سردار شهید محمدجواد روزی طلب یکی از مریدان بانوی بینشان است که در شب شهادت حضرت زهرا، از پهلو زخمی شد آنهم در عملیاتی که رمزش یا زهرا بود. او در 28 مرداد 1342 در شیراز متولد شده بود و در شب 25 دی 65 در مرحله دوم عملیات کربلای 5 با پهلویی شکسته به دیدار معبودش و مادر پهلو شکستهاش شتافت. او و بسیاری مثل او، نه فقط در شهادت شبیه مادرش بودند، که در زندگی این دنیاییاش هم از همان سیره و منش پیروی کردند. به قول همسرش؛ «او حتی بعد از شهادتش هم به قولش عمل کرد
سردار شهید محمد جواد روزی طلب در ۲۸مرداد ۱۳۴۲ در محله لب شیراز در خانواده ای مذهبی متولد شد.
او سومین پسر خانواده بود. محمد جواد روزی طلب دوران نوجوانی اش را در شیراز و در محله سیل آباد به سر برد و در دبیرستان ابوذر به تحصیل پرداخت. با پیروزی انقلاب اسلامی در مسجد سلمان و مسجد جوادالائمه هفت تنان به فعالیت پرداخت و نقش مهمی در مبارزه با گروهک های ضدانقلاب داشت. در ماجرای انقلاب فرهنگی و تسخیر دانشکده ادبیات شیراز نقش آفرینی کرد.
با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان نیروی داوطلب به جبهه آبادان رفت و تا سال ۶۱ در عملیات های شکست حصرآبادان و آزادی بستان و فتح المبین حضور داشت. در عملیات فتح المبین ، شهید محمد حسن روزی طلب ، برادر کوچکترش به شهادت رسید و پیکرش پس از ۱۵ روز در شیراز تشییع و به خاک سپرده شد.
چند ماه بعد محمد جواد روی طلب که به تازگی به عضویت رسمی سپاه پاسداران پیوسته بود ، با خواهر محترمه سردار شهید عبدالحمید حسینی که در شیراز به عنوان شهید فدایی امام زمان (عج) معروف است، ازدواج کرد.
سردار شهید محمد جواد روزی طلب در سپاه پاسداران مسئولیت های متعددی مانند اطلاعات و عملیات تیپ امام سجاد علیه السلام و مسئولیت پذیرش سپاه فارس را غهده دار شد.
سردار شهید محمد جواد روزی طلب از اولین چهر ها در استان فارس بود که در مقابل باند نفاق علی محمد دستغیب در دهه ۶۰ ایستاد و به خاطر این ایستادگی مورد هجوم و ضرب و شتم این باند قرار گرفت.
او در سال ۱۳۶۵ و با تاسیس تیپ مستقل ۳۵ امام حسن (علیه السلام ) مسئولیت پرسنلی این تیپ را بر عهده گرفت و در عملیات کربلای ۴ شرکت کرد.
سردار شهید محمد جواد روزی طلب در شب ۲۵ دی ماه ۱۳۶۵ و در مرحله دوم عملیات کربلای ۵ به همراه سرداران شهید هاشم عتمادی، فرمانده تیپ امام حسن ع و سردار شهید محمد غیبی جانشین این تیپ در منطقه عمومی شلمچه به درجه رفیع شهادت رسید.
شهید محمد جواد روزی طلب در شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها و در عملیاتی که با رمز «یازهرا س » آغاز شده بود، با پهلویی شکسته به دیدار معبود شتافت
غروب جمعه نوزدهم دی ماه سال 65 :
حاج جواد سرسجاده بود. لقمه شام روکه توی کیفش گذاشتم با اینکه دوقدم باهاش فاصله داشتم صدام زد .
آخرین باری که اسمم روبه زبون اورد (اولین ها وآخرین هاهرگزازیادنمیرود)...
بیا بشین اومدم کنارش او رو به قبله بود رو به نیمرخش نشستم دستام رو گرفت وشروع به صحبت کرد .
حرفاش بوی وصیت میداد. بوی دوری وفراق...
احساس مسئولیت و وظیفه همسری و پدری...
عزیزمن، همیشه نیمه پرلیوان رو ببین مثبت نگر و دور اندیش باش..
وقتی یه مرد بالای سر زن و بچه اش هست خدا بواسطه او خانواده شو ارتزاق میکنه...
اما وقتی این مرد برای خدا میره دیگه خدا مستقیم به این خانواده رزق و روزی میده .
حالا اگه این زن فکر کنه مسائل عاطفیمون چی میشه مسائل مالیمون چی میشه خونه نداریم..بچه هام؟؟ آیندمون بی حضورمرد خونمون چطورمیشه؟؟
این زن نمیتونه مشکلات زندگیش روحل کنه ودرمونده میشه...
اما اگه اینطور فکر کنه خدایی که شوهرم به خاطرش رفته از او مهربونتر باغیرتتر، داراتر، نزدیکتر ، داناتر ، غنی تر ... هست تحمل سختیها براش آسونتر میشه و قدرت حل مسائل زندگیش و پیدا میکنه ...
عزیز من زیاد قرآن بخون، تو از همکلامی زیاد با هر کسی خسته میشی، حتی من که شوهرتم... اما وقتی قرآن میخونی خدایی با تو حرف میزنه که از رگ گردن به تو نزدیکتره
خدایی که همه مشکلات تو رو میدونه خدایی که تو رو خلق کرده نیازهات رو بهتر از خودت میدونه و دوای همه دردها در دست خداست،
خواندن قرآن تحمل سختیها رو آسون میکنه... اون موقعی که حاج جواد این حرفها رو میزد 23 ساله بود . درگیر جنگ بود نه فرصتی برای مطالعه کتابهای روانشناسی بود نه این همه کلاسها و رسانه بود...
خدایا چقدر بامعرفت بودن این جوانهای دل در گرو گذاشته ات... با حرفاش دل تو دلم گذاشت... آماده و آرومم کرد برای راه پرفراز و نشیب پیش رو....
سراپا گوش بودم فقط میشنیدم حرفاش برام حکم اعتقادی و اجرایی داشت تک تک کلمه هاش رو درقلبم حک کردم..
هیچ تصوری از زندگی بی حضورش نداشتم...
جوان بودم وعاشق زندگی وحاج جواد و بچه هام ... با زبان بی زبانی وصیت کرد بی آنکه کلامی ازشهادت بگه ومن فقط گوش میدادم .
مردان خداپرده پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
جمعه نوزدهم دی ماه سال 65 :
حاج جواد به اقامه نمازعشا ایستاد ساده و بی ریا
آروم یه نمازعارفانه و عاشقانه اش نگاه می کردم .
آخرین نمازی که روی جانماز سبز مخملی میخوند دلم یه جوری بود.
شاد و آروم هم منقلب و پر هیاهو...
دلم جمع اضداد شده بود ، رفتم اشپزخانه کاسه بلور رو آب کردم.
چند تا برگ سبز از درخت نارنج چیدم با 2 تا گل نرگس ...
آخه حاج جواد خیلی گل نرگس دوست داشت، برگها رو توی آب انداختم قرآن و مقداری صدقه همه رو توی سینی گذاشتم.
تاموقع خداحافظی ...
داشت باخواهربزرگش شوخی میکرد ، میگفت بیا حلال بودی بطلب که اگه حلالت نکنم وای به احوالت...
او هم میخندید، من تو منو حلال کنی یا من تورو ..
همیشه وداع خواهر و برادر سنگینه، وقتی صورت به صورت هم گذاشتند اشک توی چشمام حلقه زد...
ساکش رو گذاشتم کنار پوتینش برگشتم اتاق حسن و حمید رو نشونده بود کنار، هم محسن رو بغل گرفته بود دستاشون روگرفته بود تو دستاش و آروم آروم نوازش می کرد.
یه زنجیره درست کرده بود داشت آخرین صحبتها رو با بچه ها میکرد.
یه زنجیره درست کرده بود داشت آخرین صحبتها رو با بچه ها میکرد.
حسن وحمید وقتی من نیستم شما مرد خونه هستین، دیگه بزرگ شدید حواستون به همدیگه به مامانتون به این محسن کوچولو باشه...
یادتون باشه من نیستم اما خدا همیشه هست و مواظبتونه شما رو میبینه پس سعی کنید کارای خوب بکنید . حرفای خوب بزنید تاهم من خوشحال باشم هم خدا دوستتون داشته باشه...
بچه ها گوش میدادن و با شیرین زبونی قول میدادن ...
نمیدونم تو دلش چی می گذشت اشک توچشماش بازی کرد ، اما لبهاش می خندید صورتشون رو بوسید و بلند شد از اتاق بیرون اومد .
هنوز محسن بغلش بود هی میبوسید ومیبوییدش صورتش رو به صورتش میزد، صحنه عشق بازی پدرانه اش دیدنی بود .
رو به بابا حاجی کرد و گفت نگاه کنید چه خوشگله .
تواین هفته هرچی سعی کردم نفهمیدم چشماش چه رنگیه هرساعتی یه رنگه بعد زیر گلوش و بوسید و آنچنان توی سینه اش چسبوند وفشارداد که یه لحظه حس کردم الان دنده های بچه ام میشکنه
محو تماشای این صحنه بودم یه آن دلم رفت کربلا ، عاشورا ، علی اصغر آغوش پدر تیر سه شعبه ..
قلبم آتش گرفت اشکم جاری شد تا اومدم چیزی بگم حاج جواد یه دفعه ازهمون بالا محسن را انداخت توی اغوش باباحاجی...
دعای الهی هب لی کمال الانقطاع الیک دل بریدنش ازدنیا و دلبستگیهاش رو از پس پرده اشک دیدم .
دیگه بهش نگاه نکرد دستای مادرش رو بوسید خواستم از زیر قرآن ردش کنم حسن و حمید گفتن ما میخوایم بابا مونو از زیر قرآن رد کنیم.
هردوتاشونو بغل کردم سینی رو دستشون دادم وقتی ردشد سینی رو ازشون گرفت روی میز گذاشت مادر آب روپشت سرش ریخت.
اولین بار بود موقع رفتن پشت سرش گریه میکردم...
موقع خداحافظی برای سفرحج هم گریه کردم اشک شوق و شادی...
به پهنای صورتم اشک می ریختم همانطوری که بچه ها بغلم بودن تا دم در بدرقه اش کردم .
بچه ها رو روی سکوی کنار درکوچه گذاشتم تمام بدنم سرد شده بود. اما اشکها صورتم رو میسوزند بی صدا می گرییدم .
سوار ماشین برادرش شد برگشت دست تکون بده حال زارم رو که دید پیاده شد.
اومد سرش روجلو اورد اروم توگوشم گفت هیچ وقت جلو بچه ها گریه نکن . هیچوقت ناراحتی هات روبه بچه ها منتقل نکن.
اینا بچه هستن طاقت ندارن بذار بچگیشون رو بکنن، اگه میخوای بچه ها درست بزرگ بشن. داشتم خفه می شدم، خدایا چقدرفهمیده و با درایت حواسش به همه جا وهمه چیز بود....یه دفعه زد زیر خنده ازون خنده های خاص خودش وگفت حالا که راست راست دارم جلوت راه میرم اینجوری اشک میریزی فرداکه افقی اوردنم چیکار میکنی ...
قلبم به درد اومد تجربه سخت این حرف رو از برادرم عبدالحمید داشتم نگاهمون به هم گره خورد بازوم رو گرفت وتکون داد گفت خداحافظ خداحافظ باشه بگو خداحافظ تا برم ... دیرم میشه به ماشین نمیرسم زبونم بند اومده بود اشکها هم مانع دیدنم میشد
چشمام رومحکم بستم وبازکردم تا بتونم ببینمش تمام توانم رو جمع کردم و گفتم به خدا میسپارمت برو به سلامت خدانگهدارت باشه دستم جون نداشت اما دستشوگرفتم.
منو بی خبرنذار .. رفت سوار شد تاوقتی که ماشین از کوچه بیرون رفت بانگاه بدرقه اش کردم دوباره حسن وحمید روبغل کردم و اومدم داخل خونه ....
دررفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود...
🌺 صلوات فاطمی امروزمان را
به #نیابت از
همه شهدای صدر اسلام تاکنون
به ویژه
❣شهید محمد جواد روزی طلب❣
هدیه می کنیم محضر نورانی
☀️ صدیقه طاهره ، حضرت زهرا سلام الله علیها☀️
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الصِّدِّيقَةِ
فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ
حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ
وَ أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ
الَّتِي اِنْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ
اَللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا
وَ كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا
اَللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدَي
وَ حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ
وَ الْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإَِ الأَْعْلَي
فَصَلِّ عَلَيْهَا وَ عَلَي أُمِّهَا خَدِيجَةَ الْكُبْرَى
صَلاَةً تُكْرِمُ بِهَا وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ
وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِهَا
وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلاَمِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #اختصاصی
🌹 دقایقی پیش، لحظه ورود و تشییع پیکر مطهر شهید گمنام ۱۷ ساله در همایش گرامیداشت عملیات والفجر ۸
🌹محل شهادت:
جزیره بوارین، عملیات غرورآفرین والفجر۸
💠 @ammar_iran
+نمیدونم یهویی دلم هوای حضرت مادر کرد
دلم هوا کرد پیشم باشه،دستهاش توی
دستهام باشه😭☝️
اون سیدی بود میگفت:خیلی دوست داشتم بدونم سیدم یانه
میگه خواب حضرت زهرا رودیدم
دیدم بی بی فرمود "پسرم"😭
میگه دلم اروم شد
یعنی میشه ماهم یک شب خواب
ببینیم ،
مادر به مابگه "پسرم"دخترم"😔😭
بخدااصلا باب سیدی غیرسیدی
نیست همین که ماروبه بچگی
قبول کرده یانه؟!
دلم میخواست مادرمون بود
سرم رومیذاشتم
روی پاهاش
دستهاش رومیذاشت
روقلب بی قرارم
ماگرفتارا،ماجامونده ها....!!😭
میخوام بگم
#همهگرههابهدستفاطمهست
جاےشهید میثمی خالی ڪه...😔
قبل از رفتن ...
زیارت حضرت زهرا (س) خواند.
شهادت حضرت نزدیک بود و
رمز عملیات هم یا زهرا (س) !
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد ؛
امّـا دیگر بر نگشت ...
كربلای پنج بود كه تركش خورد
بردنش بیمارستـان ...
چند روز بعد ۱۲بهمن ٦۵ شهید شد
آنروز، روز شهادت حضرت زهرا بود.
#شهیدحجةالاسلام_عبدالله_میثمی
عبدالله میثمی
در 10 خرداد 1334 برابر با بیست و یکم رمضان، در اصفهان متولد شد. بزرگ ترها بر سر انتخاب اسم او به مشکل خوردند. پدربزرگش اسمش را انتخاب کرده بود، اما پدرش می گفت که حتما اسم بچه به الله ختم شود. خلاصه کار به استخاره کشید. پدربزرگ با نیت قرآن را باز کرد، این آیه آمد: «قال انی عبدالله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.»
.... این شد ک اسم او را عبدالله انتخاب کردند
وقتی در زندان ساواک با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بیرون بکشند، با یک کمونیست هم سلولش کردند. آن کمونیست که متوجه شده بود عبدالله حساس است، تا آب یا غذا می آورند، اول خودش می خورد تا عبدالله نتواند بخورد. چون او کمونیست ها را نجس می دانست. وقتی نماز و قرآن می خواند، زندانی کمونیست مسخره اش می کرد.
شب جمعه بود. دل عبدالله بدجوری گرفته بود. شروع کرد به خواندن دعای کمیل تا رسید به این جمله از دعا که: «خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟»نتوانست خودش را نگه دارد، افتاد به سجده و های های گریه کرد.
سرش را که بلند کرد، دید هم سلولی کمونیستش، سرش را گذاشته کف سلول و او هم گریه می کرد
حواله امام رضا علیه السلام
برای عبدالله دنبال همسر می گشتند، تا این که با شهید مصطفی ردانی پور به مشهد می رود. مصطفی خواب امام رضا علیه السلام را می بیند، که به عبدالله بگویید: «چرا نمی روی منزل آقای شکوهنده؟»
بعد از بازگشت از مشهد، با این که ماه صفر بود، مادرش با منزل شکوهنده تماس می گیرد و می گوید: «می خواهیم برای خواستگاری برسیم خدمتان.» او در جواب خانواده شکوهنده که: «صبر کنید ماه صفر تمام شود.» می گوید: «نه! ما را امام رضا علیه السلام حواله کرده، فقط برای خواستگاری می آییم.»
در همین اثنا، برادر خانواده شکوهنده، یک روحانی دیگر را برای خواستگاری می آورد و حسابی هم از او تعریف می کند، حتی بیشتر از عبدالله میثمی، مریم شکوهنده مانده است که چه کند؛ اما خوابی که قبلا دیده بود، به دادش می رسد.
مریم شکوهنده نقل می کند: قرار بود بروم دعای کمیل، اما از بدشانسی تب کردم و نتوانستم بروم. دلم شکست. تنهایی دعا را خواندم و خوابم برد. در عالم رویا خواب امام حسین علیه السلام را دیدم. وقتی بیدار شدم، نگران بودم. خیلی دوست داشتم تعبیر خواب را بدانم. پیش یک نفر که می شناختمش رفتم و خوابم را تعریف کردم. او پرسید: «ازدواج کرده ای؟» گفتم: «نه.» گفت: «بعد از این خواب، ممکن است دو نفر در یک فاصله کم بیایند برای خواستگاری، اما شما اولی را انتخاب کن. آدم خوبی ست، البته زندگی سختی پیش رو دارید، ولی ازدواج تان، ازدواج خوبی ست و قبول کن.»
بدین ترتیب، عبدالله میثمی و مریم شکوهنده در دی ماه 1361، با مهریه 14 سکه، به نیت چهارده معصوم، به علاوه مهریه حضرت زهرا علیه السلام به عقد هم درآمدند و ازدواج کردند.
در عملیات فتح المبین، یکی از سرهنگ های عراقی که اسیر شده بود، گریه می کرد. علت گریه اش را که پرسیدند، گفت: «من 25 سال است که در عراق نظامی هستم و خدمت می کنم. تمام دسیسه ها و آرایش های جنگی را تجربه کرده ام، ولی از این مبهوت هستم که چطور یک نوجوان ایرانی که حتی کوچک تر از اسلحه خودش می باشد، آمده من و تعدادی دیگر را اسیر کرده است! نمی دانم چه حکمتی است که ما از چنین کسانی می ترسیم.»
خدا نکند...
عبدالله میثمی در تمام حیات پربارش ساده زیست و از هر گونه شهرتی به دور بود. کل اثاثیه شخصی او در یک چفیه جا می شد؛ البته به همراه چند جلد کتاب و لباس هایی اندک. دفتر کارش اتاق ساده ای بود موکت شده، بدون میز و صندلی. او هیچ گاه اتومبیل شخصی نداشت، حتی دولتی. در تمام عمرش از خود خانه ای نداشت و باهمسر و فرزندانش در اتاق کوچکی که توسط سپاه اجاره شده بود، زندگی می کرد و در جواب پدرش که به او می گوید:«بابا! یک منزل برای خودت تهیه کن، نمی شود که همیشه بی خانه باشی!» پاسخ می دهد: «خدا نکند من در دنیا خانه بسازم»
همراه کلاهدوزان از اصفهان به سمت بندرعباس حرکت کرد. در بین راه، برای رفع خستگی و نوشیدن آب پیاده شدند، موقع سوارشدن کلاهدوزان جایش را با میثمی عوض کرد. دقایقی بعد، تصادف می کنند و کلاهدوزان به همراه راننده در این حادثه جان باخته و میثمی زخمی می شود.
کارشناسان وقتی عکس ماشین را دیده بودند، تعجب کرده بودند که چطور می شود کسی از این ماشین زنده بیرون بیاید. اما خود میثمی می گفت: «از خدا خواستم عمر دوبارهای به من بدهد تا بروم جبهه. قبلا هم تصمیم داشتم بروم خط، اما الان دیگر قطعی شد. دوست ندارم این طوری کشته شوم. دلم می خواهم توی جبهه و در میان رزمندگان شهید شوم.
همیشه می گفت: «من 30 ماه در زندان، 30 ماه در یاسوج، 30 ماه در شیراز بودم و می دانم که 30ماه هم در جبهه هستم و باید بعد از آن، اجرم را از خدا بگیرم.» همان طور هم شد و عبدالله میثمی که مسئولیت دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء را به عهده داشت، در سحرگاه 9 بهمن 1365، در شب دم عملیات کربلای 5، از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز، در 12 بهمن، همزمان با شهادت خانم فاطمه زهرا علیه السلام به آرزوی دیرینه خود، «شهادت» رسید.
عبدالله
روز تشییع، مسجد امام اصفهان از جمعیت پر شده بود. از یکی از روحانیون، که از دوستان شهید میثمی بود، درخواست شد کمی سخنرانی کند. آن برادر روحانی نقل کرد: مانده بودم چطور شروع کنم. تفالی به قرآن زدم. وقتی قرآن را باز کردم، این آیه آمد: «قال انی عبداله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.»
... و این آیه، دقیقا همان آیه ای بود که وقتی به دنیا آمد، پدربزرگش با تفال به قرآن، نام او را عبدالله گذاشته بود.
🌺 صلوات فاطمی امروزمان را
به #نیابت از
همه شهدای صدر اسلام تاکنون
به ویژه
❣شهید عبدالله میثمی❣
هدیه می کنیم محضر نورانی
☀️ صدیقه طاهره ، حضرت زهرا سلام الله علیها☀️
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَي الصِّدِّيقَةِ
فَاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ
حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَ نَبِيِّكَ
وَ أُمِّ أَحِبَّائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ
الَّتِي اِنْتَجَبْتَهَا وَ فَضَّلْتَهَا وَ اخْتَرْتَهَا عَلَي نِسَاءِ الْعَالَمِينَ
اَللَّهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَهَا مِمَّنْ ظَلَمَهَا
وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّهَا
وَ كُنِ الثَّائِرَ اللَّهُمَّ بِدَمِ أَوْلاَدِهَا
اَللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهَا أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدَي
وَ حَلِيلَةَ صَاحِبِ اللِّوَاءِ
وَ الْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإَِ الأَْعْلَي
فَصَلِّ عَلَيْهَا وَ عَلَي أُمِّهَا خَدِيجَةَ الْكُبْرَى
صَلاَةً تُكْرِمُ بِهَا وَجْهَ اَبيها مُحَمَّدٍ صَلَّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ
وَ تُقِرُّ بِهَا أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِهَا
وَ أَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هَذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلاَمِ
💚_________💔________💚
🌺پيامبر اکرم(صلّیاللهعليهوآله) فرمودند:
🍃و المَرْاةُ اذا خَرَجَتْ من بابِ دارِها مُتَزَيِّنَةً مُتَعَطِّرَةً و الزّوجُ بذلِكَ راضٍ يُبني لِزَوجِها بكُلّ قَدَمٍ بيتٌ في النّار.
🔥زن اگر از خانه خودش با #آرايش و زينت و #معطر خارج شود و شوهرش به اين كار او راضی باشد، به هر قدمی كه آن زن بر میدارد برای شوهرش خانهای در #جهنم بنا میگردد.
📚:بحارالانوار، ج۱۰۰،ص۲۴۹
#سبک_زندگی_اسلامی
🍃🌺🍃🌺🍃🍃🍃
ایـــــن روزها فهمیدهام
آدم ڪنار قبر مـــــادرش
خیلے آرام مے شـــــود...
چراغ سر قبر زهرا(س) ڪجایے؟
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
#اللہم_عجل_لولیڪ_الفرج