🌹لوح| دستخط: خاک پای همهی شهدا و آرزومند مقام آنها.
سیدعلی خامنهای
🌹بیست و دوم اسفند؛ #روز_شهید گرامی باد🌹
پزشک تشخیص هویت :
در بین همه شهدا پیکر بی جان دختر بچهای دو ساله بیش از همه خودنمایی میکرد، چرا که به سبب شدت انفجار، تشخیص هویت او سخت بود و یکی از راههای تشخیص او نشانی لباسها و علائمی بود که در پیکر کوچکش وجود داشت؛ کودکی که مظلومیت او از جنس مظلومیت بازماندگان دشت کربلا و معصومیت او از جنس یک حقیقت تلخ در دل این حادثه تروریستی بود.
وی با نگاهی عمیق به دست خط خود بر روی نوشتهای که در لحظه شناسایی پیکرهای شهدا تنظیم شده بود، گفت: این مشخصات در همان لحظات سخت و جانکاه تشخیص هویت نوشته شد"دختری با کاپشن صورتی و گوشوارههای قلبی
8.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلایی کربلا خوش بگذره..🖤
دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی💔
دور زن میانسالی را چند زن گرفتهاند. نالههایش هر از گاهی قطع میشود و باز چند لحظه بعد غمگساری را از سر میگیرد. کسی از پس آرام کردنش برنمیآید. کمی آن طرفتر مرد جوانتری، خاکی و درمانده، شبیه پرندهای زخمی هر بار روی شانهای سر میگذارد و از داغی که دیده به خود میپیچد.
زن با نگاهش مرد را دنبال میکند و با هر اشکی که مرد میریزد، بیتابتر میشود: «ریحانه کوچکُم بیا. کجا پریدی؟ ها؟ عمه بیا. محمدامین کاکل زریام، بیا. بیا تا یادت بدم مشقهایت را. تو را به امام رضا بیا، بیا، بیا. کودکُم بیا. عروسُم بیا. فاطمه خوبم بیا، شهیدُم بیا…»
گریههایش قطع میشود. رو میکند به زن دیگری که اشکهای خودش جاری است اما شانههای او را میفشارد: «از دیشب فاطمه جواب تلفنم را نمیده. ناراحت است؟ نکند قهر کرده؟ اهل قهر نبود فاطمه! عروس خوبُم کجایی؟ بیا. محمدامین کاکل زریاش رفته… حالش خرابه. داغ دیده.»
باز سر رو به آسمان بلند میکند: «محمدامین! عمه، مگر رفتی جبهه که شهید شدی؟ مگر جنگ رفتی که شهید شدی؟» کسی نهیب میزند: «صبور باش خاله.» اما زن هیچ نمیشنود: «نه، نه، میخواهم بروم سر مزار حاج قاسم بگویم تو بچهها را دوست داشتی، بچههای شهدا را دوست داشتی، شهیدها را دوست داشتی. بچههای برارم شهید شدند. برو سری به بچههای بِرارُم بزن.»
نگاه من میکند که حالا جلویش روی خاک نشستهام و داغ نالههایش زمین و زمان را از یادم برده است: «قربانت شوم خاله! دیده بودی؟ حاج قاسم بچههای شهیدان را بغل میگرفت و نوازش میکرد. رفتی سر مزارش بگو حاجی! ریحانه یک سالهای شهید شده. بغلش کن.»
باز نگاهش به مرد جوان میافتد: «ای بمیرم برای بِرارُم. ای بِرارُم، بِرارُم، بِرارُم… ای پیمان؛ خواهر بمیره برای داغ دلت.» نوحه میخواند و با دو دست بر سر و سینه میزند. مردی جلوی پایش میآید: «نکن اینطور. هنوز هم میگویند معلوم نیست…» او هم امید زنده بودن عزیزش را میدهد. با شنیدن این حرف انگار بنزین بر آتش دل زن ریخته باشند: «کاپشن صورتی با گوشوارههای قلبی ریحانه است. ریحانه شهید شده… مگر کودک یک ساله هم شهید میشود؟»
پیمان سلطانی، همسرش، محمدامین هشت سالهاش و ریحانه یک سالهاش را در بمبگذاری از دست داده است. خواهرهای پیمان جوری برای عروسشان عزا گرفتهاند که انگار خواهر تنی از دست دادهاند: «اگر بدانی چه عروس خوبی داشتیم، نمازش اول وقت بود. دلش پاک و مهربان بود. عروسم شهید شد؟ عروسُم بیا؛ بیا؛ بیا…»
برای آنها که محمدامین را نمیشناسند؛ تعریف میکند: «موهاش رنگی است. باهوش است. میگفتم عمه جان دکتر شو من پیر شدم بیایم پیش خودت. گفت باشه.» باز با نگاهش تا آسمان هفتم را تیر میزند: «محمدامین شهید شدی؟ فاطمه عروسُم شهید شدی؟ محمدامین هشت ساله است؛ مگر جبهه رفته که شهید شده؟ مدرسه دارد محمدامین… کلاس قرآن دارد محمدامین. عمه وقتی افتادی زمین چه گفتی؟ آیتالکرسی خواندی عمه؟ ای یوسف قرآنخوانُم بیا؛ کودکُم بیا…»
الحقنی بالصالحین«یرتجی»
شروع چهلمین چله شهداء با دختر کاپشن صورتی شد💔