پولیور قهوه‌ای بر تن داشت.