❁﷽❁
شاید #شهــ❤️ـادت
آرزوۍ همه باشد
اما یقیناً
جز #مخلصین
کسی بدان نخواهد رسید . .
کاش بجای زبان با عملم،
طلب #شهادت می کردم
#اللهم_رزقنا_شهادت
سه توصیه سردار #سلیمانی به جوانان
1⃣ تمام کسانی که به کمالی رسیدند، خصوصا کمالات معنوی که خود منشأ و پایه دنیوی هم میتواند باشد، منشأ همه آنها سحر است.
سحر را دریاب.
نماز شب در سن شما تأثیری شگرف دارد اگر چندبار آنرا با رغبت تجربه کردی، لذت آن موجب میشود به آن تمسک یابی.
2⃣ زیربنای تمام بدیها و زشتیها، دروغ است.
3⃣ احترام و خضوع در مقابل بزرگترها خصوصاً پدر و مادر؛
به خودت عادت بده بدون شرم دست پدر و مادرت را ببوسی، هم آنها را شاد میکنی و هم اثر وضعی بر خودت دارد.
❁﷽❁
تکیه کن به شهدا
شهدا تکیه شان به خداست
اصلا کنار گل که بنشینی
بوی گل می گیری
راستی تکیه گاهت کیه ...؟
🌹#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
هدایت شده از الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#مراقبتهای_چله_بیست_هفتم
✅ صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها به نیابت از سردار حاج قاسم سلیمانی
✅ خواندن زیارت عاشورا از طرف شهید آنروز به حضرت زینب سلام الله علیها
✅ خواندن وصیت نامه سردار که هر روز بخشی از آن گذاشته می شود
تطبیق گام دوم انقلاب با آیات قرآن
#مراقبتهای_عملی👇👇
✅ احسان والدین بیش از پیش ویژه👈 برای مجردها
✅ علاوه بر احسان والدین ، ( قاعده حسن التبعل )خوب شوهر داری کردن ویژه 👈 متاهلین
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
#مراقبتهای_چله_بیست_هفتم ✅ صلوات خاصه حضرت زهرا سلام الله علیها به نیابت از سردار حاج قاسم سلیمانی
سیزدهمین شب از 🌟💫چله ( بیست و هفتم ) 🌟💫 مهمان سفره شهید 🌷یوسف عامری🌷 هستیم.
اگر چه پشت لبش تازه سبز شده بود اما کاری که کرد نشون داد که دلش خیلی وقته که سبزه. یوسف یه دایی داشت.
دایی هر چند وقتی به فامیل ها سر می زد.
آخه نماینده مجلس بود و بیشتر اوقات دنبال کار مردم.
یوسف دایی رو خیلی دوست داشت ولی تا حالا حتی جرأت نکرده بود یک کلمه باهاش حرف بزنه.
اون روز هم دایی اومده بود به فامیل ها سر کشی کنه.
یوسف که خودش رو از قبل آماده کرده بود، با یه کاغذ تو دستش تو کوچه به دیوار خونه تکیه داده بود.
مثل همیشه سرش پایین بود و کف کوچه رو کنکاش می کرد.
دایی رسید به خونه یوسف. یوسف هیجان زده بود.
به سختی آب دهانش رو قورت داد. عرق کرده بود. آروم به دایی گفت دایی سلام.
دایی با تعجب از پیشدستی یوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد.
گفت : چیه چرا تو کوچه ایستادی؟یوسف مطمئن بود.
تصمیمش رو گرفته بود. آهسته به دایی گفت دایی یه کاری باهاتون دارم.
دایی به رسم شوخی محکم به پشت یوسف زد و گفت بفرما در خدمتیم.
… دایی ، می خوام برم جبهه.
گفتن باید بابام این رضایتنامه رو امضا کنه.
ولی هر چی می گم، می گه ” نه ؛ تو بچه ای “.
شما بهش بگین من قول می دم مواظب باشم. بزاره برم.
نمی دونم دایی برق تو چشمای یوسف رو دیده بود یا نه.
با مهربونی به یوسف گفت دایی جون باشه من با بابات صحبت می کنم.
می گم که این مرد می خواد مرد شدنش رو نشون بده. یوسف خوشحال شد.
اگه از دایی خجالت نمی کشید همونجا می پرید تو بغل دایی.
به سختی خودش رو کنترل کرد. دایی وارد خونه شد.
بعد از نیم ساعت در خونه باز شد. دایی داشت بند کفشهاش رو می بست.
پاش رو که بیرون گذاشت یوسف پرید جلو . چی شد!! چی شد!! دایی؟!!
دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی.
دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه . قراره یه بهشتی بشه
دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی.
دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه . قراره یه بهشتی بشه.
دو سه روز بعد ثبت نام شروع شد.
هفته بعد بود که یوسف خجالتی ما درب تک تک خونه ها رو زد.
از همه خداحافظی کرد. از کسایی که تا حالا حتی سلام بلند از اون نشنیده بودند. یکی یکی.
فردای اون روز اعزام شد.