eitaa logo
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
2.7هزار دنبال‌کننده
19هزار عکس
9.1هزار ویدیو
240 فایل
انس با شهداء برای همنشینی با امام زمان«ع» ومرافقةالشهداء من خلصائک اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ فِی سَبِیلِکَ تَحْتَ رایَةِ وَلِیِّکَ الْمَهْدِیّ(عجل الله) السلام علیک یا من بزیارته ثواب زیارت سیدالشهداء یرتجی
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعه نوزدهم  دی ماه سال 65 : حاج جواد به اقامه نمازعشا ایستاد ساده و بی ریا آروم یه نمازعارفانه و عاشقانه اش نگاه می کردم . آخرین نمازی که روی جانماز سبز مخملی میخوند دلم یه جوری بود.  شاد و آروم هم منقلب و پر هیاهو... دلم جمع اضداد شده بود ، رفتم اشپزخانه کاسه بلور رو آب کردم. چند تا برگ سبز از درخت نارنج چیدم با 2 تا گل نرگس ... آخه حاج جواد خیلی گل نرگس دوست داشت، برگها رو توی آب انداختم قرآن و مقداری صدقه همه رو توی سینی گذاشتم.   تاموقع خداحافظی ... داشت باخواهربزرگش شوخی میکرد ، میگفت بیا حلال بودی بطلب که اگه حلالت نکنم وای به احوالت... او هم میخندید، من تو منو حلال کنی یا من تورو .. همیشه وداع خواهر و برادر سنگینه، وقتی صورت به صورت هم  گذاشتند اشک توی چشمام حلقه زد... ساکش رو گذاشتم کنار پوتینش برگشتم اتاق حسن و حمید رو نشونده بود کنار، هم محسن رو بغل گرفته بود دستاشون روگرفته بود تو دستاش و آروم آروم نوازش می کرد.  یه زنجیره درست کرده بود داشت آخرین صحبتها رو با بچه ها میکرد.  یه زنجیره درست کرده بود داشت آخرین صحبتها رو با بچه ها میکرد.  حسن وحمید وقتی من نیستم شما مرد خونه هستین، دیگه بزرگ شدید حواستون به همدیگه به مامانتون به این محسن کوچولو باشه... یادتون باشه من نیستم اما خدا همیشه هست و مواظبتونه شما رو میبینه پس سعی کنید کارای خوب بکنید . حرفای خوب بزنید تاهم من خوشحال باشم هم خدا دوستتون داشته باشه... بچه ها گوش میدادن و با شیرین زبونی قول میدادن ... نمیدونم تو دلش چی می گذشت اشک توچشماش بازی کرد ، اما لبهاش می خندید صورتشون رو بوسید و بلند شد از اتاق بیرون اومد . هنوز محسن بغلش بود هی میبوسید ومیبوییدش صورتش رو به صورتش میزد، صحنه عشق بازی پدرانه اش دیدنی بود . رو به بابا حاجی کرد و گفت نگاه کنید چه خوشگله .  تواین هفته هرچی سعی کردم نفهمیدم چشماش چه رنگیه هرساعتی یه رنگه  بعد زیر گلوش و بوسید و آنچنان توی سینه اش چسبوند وفشارداد که یه لحظه حس کردم الان دنده های بچه ام میشکنه محو تماشای این صحنه بودم یه آن دلم رفت کربلا ، عاشورا ، علی اصغر آغوش پدر تیر سه شعبه .. قلبم آتش گرفت اشکم جاری شد تا اومدم چیزی بگم حاج جواد یه دفعه ازهمون بالا محسن را انداخت توی اغوش باباحاجی... دعای الهی هب لی کمال الانقطاع الیک  دل بریدنش ازدنیا و دلبستگیهاش رو از پس پرده اشک دیدم . دیگه بهش نگاه نکرد دستای مادرش رو بوسید خواستم از زیر قرآن ردش کنم حسن و حمید گفتن ما میخوایم بابا مونو از زیر قرآن رد کنیم.  هردوتاشونو بغل کردم سینی رو دستشون دادم وقتی ردشد سینی رو ازشون گرفت روی میز گذاشت مادر آب روپشت سرش ریخت.  اولین بار بود موقع رفتن پشت سرش گریه میکردم... موقع خداحافظی برای سفرحج هم گریه کردم اشک شوق و شادی... به پهنای صورتم اشک می ریختم همانطوری که بچه ها بغلم بودن تا دم در بدرقه اش کردم . بچه ها رو روی سکوی کنار درکوچه گذاشتم تمام بدنم سرد شده بود. اما اشکها صورتم رو میسوزند بی صدا می گرییدم .  سوار ماشین برادرش شد برگشت دست تکون بده حال زارم رو که دید پیاده شد.  اومد سرش روجلو اورد اروم توگوشم گفت هیچ وقت جلو بچه ها گریه نکن . هیچوقت ناراحتی هات روبه بچه ها منتقل نکن. اینا بچه هستن طاقت ندارن  بذار بچگیشون رو بکنن، اگه میخوای بچه ها درست بزرگ بشن. داشتم خفه می شدم، خدایا چقدرفهمیده و با درایت حواسش به همه جا وهمه چیز بود....یه دفعه زد زیر خنده ازون خنده های خاص خودش وگفت حالا که راست راست دارم جلوت راه میرم اینجوری اشک میریزی فرداکه افقی اوردنم چیکار میکنی ... قلبم به درد اومد تجربه سخت این حرف رو از برادرم عبدالحمید داشتم نگاهمون به هم گره خورد بازوم رو گرفت وتکون داد گفت خداحافظ خداحافظ باشه بگو خداحافظ تا برم ... دیرم میشه به ماشین نمیرسم زبونم بند اومده بود اشکها هم مانع دیدنم میشد  چشمام رومحکم بستم وبازکردم تا بتونم ببینمش تمام توانم رو جمع کردم و گفتم به خدا میسپارمت برو به سلامت خدانگهدارت باشه دستم جون نداشت اما دستشوگرفتم.  منو بی خبرنذار .. رفت سوار شد تاوقتی که ماشین از کوچه بیرون رفت بانگاه بدرقه اش کردم دوباره حسن وحمید روبغل کردم و اومدم داخل خونه .... دررفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
🌺 صلوات فاطمی امروزمان را به #نیابت از همه شهدای صدر اسلام تاکنون به ویژه ❣شهید محمد جواد روزی طلب❣ هدیه می کنیم محضر نورانی ☀️ صدیقه طاهره ، حضرت زهرا سلام الله علیها☀️ اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الصِّدِّيقَةِ فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ وَ أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ الَّتِي اِنْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ اَللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا وَ كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا اَللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدَي وَ حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ وَ الْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإَِ الأَْعْلَي فَصَلِّ عَلَيْهَا وَ عَلَي أُمِّهَا خَدِيجَةَ الْكُبْرَى صَلاَةً تُكْرِمُ بِهَا وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِهَا وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلاَمِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #اختصاصی 🌹 دقایقی پیش، لحظه ورود و تشییع پیکر مطهر شهید گمنام ۱۷ ساله در همایش گرامیداشت عملیات والفجر ۸ 🌹محل شهادت: جزیره بوارین، عملیات غرورآفرین والفجر۸ 💠 @ammar_iran
+نمیدونم یهویی دلم هوای حضرت مادر کرد دلم هوا کرد پیشم باشه،دستهاش توی دستهام باشه😭☝️ اون سیدی بود میگفت:خیلی دوست داشتم بدونم سیدم یانه میگه خواب حضرت زهرا رودیدم دیدم بی بی فرمود "پسرم"😭 میگه دلم اروم شد یعنی میشه ماهم یک شب خواب ببینیم ، مادر به مابگه "پسرم"دخترم"😔😭 بخدااصلا باب سیدی غیرسیدی نیست همین که ماروبه بچگی قبول کرده یانه؟! دلم میخواست مادرمون بود سرم رومیذاشتم روی پاهاش دستهاش رومیذاشت روقلب بی قرارم ماگرفتارا،ماجامونده ها....!!😭 میخوام بگم #همه‌گره‌ها‌به‌دست‌فاطمه‌ست
پانزدهمین 🌷روز از چله ی یازدهم🌷 سرسفره ی شهید❣عبدالله میثمی❣
جاےشهید میثمی خالی ڪه...😔 قبل از رفتن ... زیارت حضرت زهرا (س) خواند. شهادت حضرت نزدیک بود و رمز عملیات هم یا زهرا (س) ! از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد ؛ امّـا دیگر بر نگشت ... كربلای پنج بود كه تركش خورد بردنش بیمارستـان ... چند روز بعد ۱۲بهمن ٦۵ شهید شد آنروز، روز شهادت حضرت زهرا بود.
عبدالله میثمی در 10 خرداد 1334 برابر با بیست و یکم رمضان، در اصفهان متولد شد. بزرگ ترها بر سر انتخاب اسم او به مشکل خوردند. پدربزرگش اسمش را انتخاب کرده بود، اما پدرش می گفت که حتما اسم بچه به الله ختم شود. خلاصه کار به استخاره کشید. پدربزرگ با نیت قرآن را باز کرد، این آیه آمد: «قال انی عبدالله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.» .... این شد ک اسم او را عبدالله انتخاب کردند
وقتی در زندان ساواک با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بیرون بکشند، با یک کمونیست هم سلولش کردند. آن کمونیست که متوجه شده بود عبدالله حساس است، تا آب یا غذا می آورند، اول خودش می خورد تا عبدالله نتواند بخورد. چون او کمونیست ها را نجس می دانست. وقتی نماز و قرآن می خواند، زندانی کمونیست مسخره اش می کرد. شب جمعه بود. دل عبدالله بدجوری گرفته بود. شروع کرد به خواندن دعای کمیل تا رسید به این جمله از دعا که: «خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟»نتوانست خودش را نگه دارد، افتاد به سجده و های های گریه کرد. سرش را که بلند کرد، دید هم سلولی کمونیستش، سرش را گذاشته کف سلول و او هم گریه می کرد
حواله امام رضا علیه السلام برای عبدالله دنبال همسر می گشتند، تا این که با شهید مصطفی ردانی پور به مشهد می رود. مصطفی خواب امام رضا علیه السلام را می بیند، که به عبدالله بگویید: «چرا نمی روی منزل آقای شکوهنده؟» بعد از بازگشت از مشهد، با این که ماه صفر بود، مادرش با منزل شکوهنده تماس می گیرد و می گوید: «می خواهیم برای خواستگاری برسیم خدمتان.» او در جواب خانواده شکوهنده که: «صبر کنید ماه صفر تمام شود.» می گوید: «نه! ما را امام رضا علیه السلام حواله کرده، فقط برای خواستگاری می آییم.» در همین اثنا، برادر خانواده شکوهنده، یک روحانی دیگر را برای خواستگاری می آورد و حسابی هم از او تعریف می کند، حتی بیشتر از عبدالله میثمی، مریم شکوهنده مانده است که چه کند؛ اما خوابی که قبلا دیده بود، به دادش می رسد. مریم شکوهنده نقل می کند: قرار بود بروم دعای کمیل، اما از بدشانسی تب کردم و نتوانستم بروم. دلم شکست. تنهایی دعا را خواندم و خوابم برد. در عالم رویا خواب امام حسین علیه السلام را دیدم. وقتی بیدار شدم، نگران بودم. خیلی دوست داشتم تعبیر خواب را بدانم. پیش یک نفر که می شناختمش رفتم و خوابم را تعریف کردم. او پرسید: «ازدواج کرده ای؟» گفتم: «نه.» گفت: «بعد از این خواب، ممکن است دو نفر در یک فاصله کم بیایند برای خواستگاری، اما شما اولی را انتخاب کن. آدم خوبی ست، البته زندگی سختی پیش رو دارید، ولی ازدواج تان، ازدواج خوبی ست و قبول کن.» بدین ترتیب، عبدالله میثمی و مریم شکوهنده در دی ماه 1361، با مهریه 14 سکه، به نیت چهارده معصوم، به علاوه مهریه حضرت زهرا علیه السلام به عقد هم درآمدند و ازدواج کردند.
در عملیات فتح المبین، یکی از سرهنگ های عراقی که اسیر شده بود، گریه می کرد. علت گریه اش را که پرسیدند، گفت: «من 25 سال است که در عراق نظامی هستم و خدمت می کنم. تمام دسیسه ها و آرایش های جنگی را تجربه کرده ام، ولی از این مبهوت هستم که چطور یک نوجوان ایرانی که حتی کوچک تر از اسلحه خودش می باشد، آمده من و تعدادی دیگر را اسیر کرده است! نمی دانم چه حکمتی است که ما از چنین کسانی می ترسیم.» خدا نکند... عبدالله میثمی در تمام حیات پربارش ساده زیست و از هر گونه شهرتی به دور بود. کل اثاثیه شخصی او در یک چفیه جا می شد؛ البته به همراه چند جلد کتاب و لباس هایی اندک. دفتر کارش اتاق ساده ای بود موکت شده، بدون میز و صندلی. او هیچ گاه اتومبیل شخصی نداشت، حتی دولتی. در تمام عمرش از خود خانه ای نداشت و باهمسر و فرزندانش در اتاق کوچکی که توسط سپاه اجاره شده بود، زندگی می کرد و در جواب پدرش که به او می گوید:«بابا! یک منزل برای خودت تهیه کن، نمی شود که همیشه بی خانه باشی!» پاسخ می دهد: «خدا نکند من در دنیا خانه بسازم»